۱۳۹۱ تیر ۲۲, پنجشنبه

رسم فراموشی



« در مکتب ما رسم فراموشی نیست »
از لا به لای کاغذ های باطله و نامه های خط خورده ی کمد بایگانی مون
دسخط پیرمردی رو پیدا می کنم  که تا همین چند وقت پیش ،رئیس بود و منم
مجبور بودم که به هر حرف منطقی و غیر منطقیش بگم :چشم جناب سرهنگ!!
مردی که الان سومین ماه بازنشسته گیش رو تجربه می کنه و حالا
یکی از دوستای قدیمیش،تو همون پست و پشت همون میز نشسته و
حرف های منطقی و غیر منطقی می زنه و من هم از سر ناچاری می گم:
چشم جناب سرهنگ !!
مردی که توی اتاق قدم می زنه و سعی می کنه همه چیز رو به شکلی که دوست داره
تغییر بده . کاغذی رو که پیدا کردم رو نشونش می دم . بلند می خوندش


« در مکتب ما رسم فراموشی نیست »


می گه : "بنده خدا نمی دونست روزی از این اتاق میره و فراموش می شه
الان که اثاثش رو دارم میبینم دلم می گیره!این همه زحمت کشید اینجا .ولی تا
عمر خدمتش تموم شد و از این اتاق رفت،از یاد همه فراموش شد !
یه روزی هم می شه که  منم از این اتاق می رم و فراموش می شم 
یه روزی هم می شه که  ما از این دنیا می ریم و فراموش می شیم !!"


کاغذِ دسخط رو می ندازم تو دستگاه  کاغذ خورد کن و 
از صدای خورد شدنش لذت می برم و پیر مردِ بازنشسته  رو
هم می ذارم کنار بقیه ی خاطرات کمرنگ زندگیم!
اما رئیس هنوز تو فکره و نگاهش  به یه مجله که جلوشه و
توش عکس چند تا شهید رو انداخته آروم می گه :
مروز عکس این شهیدا رو دیدیم و وسایل اقای (...) رو!
حالمون گرفته شد !بقیه کارارو بذاریم واسه فردا ."
مثل یک بچه مدرسه ای که امتحانش رو عقب انداختن
خوشحال می شم ومی رم که واسه رفتن اماده شم
صدای رئیس رو می شنوم که با خودش می گه :
"اگر که هیچ چیز رو نمی تونستیم فراموش کنیم که دیوانه می شدیم!"