۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

افکار پیژامه ای

تصویر:یک شاهکار دیگه از بهناز فروردین عزیز
* اول
هیچ وقت نفهمیدم چرا اون روز اینقدر عصبانی بود. همون روزی که  دوست دخترش رو در حال صحبت کردن با یه پسر تو دانشگاه دید . همون روزی که تلفن رو برداشت و هرچی از دهنش دراومد بار دختره کرد . هنوز نمی فهمم چرا فکر می کرد چون طرف دوست دختر اونه ،حق نداره با هیچ پسر دیگه ای حرف بزنه . هنوز نمی فهمم چرا یواشکی پیامک های گوشی دختره رو کنترل می کرد . شنیدم که به تازگی تو شهرشون ازدواج کرده!خوشحالم!ولی امیدوارم دختر دار نشه! نمی دونم اگه یه بار یه روز ،یه جایی دخترش رو با یکی از هم دانشگاهی های پسرش ببینه چیکارش می کنه .
*دوّم
اقایی رو می شناسم ،که جایی دور تر از ایران زندگی می کنه . صاحب خانواده و فرزند . چن تا دختر بالای هجده سال .و جالب  اینجاس که در کشوری که خیلی از ایرانیا ،میلیونی  هزینه می کنن که فقط چند روز لخت و پتی توش بگردن و عکس بگیرن ،این آقا بچه هاشُ مجبور می کنه که با حجاب کامل و بدون آرایش و حتی در بعضی مواقع با چادر!!!از خونه بیرون بیان .

*سوّم
رفیق صمیمی خودم،با کار کردن زنش مخالفه . از نظرش تو محیطی که مردای زیادی کار می کنن،کار کردن زن درست نیست. نه که به زنش اعتماد نداشته باشه،ملت گرگ شدن!! گاهی به شوخی بهش می گم فرق تو و بابا یزرگ من می دونی چیه؟؟اینه که تو لباسای مارک دار می پوشی ولی بابا بزرگ من با پیژامه و عرق گیر تو خونه را می ره!ولی تو مغز جفتتون که بریم،طرز فکرتون همون طرز فکر عرق گیر پیژامه اییه!!خیلی از همین آدمایی که همین حوالی خودمون می بینیم،همین طرز فکر رو دارن!خود من هم شاید یکی از اونا باشم،خود شما حتی!خیلی از همین هایی که پز روشن فکری می گیرن  هم گاهی این مشکل رو دارند . خیلی از همین آدمای شیکی که می بینن و اتفاقا قشنگ هم حرف می زنن ممکنه ظاهر طرز فکرشون مدرن و اروپایی باشه،ولی در عمل ،همون طرز فکر عرق گیر -پیژامه ای  صد سال پیش پدر بزرگ منو دارن!

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

به کثیقی شیشه عینک


نقاشی : بهناز فروردین/مرسی ازش


*تمیز ببینیم!!
بحث آلودگی بود! آلودگی ها و تبعاتی که خب طبیعتا هر آدمی رو می تونه نگران کنه !
گفتم : تو بیست و چن سال زدگی هیچ وقت تهران رو به این کثیفی ندیده بودم 
گفت تو که با این شیشه ی عینکت،همه جای دنیا رو کثیف می بینی....حداقل یه دستمال بکش اینو !نمی کشی بده من بکشم!!!
*فلاش بک 
اول دبیرستان بودم که عینکی شدم .اون موقع فکر می کردم بد ترین اتفاقی که می شد برام بیفته افتاده از بچه گیم هم از عینک بدم میومد. وقتی پدر بزرگم عینک می زد و جدول حل می کرد،لجم می گرفت . از نظرم عینک احمقانه ترین اختراع تاریخ بود. اصلن چرا باید چشم ضعیف می شد که عینک بخواد
شاید همین حس تنفر باعث می شد که از کارایی که نیاز به عینک داشت ، فرار کنم 
یا نسبت به اون بی توجه باشم. گاهی زیر پاهام پیداش کنم ،گاهی یه جایی بذارم که خودمم یادم بشه که کجا گذاشتم و....
تمیز کردن شیشه اش که جای خودش رو داشت!!!

*یک خاطره ی تلخ 
همیشه عینک رو بی دلیل ترین وسیله ی زندگیم می دونستم ،تا اینکه گذشت و اون سالی رسید که عمو مسعود بعد از مدت ها  از امریکا اومد ایران .چند روز بعدتر  قرار شد با اون و اون یکی عمو یکی از دوستاش بریم شمال زمین و ویلا ببینیم .وقتی رسیدیم شمال و عمو جان چشمش افتاد به دریای خزر،پاش رو کرد تو یه کفش که  من باید برم تو دریای شمال شنا کنم!! تا این روسا ی پدر سوخته همه اش رو بالا نکشیدن!!!از اونجا که اون موقع هم مثل الان هیچ کاری بدون من به تنش نمی چسبید ، منو به زور برد تو دریا!تا اینکه یوهو یه موج اومد و زد زیر عینک من و با خودش برد!
سه روز بدون عینک زندگی کردم تا عینک جدیدم اماده بشه!فک کنم کل سه روز رو از اتاق هم بیرون نیومدم!تازه فهمیدم که چه نقش مهمی رو تو زندگیم ایفا می کنه !حالا ندیدن یه طرف،اینکه هر کی می رسید و می گفت :اوه!تو بدون عینک این شکلی ئی؟؟؟یه طرف!!از اون موقع با عینک یک کم مهربون تر شدم ،بیشتر مراقبم. حتی وقتی جایی می خوابم که رفت و آمد زیاده،با عینک می خوابم اما تمیز کردن شیشه......!!!! 
*تماشای زندگی ،از پشت عینک همیشه کثیف!
هنوزم خیلی از دوستایی که دو سه ساله ندیدمشون ازم می پرسن هنوز شیشه عینکت کثیفه؟!!هنوزم خیلی ها که پیشم می شینن یا با هام صحبت می کنن به زور ازم می گیرنش و شیشه اش رو تمیز می کنن!رو اعصابشونه!!!
من ولی بهش عادت کردم . مهم نیست که دنیا رو از این پشت چه شکلی می بینی
مهم تر اتفاق هاییه که اونورش می افته!که نه شیشه ی تمیز می تونه تغییرش بده،نه شیشه ی تمیز !!

۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

دانمارکی ،تحت کرسی!


دو شنبه و پیشنهاد های سازنده

*سینما: قبل از غروب!!
بی فور سان ست یا همون پیش از غروب ،یکی از بهترین فیلم هایی بوده که تو این چند  وقت اخیر دیدم .  ریچارد لینکلیتر کارگردانشه .
که فکر کنم واسه همین فیلم  هم اسکار هم گرفت ،اگر گیر آوردین حتما ببینین اگر هم نه که می تونین بشینین و سریال مختار نامه رو تماشا کنین. برخلاف اظهار نظرهایی که در موردش می شه ،به نظر من سریال جالبیه . کلا به نظرم تماشای تاریخ چیز بدی نیست . اونم در روزگاری که هر روزش ، شاهد تکراریک قسمت از  تاریخ هستیم

* موسیقی : به یاد آندره

آلبوم چهارم مانی رهنما به اسم "کجا به خنده می رسیم " با آهنگسازی خودش و شعرای بابک صحرایی و نوازندگی مرحوم اندره ارزوماییان و البته رضا تابخش وارد بازار شد. به نظرم کار فوق العاده اییه.توی دامبیل دونی یه تراکش رو گذاشتم ،اگه حال کردین آلبومش رو بخرین . 

این چند هفته دو سه تا آلبوم از کارای اولیور شانتی رو هم گوش دادم که فوق العاده بودن . Buddha and Bonsai یکی از همین آلبوم ها بود


*کتاب : بعد از انیس

 ما نباید بمیریم،رویا ها بی مادر می شوند،عنوان تازه ترین دفتر شعر سید علی صالحی ِ عزیزه که یکی دو هفته پیش منتشر شد فوق العاده عالی،فوق العاده دلنشین و دوست داشتنیه. من شخصا روزی نیست که چن تا از شعراش رو نخونم .

میگه: بعد از تو/تنها وظیفه ی من/تکرار همین بعد از تو گفتن است
لامصب گفته و رفته
یوسف اباد،خیابان سی و سوم سینا دادخواه رو هم چند وقت پیش خوندم،خیلی خوشم اومد . خیلی داستان و شخصیت ها و موقعیت هاش طبیعیه . اخیرا مثکه یکی دوتا جایزه هم برده . وقت کردین اینو هم بخونین


*ورزش :آسیا ،بدون غرب!!


این هفته بازی ژاپن و کره جنوبی رو هم داریم که به نظر بازی جالبی میاد . کلا فکر کنم مرحله ی نیمه نهایی جام ملت های امسال نسبت به دوره های قبلی بهتر باشه.اصلا همین که تیم های غرب اسیایی نیستن خودش خیلی خ.به.  نه ایرانی هست که احساسی بازی کنه  از تاکتیک بکش بکش استفاده کنه و نه عربا هستن که یه گل بزنن و بقیه ی بازی رو بخوابن رو زمین .


* اینترنت : مجمع السریال
www.persianhub.org یکی از کامل ترین سایت هاییه که من دیدم. این هفته کلی سریال ازش دانلود کردم. از باغ مظفر بگیر تا سلطان و شبان. سایتش فیلره ولی خب اصولا الان کار بری نداریم که با فیلترینگ کنار نیومده باشه!!
بجز سریال،فیلم ها موزیک های خوبی هم می تونین توش پیدا کنین


*شیکم (شیمک به قول دوستان)

یه بسته هایی اومده،توش شیرینی دانمارکیه . شیش تا شیرینی دانمارکی ،تو یه پکیج کاملا استثنایی .اقا یک چیز خوشمزه اییه،اصلا خود حال. با چایی توئینینگ می خوریم روحمون شاد می شه. توصیه شده شبای زمستون،چایی بریزین  با این شیرینی ها بعدش بشینین زیر کرسی ،عشق و حال !حالی بکنین ها

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

آرزو


کسی رو می شناسم که چهل و اندی از زندگیش می گذره
مردی،در استانه ی پنجاه سالگی ،به قول بزرگی،نیم قرن از زندگی
صاحب ،خونه،خونواده ،یک همسر و چند فرزند
حال و روزگاری که شاید،خیلی ها این روزها  حسرتش رو می خورند
بی نیاز از هر نیازی(شاید )
خیلی از ارزوهای بزرگ من و امثال من،عادی ترین های زندگیشه 
کشورهای زیادی از دنیا رو دیده و این روزها شهروند یکی از کشورهای
دور از ایرانه . 
گاهی خیال می کنم که یکی از بی نیاز های دنیا همین مرد چهل و چند ساله است!
هنوز دوچرخه ی روزای بچه گیش رو داره.
یادگار روزهای سیب زمینی پخته و تخم مرغ
تداعی کننده ی گذشته ی تلخی که با حال و روز ِ امروزش 
گالیور تا لی لی پوت فرق داره!گذشته اش رو دوست داره
آدما حتی به تلخ ترین خاطره های گذشته هم وابسته اند!دوستشون دارن!
ازش می پرسم بزرگترین ارزوی زندگیت چیه؟؟
میگه: دلم می خواد،همه ی این چیزایی که الان دارم رو بدم 
فقط یکبار دیگه مادرم رو ببینم. جفتمون ساکت می شیم
از نگاش می فهمم که داره به مادرش فکر می کنه که سالهاست از دنیا رفته
گاهی با خودم فکر می کنم که
آدما هرچی بی نیاز تر می شن،ارزوهاشون دست نیافتنی تر می شه .







۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

به سفیدی این روزها



هرچی فکر می کنم یادم نمیاد آخرین باری که میدون رسالت رو مثل دیشب 
سفید و زمستونی دیدم کی بود .  حس عجیبی داشت رسالت دیشب. 
چقدر دلم برای تماشای این صحنه ها تنگ شده بود . 
اولین گلوله ی برفی دیشب رو قدیمی ترین رفیقم بهم پرت می کنه!
و مثل همیشه تیر من به خطا می ره .
 سفیدی خیابونای اطرافم رو نگاه می کنم و نا خواسته
یاد حرف نوروزی تو کویر می افتم که گفته بود
  با وجود اینکه بارون می اومد و داشت سردش می شد
زیر بارون ایستاده بود ،چون با خودش فکر کرده بود
که شاید هرگز تا اخر عمرش بارون کویر رو نبینه
دلم نمی خواد برم خونه!می ترسم این آخرین برفی باشه که
روی درختای این خیابونا می شینه!
یادم نمی ره که همین دو هفته ی پیش،وقتی مسعود خان گفت:
"اومدم بعد از سی و سه سال برف تهران رو ببینم "
همه خندیدن و گفتند : تهران دیگه برف نمیاد!!
همه مون از دوباره سپی دیدن این شهر نا امید بودیم!
برف که چه عرض کنم،حتی خبری از بارونایی که پارسال
حداقل پنجشنبه هاش می اومد هم نبود!
ساعت یک و نیم شب،از چرت شبونه ام میام بیرون
صدای بچه ها یی که تو کوچه برف بازی می کنن
بیدارم می کنه. از پنجره نگاشون می کنم .حتما مدرسه رو تعطیل کردند که اینا تا این وقت شب می تونن بیرون باشن 
شایدم اونا هم می ترسن!!از اینکه این برف،اخرین برف زمستونی باشه
گاهی فقط حس ترسه که می تونه مجبورت کنه،از تموم لحظه های پیش روت
بیشترین استفاده رو بکنی

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

دست در دامنِ کلیشه، برای ننوشتن از یک مخاطب خاص!


یکم/فرار از نوشتن،برای یک مخاطب خاص! 


نوشتم ،نوشتم و نوشتم!دستم رو گذاشتم روی بَک اسپیس 
 و همه اش رو پاک کردم!!!
وقتی می خوام در مورد "مخاطب خاص" بنویسم
نوشتنم سخت ترین کارزندگیم می شه!
(بین خودمون باشه!"مخاطب خاص" رو تازه یاد گرفتم)
 می دونم مخاطب خاص هم این نوشته ها رو می خونه!
حتی دقیق تر از منی که نویسنده ی این نوشته هام
(گاهی وقتا خواننده ها ،از نویسنده ها دقیق ترن!
می تونی با یه غلط املایی امتحان کنی!)
وقتی می بینی نمی شه راحت حرفت رو اینجا بنویسم،مجبورم برم دنبال پناهگاه!
دمبال شر که نمی گردم!می رم جای دیگه ای می نویسم شون
حالا دیگه  نوشته های سر رسید آبیم که شب عید حمید هندره وندره(!) به منو امین عیدی داده داره از اینجا بیشتر می شه!
دفتری که امن ترین جا برای منو مخاطب های خاص ِ زندگیمه!
اونجا راحت تر می شه گفت: بارون!پنجشنبه ،علی سنتوری، فکرم که....!!
جایی که راحت تر  می شه درو  وا کرد تا اسمشُ نبر بیاد تو!!!
پستی که کلی واسش زحمت کشیده بودم پاک کردم. 
مجبورم زور بزنم تا یه پست جدید جای اون بنویسم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 دوم/یک داستان کلیشه ای!!


تو مترو نشستم و منتظر اولین قطار م که بیاد و من برم 
. یه نفر که خیلی از مقایسه کردن خوشش میاد
شروع می کنه به مقایسه ی ایران با کشورای اروپایی
که انجا اتوبوس هاش دم به دقیقه میان!متروهاش فلانن
خیابوناش اینجورین و وضعیت ترافیکش اونجوریه و ...
دوستش هم مرتب حرفاشو تایید می کنه و مصرانه تاکید می کنه
که ما ایرانی ها ادمای بدبختی هستیم!!
صدای قطار از یه ذره اونور تر میاد، مردم از جاشون بلند می شن
یه عده از خط قرمز هم جلو ترن!
یه عده دارن حساب می کنن که در مترو کجا قرار می گیره.
مترو می ایسته،در باز میشه،جمعیت حمله می کنن تو !
اقای مقایسه رو می بینم که داره با فشار می ره تو!فشار مضاعف
یه نفر هم یه گونی به ابعاد سه تای من داره با خودش می بره!!
دلم می خواد از اقای مقایسه بپرسم،تو متروهای فرانسه وضعیت فشار چه جوریه!؟
گاهی وقتا حس می کنم،با این آدما واین شرایط ،وضعیت فعلی هم از سرمون زیاده!!
یه ادیبی اخیرا گفته: هیتلرم اگه بود پس این ملت بر نمیومد!
طرف ،گفته و رفته ها...!!

۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

نوشتن،از روی عادت


یک.
می گفت خودم که از خدامه!ولی غرورم نمی ذاره!
 حس ِ جالبیه  این غرور!اون می تونه جلوی آدمُ بگیره
ولی آدما!معمولا نمی تونن جلوی اونو بگیرن!


دو . 

گاهی وقتا تو زندگی با چیزایی رو به رو می شیم
که خوب نیستن و از بد حادثه همیشه هستن
نه می تونی تغییرشون  بدی ،نه می تونه حذفشون کنی
مثل صدای آدما،مثل تیپ و قیافه شون،مثل رفتار،مثل اخلاق
شاید اگه اینا هم مثل سرنوشت آدم ها تغییر می کرد 
دیگه هیچ اخلاقی بد نبود،هیچ رفتاری نا مناسب نمی شد
هیچ صدایی موندگار نمی شد،هیچ دلی برای هیچ صدایی تنگ نمی شد !

سه.

معمولا وقتی  که مطالب خوب ِ زیادی رو می خونم
دلم می خواد نوشتنم رو بذارم کنار!
با خودم می گم : اصلا چه کاریه؟؟این همه نوشته ی خوب!
این همه نویسنده ی بزرگ و کوچیک
این همه رفیق دور و نزدیک ،که صد پله بهتر از من می نویسن
اما!یاد اون رفیقی می افتم که همیشه می گفت
دنیای به این بزرگی!یه گوشه اش هم ما بشینیم سازمون رو بزنیم!
چه عیبی داره!
 

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

به بهانه ی دسخط دات کام


از امروز به بعد ،وبلاگ محترم ما، از طریق آدرس
www.daskhat.com 
هم قابل دسترسی است !بریم که حالش رو ببریم !!
دسخط دات کام !!
گفتیم دسخط !

یکی از رفقای ما ،همواره با این اعتقاد زندگی می کنه که دسخط آدما
شبیه شخصیت اوناس . از روی دسخط شون می شه فهمید
که چه جور آدمی هستند و چگونه با روزگارشون کنار میان
به این تئوریش که فکر می کنم می بینم خیلی هم دور از واقعیت نیست : 
دسخط خرچنگ غورباقه ای من و زندگی کاملا نا منظم همیشه گیم . 
یادمه همیشه تو مدرسه معلم هام از دسخطم می نالیدن
از شکل نوشتن،از نوع خودکار دست گرفتنم دادشون به آسمون بود

چقدر واسه این دسخط ِ لعنتیم کتک خوردم ،چقدر نمره از دست دادم

 ولی هیچکدوم چیزی رو تو این دسخط لعنتیم عوض نکرد

یادمه یکبار تو دانشگاه یکی از درسامُ شدم شیش
بعدا که رفتم با استادش صحبت کنم ،گفت: بد خط نوشته بودی
نتونستم بخونم ..البته اون ترم فقط من بخاطر بد خطی نیفتادم
ولی پایین ترین نمره مال من بود
تو محل کارم هم وضعیت جالبی نداشتم
نه فرهنگ پس خوندن نوشته هام بر میومد،نه تایپیست ها ش
اون موقع یه تایپیست داشتیم که بی اعصاب بود،همیشه می ترسیدم 
منو به خاطر دسخطم کتک بزنه !همیشه چپ چپ که نگام می کرد

هیشکی از نوشتن من خوشش نمیومد،چون خوندنش واقعا سخت بود
تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم این مشکل رو ریشه کن کنم
و سر انجام ِ این تصمیم ِ کبری، اشنایی من با ورد و تایپ کردن به زمان فارسی بود!!
به هر حال ،خوبی تکنولوژی ،اینه که آدم می تونه عیب هاشو پشت  اون قایم کنه
به نظر من ،ورد هم یک تکنولوژی ِ زیباییه،مثل لنز چشم
مثل پروتز ،مثل تکنولوژِ جراحی بینی
فقط ما بد خط ها هستیم می فهمیم ،زیباتر شدن با تکنولوژی یعنی چی!!