۱۳۹۵ آذر ۶, شنبه

نه به خشونت علیه زنان


به بهانه روز مبارزه با خشونت علیه زنان
میگم خوبه یک روز هم نام گذاری کنن 
به اسم نه به خشونت زنان
دوستانی داریم که از ترس دوست دختر
 یا همسرشان مجبورن خودشونو
سانسور کنن یا یواشکی به دوستاشون سر بزنن 
و در بعضی موارد
با ترس و لرز  از سر و ته کارشون بزنن
! تا به امور عیال رسیدگی کنن!

۱۳۹۵ آبان ۲۲, شنبه

این هم از کوهن


به مرده پرستی که عادت کرده بودیم
حالا این روزها داریم به نقد مرده پرستی هم عادت میکنیم
طرف در روزهایی که نه کسی حالش رو میپرسه
نه خبری از اون میگیره ،میمیره ،همه براش عزا داری میکنن
و همونایی که عزا داری میکنن عزا داران رو به مرده پرستی محکوم میکنن!
و چند روز بعد هم چراغ یاد خاطره و اشک و اه برای همیشه خاموش میشه
تا نوبت برسه به نفر بعد .

و اینگونه شد که به ناگهان از سوگ "منصور پورحیدری"و به اندوه و عزای
  "لئونارد کوهن" منتقل شدیم !
کوهن خواننده محبوب پدر امین دوست فعلی و همکار سابق من در کافی نت
بود و از اونجا که امین و پدرش ذائقه موسیقی مشترکی داشتند ،امین هم به 
جمع عاشقان کوهن اضافه شده بود . صدای کوهن منو یاد شبه هایی میندازه که کافی نت رو تعطیل میکردیم،امین ترانه "take this waltz" رو میگذاشت و حساب کتاب های روزانه(در واقع شبانه) رو انجام میدادیم.
حالا دیگه دل طرفدارهای کوهن برای شنیدن ترانه ی جدید خواننده محبوبشون تنگ میشه و دل ما برای تکرار اون روزها و اون شبها!!

۱۳۹۵ آبان ۱۵, شنبه

پیرزنی که خونه اش رو گم کرده بود



"من که الزایمر دارم"!
اونایی که با من صمیمی ترن قطعا این جمله رو زیاد از من شنیدن
به نظرم در مواقع فراموشی استدلال خوبیه و تا حد زیادی 
از بار گناه فراموشی ام کم میکنه
اما واقعیت ماجرا اینه که من الزایمر ندارم و به شدت هم از این 
بیماری میترسم . 
یادمه سالها پیش یک پیرزن الزایمری همسایه مادربزرگم بود 
تنها زندگی میکرد و به ندرت می دیدیم کسی بهش سر بزنه 
بچه هاش کلید در خونه اش روانداخته بودن گردنش که هیچ وقت 
بدون کلید از در خونه بیرون نره . با اینکه الزایمر داشت ولی 
ظاهرش خیلی هوشیار به نظر میرسید . گاهی فکر میکردیم که شاید فیلمشه
ترفندی برای جلب توجه بیشتر . 
یک شب که با یکی از دوستام خونه مادر بزرگ بودیم 
و مادر بزرگ هم خونه نبود این خانم در خونه رو زد 
و بعد از باز شدن در،بدون اینکه ما تعارفی بهش بکنیم
در رو هل داد و  اومد تو. 
رفت تو اشپزخونه و شروع کرد به اعتراض که چرا اینا اینجاس
فکر کرده بود خونه خودشه و ما اومدیم خونه اش رو تغییر دادیم
تو اتاق ها میچرخید و با چشم های درشت و حیرت زده اش منو نگاه میکرد !
تنها کاری که از دستم بر میومد خبر کردن یکی از خانم های همسایه بود 
که بیاد و کمکش کنه که بره خونه اش .همسایه طبقه چهارم اومد و این لطف
رو در حق من و اون کرد .هنوز چهره ای پیرزن رو به یاد دارم
 که با شرمندگیغیر قابل وصفی خونه مادربزرگ منو ترک میکرد
 و همسایه طبقه چهارمبا خنده اونو به سمت خونه اش هدایت میکرد
 . کاش در دنیا بیماری غیر قابل درمانی وجود نداشت