۱۴۰۰ اسفند ۱۴, شنبه

چه شب عیدی



میرسیم به اسفند. به روزهای اخر سال. به شب عید. چه شب عیدی

اخبار همه تحت تاثیر جنگ اوکراین روسیه است . دفتر ما 

مثل اتاق خبر شبکه های ماهواره ای در حال تحلیل های ابگوشتی

سیاسی دایی جان ناپلئونی هستند . نظافت چی برای نظافت خونه مادربزرگم

اومده  و دایی به جاش اومده خونه ما . پسر نظافتچی از قضا با یه زن شوهر دار

ریخته رو هم شوهرش هم فهمیده و زنه حامله است. مادربزرگ میگفت تمام مدت

اون زن بیچاره اشک میریخته و کار میکرده . میگفت دست و دلش به کار نمیره 

میگفت دلم نمیره تو صورتش نگاه کنم کار رو نصفه ول میکنه ومیره . 

رسیدیم به روزهای اخر سال و شب عید.چه شب عیدی!

*

کارهام رو زود جمع و جور میکنم ولی اونقدر زود نیست که با دل راحت برم دنبال کارام

خودم رو میرسونم به دفتر سالاری . بهش میگم اومدم طبق قرار قبلی کارها رو ببینم

میگه بیرونم و بزودذی میام . میاد و میرم پیشش . دفتر کارش به شدت نامرتبه

عذرخواهی میکنه و میگم اتاق من هم شبیه همینجاست و احساس راحتی میکنم

برام توضیح میده که هر سازی چه خصوصیتی اره و چه قیمتی .پنبه همکارهاش رو هم تا حدودی 

میزنه که طبیعت کاسبیه . در نهایت یکی از سازها رو برمیداریم حواسم به نتیجه بازی استقلال هم هست

هزینه اش رو کارت به کارت میکنیم  گزارشگر رادیو میگه ارمان رمضانی درحال ورود به بازیه خیالم راحت میشه 

که برنده نشدن بازی شون مساوی میشه و ما میبریم. اختلاف کم میشه اخر شب ساز رو میارم بالا

کوک نیست. احساس خوبی دارم .اسم ساز قبلی رو ژینا گذاشته بودمبرای این اسمی در نظر ندارم

*

سه شنبه است و عید مبعث. به دکتر دندان زنگ میزنم. میگه بهت خبر میدم که بیای یا نه . تا عصر معطلش هستم

از خونه بیرون نمیرم .عصر زنگ میزنه ومیگه امروز فرصت نمیشه و بهت زنگ میزنیم. دلم میخواد بشینم کف اتاق و گریه کنم

مثل یه بچه کوچیک. خسته شدم . از این وضعیت .از بلاتکلیفی . از ادامه این ماجرا حتی تا بعد از عید .رسیدیم به شب عید. چه شب عیدی

*

اخرین روز هفته رو با دوستام میریم سینما. قرار میذاریم . تا ساعت سه بعد از ظهر تنها تو دفتر میمونم تا راننده بیاد و ازم بارنامه

 رو بگیره. غذا ندارم گرسنه ام میشه تو یخچال سه تا تخم مرغ داریم روغ تو ماهیتابه میریزم تا یه نیمروی ریز درست کنم. 

تخم مرغ رو میشکنم و یه زرده صفت از توش میفته بیرون! تخم مرغ اب پزی بوده که نخوردن  وگذاشتن تو یخچال!یکی دوتاش

 رو میخورم و راهی سینما میشم . زودتر از دوستام میرسم .میرم و از تخفیف دو به اضافه دو فروشگاه لباس بخرم. فاکتور رو که 

بهم میدن میفهمم بازم کلاه سرمون رفته . فیلم رو با دوستام میبینمو بعدش میریم واسه شام . سر غذا همسر دوستم سرغ 

عکسهای اینستای من میره و خاطرات من رو مرور میکنیم و میخندیم . تو مسیر برگشت نم بارونی میزنه همه چیز خوبه

همه چیز بهتر از اونی که فکر میکردم پیش رفته . تو ذهنم تصورش میکنم که اگر اون هم بود همه چیز الان بهتر از این پیش 

رفته بود