۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

عبور




*عادت نشد

فرمانده همچنان تاکید می کنه که باید برم دکتر !!هنوز عادت نکردن به سرفه کردنای من!سه شنبه اس و من به سه شنبه ها آلرژی دارم.(به همون اندازه که نسبت به چهارشنبه ها نوستالژی دارم!!!) دیر می رسم سر کار. منگ خوابم . به این فکر می کنم که رفتارم جوری شده که دورم داره روز به روز خلوت تر می شه !می رسم سرکار. پیامک دوستمون رو می خونم که ماشینش رو داره از پارکینگ در میاره
*ناز نفس ِ ت

نرسیده یه خانوم میانسال اومد. شروع کرد به حرف زدن. پنج دقیقه داشت یک نفس  حرف می زد و من مونده بودم این چرا اختلال تو سیستم  تنفسیش ایجاد نمی شه. می گفت دیشب با بچه تو خونه نشسته بودیم.کانال شش داشت برنامه ی نمی دونم چی چی رو نشون می داد. مام داشتیم نگاه می کردیم یوهو زیر نویس کرد که برای پر کردن فرم استخدام به این سایته مراجعه کنین. پسرمم رفت تو اینترنت ولی هرچی زد باز نشد. من الان اینجا پیش این دختر خانومه که واحد کناریتونه بودم . به اونم گفتم . گفت احتمالا باید با حروف بزرگ اینو می زدین. حالا آوردم خدمت شما. 
بنده در همون ابتدا به ساکن ماجرا فهمیدم تو این ماجرا دست خانوم "ن" در کاره
واسه خانوم "ن" و خانوم فشارکی(منشی اونوریا که جدیدا اومده اسمش بشارتیه ،من اسمش رو گذاشتم فشارکی) یه سی دامبیلی رایت کردم که دوتایی در اوقات بیکاری بچرخونن کمر رو
*از خودم بیزارم

امین آقا می گفت در غیاب ما ،دیروز یک مشتری فلامنکو باز اومده بوده و کلی کار فلامنکو اورده!از شدت هیجان داشتم چاچا می زدم !!با یکی از دوستان تلفنی صحبت کردم. تلفن که قطع شد همون فکرایی که نمیشه نکرد اومدن سراغم. اولش خیلی از خودم بدم اومد . بعد یوهو بدتر شد.بعد از اینکه آدم ضعیفی شدم بدم اومد . بد از اینکه نمی تونم فکر نکنم بدم اومد. وقت بیشتر به حرفای دوستم فکر کردم بیشتر از خودم بدم اومد .یوهو دیدم چقدر از خودم بدم میاد.قرار بود برم جایی که کنسل شد. تصمیم گرفتتم برم سمت ولیعصر از اونورم برم پیش صولتی که واسش آنتی ویروس نصب کنم . امین زنگ زد و گفت خانوم "م" اومده اینجا ببینتت!ازش عذرخواهی کردم. تو محدوده ی ولیعصر بین مطهری و عباس اباد بودم.جایی که خاطراتش از دو سمت چپ و  راست منو می کِشید !انقلاب که رسیدم تصمیم گرفتم برم کافه هنر تا هم یه چی بخورم،هم به خودم یه کم خیانت کنم!!خانوم "پ" پیامک داده بود که دپ زدی؟؟زدم نه!(واقعا هم دپ نبودم) بعد چن تا دیگه که هنوز دارم بهش می خندم !
*دهمین بیست و نهم سال

تماس تلفنی فکر متلاشی شده رو بد تر می کنه. می خواستم هیچی نگم ولی عملا همه چی رو گفتم. تلفن که قطع شد ،نزدیکای مطهری بودم. فرماده زنگ زد و گفت یکی از دوستای قدیمی ژنرال می خواد بیاد خونه . کسی نزدیک به 18 سال بود ندیده بودمش.
خونه که رسیدم تقریبا انرژیم صفر بود. سرفه هه بیشتر شده بود . دوست ژنرال با خونواده اش اومدن . تنها چیزی که ازشون یادمه این بود که دخترشون همیشه می رید تو اساس زندگی ما!بعد از این همه سال اصلا عوض نشده بودند .می گفت چرا اینجوری شدی تو!توقع داشت بعد از مینارسال من همون قدی بمونم . ایمن آقا زنگ زده بود ببینه حالم چطوره. صحبت کردیم .تو حال خودم نبودم چرت و پرت می گفتم. هرچی جدی می گفت شوخی جوابش رو می دادم. یادم نیس مهمونا کی رفتن. یادمه قبل از خواب سرفه می کردم. یادمه که تاریخ رو نگاه کردم که بیست نهم ِ دهمین ماه سال بود. بیست نهم های امسال بوی گند می دادن.



۱ نظر:

حالا تو بگو