۱۴۰۱ فروردین ۲۰, شنبه

ُسالی یکبار!


 سال جدید رو بعد از سیزده روز تعطیلات نچندان دلچسب 

با ماه رمضان شروع کردیم 

من جزو معدود روزه گیرهای زمانهخودم هستم همراه با یک نفر

در محل کار و یک نفر در منزل 

هر روز سحر بیدار میشم،سحری میخورم مسواک میزنم

یه شعر از ادبیات کلاسیک رو توی اینستاگرام استوری میکنم

نماز میخونم میخوابم و بعد بیدار میشم و میرم سر کار

در طول روز در کنار کارهای یومیه،کتابی از موراکامی رو میخونم

افطار جوری شکمم رو با چایی پر میکنم که دیگه چیزی نمیتونم بخورم

بعضی روزها جوری خوابم میگیره که دلم میخواد بمیرم ولی

گرسنگی چندان اذیتم نمیکنه

سالهای قبل خوش اخلاق تر بودم ولی هر سال احساس میکنم 

از ظرفیتم داره کم میشه. به هرحال روزگار اینجوری خواسته

سرنوشتا جور واجوره


*

تلاشهای ما از قبل از عید تا به الان برای خریدن گوشی برای خواهر ادامه داره.

یه روز گوشی نیست ،یه روز اون رنگی که میخوایم نیست و یه روز 

گرونتر ز اونی میشه که فکر میکردیم

خواهر عجله ای نداره ولی من همیشه وقتی کاری نیمه تموم میمونه

کلافه ام همیشه از تموم شدن همه چیز لذت میبرم 

حتی تموم شدن چیزی که دارم تواون لحظه ازش لذت میبرم

*

دایی جان موقع عبور از کنار یک کامیون توی کوچه  بدنه ماشینش

به کامیون گیر کرده  تمام بدنه ماشینش زخمی و حتی جر خورده

مامور راهنمایی رانندگی اومد و دایی رو مقصر دونست

ماشین بیمه بدنه داره ولی تو شرایطی که دایی هست این داسان

دردسری روی بقیه دردسرهاست . فکر میکنم که ایا من اگر جای اون بودم 

تحمل میکردم.

*

با خانوم الف تا دم سحر گپ میزنم . هنوز بهم ابراز علاقه میکنه

هنوز معتقده که هیشکی رو مثل من دوست

نداره تو رفتارش چنین حسی رو نمیبینم بیشتر احساس میکنم بازی هورمونها 

باهم باشه. شاید اشتباه کنم .مگه میشه ادم کسی رودوست داشته باشه و تمام سال 

باهاش به سردی رفتار کنه؟  به خودم فکر میکنم. روزی چندبار حال کسی رو که دوست دارم

میپرسم؟؟ماهی چندبار؟؟سالی چند بار؟؟! هیچ!

۱۴۰۱ فروردین ۱۴, یکشنبه

مارا در این میانه چه کاریست با بهار؟

 


عید امسال  مثل عید تمام سالهای گذشته زندگیم

با همه ادمها فرق داشت

بجز روزهای تعطیلی که میشد از جنگ اعصاب کار رها بود

و به استثنای تنها روزی که از تهران خارج شدیم

و رفتیم قزوین که البته با دعوای تلفنی خاله جان 

به اتش غم کشیده شد هیچ اتفاق خوبی رو به همراه نداشت

14 روز شبها رو صبح کردیم و صبح ها را شب

قرن جدید رو با بی حسی تمام به اتمام رسوندیم

این وسط تنها چیزی که میتونست بهار رو برای من

زیباتر کنه دیدن کسی بود که حتی عید رو هم بهم تبریک نگفت

بزودی 39 ساله میشم . انگیزه ای برای ادامه ماجرا جود نداره

انگار به یه بن بست رسیدم. اخرین باری که به بن بست رسیدم

سالی بود که چاره ای جز سربازی رفتن نداشتم

رفتم و مسیر برام باز شد

ولی این بن بست تو جای پرتی یقه من رو گرفته

هیچ اتفاق خوشی در انتظار من نیست . و هیچ راه فراری

من زندگی رو دوست دارم ولی نه به این شکلی که رو به روم

ایستاده