۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

عرف




همین چیزای کوچیک ،همین خریت های ساده
همین شرط های احمقانه ای که من و شما از سر تنبلی
قبول می کنیم و زیر بارش می ریم
پس فردا میشن عرف های جامعه
که هیچ منطقی هم پشتش نیست و همه مجبورن قبولش کنن
مثل همین چیزایی که الان عرف جامعه شده و با هیچ پاک کنی 
نمیشه پاکش کرد

۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

به دنیا خوش اومدی!


نشستم و نگاش  می کنم . نگاش می کنم و هیچی نمی گم
نه تنها هیچی نمی گم ،که به هیچی هم فکر نمی کنم
فقط یه سری خاطره و حرف و کلمه از جلو چشمام رد می شن 
که روزگاری ساعت ها ذهنم رو درگیر خودشون کردند 
نگاش می کنم . ایمیلی رو که از طرف شرکت میهن نیک اومده
ایمیلی که می گه بیست و پنج روز فرصت داری 
تا دامنه ی دسخط دات کام رو تمدید کنی
اگر تمایل داری بهتره زود تر این کار رو انجام بدی .
راستی آخرین باری که وبلاگم رو به روز  کردم کی بود؟؟
آخرین باری که هوس نوشتن به سرم زد چی؟؟
ایمیل رو می بندم و به ذهن خالی از حرف خودم بر می گردم 
سعی می کنم که با ماجرا فیلترینگ بلاگر و سخت شدن ماجرا
خودمو راضی کنم که ادامه دان این ماجرا احمقانه اس ...
به سرم می زنه که برم چن تا از پست های قدیمیم رو بخونم
برم ببینم اصلا این وبلاگه هنوز سر جاش هست یا نه؟؟
و طبق معمول لذت ِ مرور گذشته همه تصمیم هامو عوض می کنه ! 
*
و امرو"ز دسخط ِ" من دو ساله شد . تولدت مبارک رفیق!



۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

آخرین ثانیه های یک زندگی



آقای "مربوط"پدر زن ِ عموی من
هر ثانیه  داره ،به اخرین روزِ زندگیش نزدیک تر می شه
دیابت و پوکی استخوان به قدری مرد ِ ورزشکار ِ سال های دور رو
 ضعیف و شکسته کرده که دیگه به سختی می شه
 بین اون و عکس های روی دیوار خونه شون شباهتی پیدا کرد.
پیر مردی که در روزگار  جوانیش هم هیچ وقت  ادم خوش اخلاقی نبود،
 حالا دیگه با این بیماری ها ،طبیعیه که بد اخلاق تر شده باشه .
با این وجود ،خانوم مربوط ،با تمام مریضی ها و مشکلات ِ
یک پیر زن هفتاد و چند ساله 
مثل یک پرستار هجده ساله از اون پرستاری می کنه
اون رو حمام می بره ،براش لگن می ذاره و تمام روز 
غرولند ها و فحش ها و بد اخلاقی هاش  رو تحمل می کنه
عموجون می گفت : همین روزا یکی از این دوتا می میرن
فقط خدا کنه خانوم مربوط زود تر نمیره!چون بعیده که بعد از اون
کسی بتونه پرستاری ِ آقای مربوط رو بکنه!مجبوریم بذاریمش اسایشگاه
*
زندگی،قوانین خیلی تلخی داره!از کار افتاده که بشی
دیگه دل هیشکی برات نمی تپه!به درد ِ زندگی هیچکس نمی خوری!
بجز اونی که با عشق باهات شروع کرده و دلش می خواد تا اخرین لحظه
عاشقانه کنارت باشه 

۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه

تابستانی که بر ما رفت



*یک
نیمه ی شعبان بود و به حکم ِ قانون مرخصی های یکی در میون،نوبت ما بود که تو پادگان بمونیم
مثل چند شب ِ قبل ،بعد از نماز جماعت ،جلوی انبار بی -اس نه نفره به خط شده بودیم
عسگری بالا سرمون واستاده بود و مرتب به بهونه های مختلف بشین پاشو می داد
تو بشین -پاشو های اخریش دیگه به زور نفس مون بالا میومد
اون ور دیوار پادگان صدای آتیش بازی و اهنگهای دامبیلی میومد
صدای موزیک ماشینایی که فاصله شون با ما به باریکی ِ یه دیوار بود
اون ور دیوار جشن بود و هلهله،این ور دیوار تنبیه بود و بشین پاشو حالت شنا!!
از قیافه بچه ها معلوم بود که حاضرن نصف زندگی شونو دو دستی بدن و
فقط نیم ساعت جاشونو با بیرونی ها عوض کنند.
اگه فقط نیم ساعت بهمون مرخصی ساعتی می دادن،
نصف مون فرار می کردن و بر نمی گشتن
ساعت ده شب ،همه کنار تخت خبر دار ایستاده بودیم 
رجبیان اومده بود و مثل بز نگامون می کرد
با همون گردن ک و نگاه عاقل اندر صفی اش
نعره کشید که : مثل بچه آدم می رین رو تخت تون  می افتین می میرین،
صدا تون در بیاد همه تونو می ریزم پایین
هنوز از بیرون صدای بزن بکوب میومد،ولی دیگه جون نداشتیم غصه بخوریم

*دو
ماه رمضون بود اینبار نه خبری  از نون کپلی و حلوای مادربزگه بود
نه چایی شیرین خونه و نه خامه عسل و شکلات وانگشت زدن اقا گری
غذای بد مزه ی پادگان که حالا به خاطر کمبود جیره غذایی ،ته دیگش هم بهمون نمی رسید
گاهی با همون یه لقمه نون و پنیر و خرما،یک روز گرسنه گی مون رو به پایان می رسوندیم
گاهی اینقدر بد مزه بود که سطل اشغال ناهار خوری پنج دقیقه هه پر می شد
روزایی که هندونه هم می دادن چقدر سر هندونه دعوا می شد
فکر می کردیم تو ماه رمضون خبری از بیگاری نیس ولی
روز اول یه بلایی سرمون آوردند که همه روزه هاشونو باطل کردند!
اذون رو که می گفتند، شیشه شربت آبلیمو رو یه ضرب می رفتیم بالا
اینقدر آب می خوردیم که باد می کردیم و غذامون تو شیکممون جا نمی شد!
شبای که نگهبان بودیم ،وضع مون خوب  بود ،
به هوای افطاری دو،تا نیم ساعت از سر و ته پست هامون کم می شد
ولی دم افطار هیچ شیر آبخوری ئی دور و ورمون نبود ،باید صبر می کردیم
پاس بعدی بیاد تا بریم و افطار کنیم از اون ور هم  چون دیر تر می رسیدیم 
غذا بهمون نمی رسید .
صبح ها هم همه دنبال سحری بودند ،کسی نمیومد ببینه داریم پست می دیم یا نه!
مام با خیال راحت چرت مکزیکی مون رو سر پست میزدیم
 *سه
آخرین روزای اردوی زندگی در شرایط سخت رو می گذروندیم
روز میدون تیرمون بود . قبل از اردو،منو از گروهان خودمون منتقل کردند گروهان سه
و این به نظرم نهایت خوش شانسی من بود!
گروهان خودمون پوکه اش رو گم کرده بود و سه روز بود دنبال پوکه اش می گشت
من ادم خوش شانسی بودم که مثل بقیه ی دوستام ،مجبور نبودم
سینه خیز تو گرما ی پنجاه درجه ی کوشک رو زمین داغ دنبال پوکه بگردم
شب تولدمه . نه موبایل دارم و نه دسترسی به تلفن. اینجا هیشکی نمی دونه تولدمه
اولین باریه که روز تولدم هیشکی بهم تبریک نمی گه . مهم هم نیس !
آخرین غروب بیابونای کوشک و دریاچه نمک قم رو نگا می کنم
هنوز برام عجیبه که چرا اینجا،تو این موقعیت و تو این لباسم
دلم می خواد زمان برگرده عقب،بره به اون روزی که رفته بودیم دماوند
همون روزی که حوصله ی جمع خونوادگی رو نداشتم
مطمئنم اگه زمان به عقب بر می گشت،
هیچ وقت از اون جمع خانوادگی دور نمی شدم

۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

شخص سوم


بیست و اندی سال زندگی کردیم ودیدیم و شنیدیم و تجره کردیم
و در نهایت یاد گرفتیم که همیشه
تو دعوای بین دو طرف ،اونی که میانه دعوا  رو می گیره
بیشتر از طرفین دعوا مشت و لگد می خوره!!

۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

تــــــــرس



از کنار داروخانه ی میدون ونک رد می شم .
مثل اخرین باری که از اونجا رد شده بودم خلوت بود
با این تفاوت که اون روز،کارگرها ،مشغول بازسازی پیاده رو بودند
و امروز،چن تا مامور با لباس  سبز و چادر و  دوتا سمند و یک ون 
اونجا ایستاده بودن. به جز من و یکی دو نفر که 
به شکل عجیبی تو این هوا کت پوشیده بودند کس دیگری اونجا نبود !!
با تماشای مردمی که با دیدن ِ این ماشین ها،این لباس و این آدم ها
تغییر مسیر می دن و راه خودشون رو دور تر می کنن
به معنی ِ کلمه ی " ترس" می رسم .ترس رو درک می کنم


۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

خداحافظ ای...


*
چهارشنبه ،آخرین روزیه که بنا بر تقدیر،می تونم تو کافی نت کار کنم 
همین حالا که دارم این پست رو می نویسم ،پسر اقا یحیی نشسته جای من
و من از پوزیشنی که اسمش "جا عموییه" و صالح و عمو و حاجی و مجید 
و باقیا پشتش می شینن نشسته ام . همه ی  امور رو به سیاوش (پسر آقا یحیی )یاد دادم
از برنامه ها و سیستم ها،تا حرف زدن با تعمیر کار پرینتر ِ تعارفی رو
بولی زنگ زده و می گه جون مادرت بهش یاد ندی صبحا دیر مغازه رو وا کنه
*
یاد روز اولی می افتم که اومدم اینجا. روزی که با فروغ اومدیم
و فروغ فقط کیلیدها رو به من نشون داد و اون لیست کذایی ِساعتها رو 
و چند ساعت بعد امین اقا با کاپشن هشتصد لایه ی کورکتیلش اومد تو
فک کنم اولین ایدا رو همون روز با هم زدیم!!
یاد تک تک مشتری های خوب و بدمون می افتم
دکتر که با خودش حرف می زد،شیخ که عاشق دبی بود،
آقای پرینتیان که داستان سیکسی پیرینت می کرد،
اون اقاهه که داد می زد می گفت من یه پیرینتی ام داشتم،
سحر جوون ،آقای پورت یو اس بی که همه اش با تلفن بلند حرف می زد
،عمو جونی که پشت موی دم کفتری داشت و می رفت سایت سنجش
خانوم شجاعی که بی اعصاب بود و منو می خواست از اینجا بیرون کنه
آقای شیر که جمعه صب زنگ می زد میگفت شما بازین؟؟مسنجرم بازه؟
امیر علی دیبیل،آیدین پیکه ،کامران لک لک و علی راهنما 
اصفهانیه که همه اش تخفیف می خواست 
اون اقا گولاخه که می گفت دشت ما رو هم بده!
اون پیرزنه که می گفت تو منو نشوندی پیش خودت که باهام حال کنی!!
جهان و بوی گندی که می داد، خانوم فاعلی و لپ تاپش ،اقایون فاعلی
خانومه یارانه ها ،خانومه آقّا که عاشق آقای  امین بود
اقاهه که یقه ی پیرهنش تا دم نافش بازه
آقای مال هم بودیم کنار هم بودیم که همیشه استرسِ تحولات  بورس داره
*
دلم برای همه روزای اینجا تنگ می شه
حتی اون روزی که اینقدر داغون بودیم 
که چراغارو خاموش کردیم سلام آخر گذاشتیم
حتی  روزایی که بولی سه میلیارد بار زنگ می زد و می گفت "علیم" بیا!
برای بولی که بعد از چهارسال برگشته می گه :علی گفت می خوای بری که!
 برای عسلی که زنگ زده می گه تا نرفتی برام رقص خردادیان رو دانلود کن!
برای امین آقا ی گل باغا و بی اعصابی هاش!بری استیریپس فروزان!
برای همه اونایی که ایجا شناختمشون،برای همه اونایی که اینجا می دیدمشون
برای دوره جمع شدن هامون،حکم بازی کردنامون،تولد گرفتنا،
بک استیریت بویزاگروه سرود و تواشی رایان و ،برای سلکشن زدن ها
چایی توئینینگ . کیک آشنا ،دپ زدنا ،تنها نرفتن ها
پی -ئی -اس زدنا و هشت پائه چی گفته ها
برای لپ تاپ شاه ابادی ،همراه همیشه گی ما  و...و..و....

چهارشنبه،اخرین روزیه که من اینجام!
دلم می خواست دوباره دور هم جمع بشیم ،حتی میلاد هم باشه!
تا با چهار سال خاطره کنار هم  خداحافظی کنیم!

۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

سن که رسید به پنجاه


آقای صادقی،آخرین چیزی بود که از یکسال زندگی در چاه بهار یادم مونده بود
مرد تپل و سیبیلوی مشهدی، با یه صدای زیر  ِ جیغ جیغی!
تنها کسی بود که تند تر از بابای من حرف می زد 
وقتی این دوتا با هم حرف می زدند،هیشکی نمیفهمید که چی دارند می گن!
به جهت سرعت بالای مکالمه شون هم ،راندمان صحبتی شون خیلی بالا بود . 
تو کمترین زمان ممکنفبیشترین حرفا رو می زدند!
هنوزم یادمه وقتی با بچه هاش تو خیابون بازی می کردیم 
سرشو از خونه می کرد بیرون
و جیغ می زد سر پسر بزرگه اش که بیا بشین سر درسات.
بعد از بیست سال،حالا اقای صادقی و خانومش،بدون بچه هاش نشسته رو به روی من
نه به تندی قدیم حرف می زنه ،نه شکم جوونی هاشو داره ونه  صدای جیغ جیغیش مثل قدیمه
قند و چربی و یه سکته ی قلبی با آدم چکار که نمی کنه!!
از خاطرات قدیم شون می گن. از بازنشسته گی و حالا از مریضی هاشون
از قرص هایی که می خورن ،از دکترهایی که می رن . 
قبلا از کار و اداره و فلان همکار و فلان رئیس می گفتند و 
حالا از دوا درمون و مدارا با انواع مریضی ها!
پدر بزرگم همیشه می گفت سن که رسید به پنجا،فشار میاد به چن جا!
و حالا معنی پنجاه سالگی رو می فهمم!
مهمونا که رفتند،خیلی جلوی خودمو گرفتم که نگم
چقدر اقای صادقی پیر شده!نمی دونم چرا
شاید فقط به این خاطر که آقای صادقی هم سن پدر من بود

۱۳۹۰ خرداد ۲۲, یکشنبه

خوب است

 انتخاب عکس :حاجاقا

این پست تنها به جهت ِ  گرفتن ِ  حال "امین آقا" نوشته می شود/. 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـ
خرداد است . خرداد خوب است . تماشای مچ بند ِ دستِ همکار من خوب است!
تماشای پوسترهایی که "عسلی " کنار رهنمودهای قرانی چسبانده است ،خوب است 
رقصیدن حمید زیر پل سید خندان هم خوب است . 
تقدیم کردن ِ شالگردن ،به فلان دختری که از زیر پل گذشت،خوب است 
"تغییر " هم خوب است!آقا گری خوب است! عمو هم خوب است !
پوسترها و بنرهای توی حیاط ِ عمو هم خوب است
کل کل کردن امین آقا با مشتری ِ چادری و پسر ِ کلاه به سر هم خوب است
خوراک لوبیا وحکم لازم های شاه ابادی هم خوب است!
راضی شدن شاه ابادی هم خوب است
آویزون شدن به باربند ِ پژوی فکسنی ِ آقا گری خوب است
راننده ی مست پشت سری ِ ما هم خوب است!
صبح زود، مسجد سر کوچه و شلوغی غیر قابل انکارش هم خوب است!
ابتدای سهروردی ،منتظر می ایستم،مردم رو نگاه می کنم
مردمی که با انگشت هایشان با هم حرف می زنند!!
گاهی تاخیرهای آقا  گری هم خوب است!
تماشای تهران ، از یک ارتفاع بالا و هم صحبتی با مادر ِ یک شهید هم خوب است
طعم ِ شیرین آب نبات و استیل ِ فلج ِ آقا گری در حین بالا رفتن از کوه هم خوب است!
حتی،عمه ی فلان دختر که خبر از پیروزی می دهد  هم خوب ! 
همه چیز خوب است! هوا تاریک می شود و 
صدای طوفان کوچه ی ما را پر می کند
از پشت پنجره می بینم که درخت های کوچه خم می شوند و می شکنند!
صبح که می شود دیگر هیچ چیز خوب نیست، 
نه چهره ی در هم ِ مجری تلویزیون نه چهره حیرت زده ی پدر و مادر 
نه مردمی که در خیابان با تعجب به هم نگاه می کنند!
ما داشتیم از تماشای یک فیلم لذت می بردیم،یک نفر لذت نبرد و سینما را به آتش کشید!

۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

از مادر،تا فرزند


*همین حوالی
یه بچه ی کوچیک ِ شاید دو سه ساله،شبیه یکی از عکس های بچه گی من وسط خیابون ایستاده و مثل ابر بهار اشک می ریزه ، دستاشو رو به بالا می گیره و حالا منتظره تا خانوم جوانی که هم سن و سال خودمه در اغوش بکشدش!خانوم جوان بچه رو جوری بغل می کنه که همه ی شکم و پهلوی بچه بیرون می افته !!حاجاقا در گوشم می گه :بچه داری این یکی رو!!نفله کرد بچه رو !با خودم فکر می کنم که زمان چقدر زمان زود می گذره!حالا هم بازی های دوران  کودکی من هم مادر شدن!همونطور که یکی از بهترین های روزهای دانشگاه ِ من ،الان پسر چند ماهه داره و پدر شده!
*کمی دور تر
می گم : خواهرزاده ی مریم بالاخره بعد از یکماه از دستگاه بیرون اومد .خب!خدا رو شکر بچه ی اینا هم سالم به دنیا اومد. می گه : می مرد بهتر بود .چیه این زندگی! می گم : مادرش قطعا اینجوری فکر نمی کنه. اگر فکر می کرد شبی یک میلیون پول نمی داد تا شاید بچه اش زنده بمونه . می گه پدر و مادر ها همیشه اشتباه فکر می کنن!وگرنه تو زدگی ئی که خودشونم می دونن لذتی نداره و سراسر بدبختیه،پای کسی رو باز نمی کردند!
*خیلی دور،خیلی نزدیک  
عمو مسود می گه به بچه هام گفتم :نباید بچه دار شین! اون بچه چه گناهی کرده که به خاطر شوما پاش تو این دنیای کثیف و پر جنایت باز شه!!اون می گه و من یاد خانوم فاعلی می افتم
خانوم فاعلی ،یکی دیگه از مشتری های ماست . (من و امین آقا بدون هماهنگی قبلی این اسم رو روش گذاشتیم).من یکبار اشتباه کردم و لپ تاپ اون رو درست کردم و اون حالا هر روز،یکبار لپ تاپش رو برای عرض ادب ،خدمت ما می فرسته! گاهی خودش میاد و گاهی پسرش رو می فرسته. بعید می دونم بالای سی و پنج رو داشته باشه . تازه گی فهمیده زیر سر شوهرش بلند شده و حالا به تلافی می خواد زیر سر خودش رو بلند کنه!(لابد!)از من می خواد که بهش یاد بدم ،عکس های یواشکی اش (!)رو چه جوری از دید دیگران تو کامپیوترش ذخیره کنه!
بعضی روزا میاد و پیج فیس بوک ِ کسی رو که فکر می کنه دوست دختر شوهرشه رو نگاه می کنه!همیشه نگرانه که دختره، بفهمه که این داره یواشکی پیجش رو نگاه می کنه!گاهی پسرش میاد و لپ تاپ رو می بره. کسی که بی تقصیر ترین ِ ماجرای زندگی پدر و مادرشه

۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

مثل فحش !!


 گم شو!!
 تو نمایشگاه،به مجید که از دیدن غیر اتفاقی خیلی ها راضی نبود گفتم: ببین در دسترس بودن چقدر بده!!!ببین این چند سالی که همه می دونستن از صبح تا بعد از ظهر من کجام ، چقدر ناور بود؟؟
اینکه حوصله ی یه نفر رو نداری و از صبح تا شب بشینه کنارت و مثل استارت ژیان هرت هرت می خنده و به زور می خواد باهات بازی کنه ....(لازمه اسمش رو هم بگم؟؟!)چقدر ازار دهنده است؟؟شوخی بی مزه یا واقعیت تلخ،به هر حال ایم مسئله  برای مندر طی  این چند سال ، یه مسئله ی عجیب و غریب  بود . گاهی از خوشحالی سورپرایز می شدم و گاهی...!
ذهنم می ره عقب و می رسه به روزی که حوصله ی خودمم نداشتم و به طور ناگهانی  در کافی نت باز شد و خانوم ِ  فداکار و جانی دپ  اومدن تو و من مجبور شدم-هر چند از روی اجبار و احترام-زورکی بخندم .قبل از اینکه به رسیدن مهمان سوم و دراماتیک تر شدن ماجرا برسه از خاطره میام بیرون. به این فکر می کنم که خرداد که تموم بشه،منم
می تونم مثل بقیه یآدما برم و واسه خودم گم شم!به نظرم "برو گم شو" نمی تونه فحش باشه!
می تونه یه آیتم مثبت از زندگی باشه!!
بمیر!!
تو توالت یه سوسک خفن رو به کشتن می دم و می ایستم و مردنش رو نگاه
می کنم!بعضی مردن ها تماشا کردن هم داره!بستگی داره که چه  موجودی باشه !!
ابله!!
آقای موسوم به بولی،از حضرات میلیاردر این روزگار و مدیر محترم مجموعه ی فلان!!،نشسته و برنامه ریزی هاشو واسه کلاس هاش تو ضیح می ده،نه می دونه چه روزایی کلاس برگزار می کنه،نه می دونه هر کلاس چند تا شاگرد می خواد،نه می دونه از کی شروع به کار می کنه ، نه تبلیغاتش آماده اس و دنبال کسی می گرده با این امکانات فول براش بازار یابی کنه!جناب مهندس،دو تا عدد رو هی ضرب در هم می کنه و تقسیم بر هم،تا ببینه با سیزده در صد تخفیف،چقدر کاهش هزینه داره!!
جایی که همه چیش احمقانه باشه،حتما میلیاردراش هم احمقن!!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

عصا


در نا امیدی بسیارتوی تاکسی نشستم و دارم می رم سر کار
به عصاهایی نگاه می کنم که حالا کنار پای من قرار گرفتن
به راننده تاکسی نگاه می کنم که یکی از پاهاش قطع شده
وحالا با یک پا و دو عصا و ماشینی که
گاز و کلاچ و ترمزش رو مخصوص معلولین ساختن 
داره مسافر کشی می کنه و نگذاشته که نقص عضوش 
اونو از جریان زندگی دور کنه . 
به پاهای خودم نگاه می کنم که هنوزم می تونم باهاش 
از ونک تا سید خندان رو پیاده راه برم. 
"همیشه بهانه هایی وجود دارند که بخاطرش خدا رو شکر کنم"
دلم می خواد کرایه ی بیشتری بهش بدم . اما فکر می کنم شاید این کار
نذاره که اون خودش رو مثل یک آدم معمولی تو این جامعه ببینه
کرایه رو بهش می دم و بقیه اش رو می گیرم
چند دقیقه بعد ،وقتی از کتاب فروشی ِ خانوم ارمنیه که حاجاقا دوستش داره
میام بیرون متوجه می شم موبایلم رو گم کردم
به (شماره) خودم زنگ می زنم،در نا امیدی بسیار
یه آقایی گوشی رو بر می داره. همون راننده تاکسی چند دقیقه پیشه. 
آدرس حُجره(!) رو می گیره ازم و موبایلم رو برام میاره
چند  هزار تومن به عنوان کرایه ی آوردن گوشیم بهش می دم 
احساس می کنم موبایلم اون روز ،باید تو ماشین اون جا می موند

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

بزرگ می شیم،می فهمیم


از جمع پر سر و صدا و شلوغ ِ خانواده بیرون میام
و  به پسر دایی می گم پایه باش که بریم و گم شیم!
با تعجب نگام می کنه و  زیر لب می خنده! 
هنوز اینقدر بزرگ نشده که بفهمه گاهی وقتا،گم شدن چه لذتی داره
همونطور که من هنوز اینقدر بزرگ نشدم که بفهمم ،دور هم بودن
اونم تو یه جمع شلوغ ، چقدر لذت بخشه!!
دختر داییم یه دونه از این گل ها که نمی دونم اسمش چیه می کنه
از همینا که می گفتند اول آرزو کن،بعد فوتش کن و بعد منتظر باش
که اون آرزوت براورده بشه!
به من می گه فوتش کن!فوت می کنم و یاد تیتراژ کارتون با خانمان می افتم!
دختر دایی ِ هفت ساله غر می زنه که چرا آرزو نکرده فوت کردم !!
خیلی زور می زنم که قبول کنه که من آرزو کرم و فوت کردم
ولی اون همچان ناراحته و می گه نخیرم!تو اصلا فکر نکردی و فوتش کردی
هنوز اونقدر بزرگ نشده که بفهمه ،آدما برای ارزوهاشون نیاز به فکر کردن ندارند!
اونم بالاخره یک روز بزرگ تر خواهد شد ،و خواهد فهمید 
که آدما از یه سنی،تکلیف شون با آرزوهاشون مشخصه!
دیگه نیازی به فکر کردن ندارند!
هنوز آهنگ کارتن با خانمان تو گوشمه،
و تصویر دختری که با یکی از همین گل ها پرواز می کرد
تصویر شیرینی از کودکی از جلوم رد میشه.
حالا چقدر اون روزا رو دوست دارم!
روزهایی که  هنوز اونقدر بزرگ نشده بودیم
که بفهمیم زندگی یعنی چه!
مثل الان که هنوز برای فهمیدن خیلی چیزا هنوز بزرگ نشدیم!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

می شود گفت که


تو نمایشگاه مزخرف کتاب،چشمم به یک پوستر می افته که تو اون یه نفر داره کتاب می خونه و اطلاعات بالا میاره .  عجب طرح احمقانه ای. دلم می خواد یه چی بخورم و رو پوسترش بالا بیارم . تو دلم  می گم اگه الان "عمو" اینجا بود حتما مخالفت می کرد . حتما می گفت اتفاقا برعکس!اصلا اینجوری فکر نکن!!بعد هم کلی دلیل میاورد که دهن ادمو اساسی می بست!یا شایدم نه!یه بشکن کُلفَتی می زد و می گفت:این یکی رو باهات منافقم!!(تو موافقتش هم لامصب مخالفت نهفته است!)تا احساس کنم که هنوز هم فکرهای مشترکی بین من و رفیق قدیمیم وجود داره.عمو نیست و  حالا دیگه دلمون برای اون هم تنگ می شه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ              
با رفیق ِ  کوچیک پر حرفم تو خیابون قدم می زنیم . حوالی ونک. همون جا که تابستون زیاد می رفتیم !میگه پس تو هم باید بری!
می گم آره!طوری نیست،بیت و شیش سال رو که چشم به هم زدیم رفت،حالا یکی دو سال که طوری نیست!می گه آدم خوبی بودی!حیف میشه!بری فکر کنم منم تنها بشم ! بهش می گم هیشکی ،هیچ وقت تنها نمیشه . آدم ها می رن و میان و زندگی کاملا در جریانه! آدمای زیادی بودن،که فکر می کردم اگه نباشن خیلی تنها می شم!که همه شون یک روز رفتند و حالا من موندم ادم های دیگه ای که فکر می کنم، این ها هستند که اگه یه روز نباشن،خیلی تنها می شم!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


از وقتی بلاگر رو فیلتر کردن،خیلی دوس ندارم بنویسم. حداقل اینجا خیلی دوست ندارم که چیزی بنویسم . دیگه خبری هم از
دوستایی که یک زمان حواس شون به شنبه و دوشنبه ی ما بود هم نیست!دیگه کسی نمی گه این هفته چرا ننوشتی یا چرا فلا ن چیزو نوشتی. من به ننوشتن عادت کردم و دوستام به نخوندن!. راسته که می گن عادت ،عادت میاره!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

آخر ِ راه اومدن،با روزگار


شهرام بهمنی می گه : اینجاعشق پایان خوش فیلم های هندی را ندارد
اما به نظر من،این زندگیه که پایان خوش فیلم های هندی رو نداره
دوشنبه ی پر استرس ما هم با بدشانسی کامل تموم شد 
و چیزی که هنوز ادامه داره،زندگی ماست!
گاهی باید با اون چیزی که تقدیریا سرونوشت یا شانس یا قسمت صداش می کنن
کنار بیایم ،گاهی باید با روزگار راه بیایم ،دلخوش به این باشیم که
این نیز بگذرد!
اگر چه به قول عزیزی آدم تو بدشانسی هم باید خوش شانس باشه!

که فکر میکنم الان من همون آدم خوش شانس،توی بدشانسی ام!
و چقدر خوبه که تو شرایط سخت و لحظه های تلخ آدم،کسایی باشن 
که ذهنت رو از دنیای تلخ حوالی خودت دور می کنن
مثل سمانه ی عزیزم،که از صفر تا صد ماجرا با من بود!
مثل صالح گاراجی (آقا موسی) و سلکشن(!) خوبش،که خوبه
مثل امین آقا نعای یقه بالا، که راضی ام ازش
عمو سیا و اون استدلال تاریخیش در مقابل یک سوال تاریخی
مثل میثم و حاجاقا و آقا مجید و کیفش!(شرکای جدید!)
مثل مریم که پا به پای من دیروز فحش داد!
مثل عمو مسعود که همیشه انرژی ادم رو از از منفی صد به مثبت هزار می رسونه
مث خیلیا ی دیگه که دیروز کنارشون خیلی چیزا رو فراموش کردم




۱۳۹۰ اردیبهشت ۷, چهارشنبه

نقطه سر ِ خط


کمتر از یک هفته ،به یکی از حساس ترین روزهای زندگی من باقی مونده
و شاید،هفته ی دیگه،همین روز ،در همین ساعت 
تکلیف من با خیلی چیزا تو این زندگی مشخص شده باشه
از نذر و نیاز و دعای مادر بزرگ و رفقا 
و محک و نایب و پیتزای ماجرا که بگذریم
به تقدیری می رسیم که نه دست منه و نه دست دیگران
حالا ما موندیم عاقبت داستانی که  آخرش حداقل برای من مشخص شده
خیلی از رفقا ،روی عاقبت این ماجرا باهام شرط بستن
شرط بستن که این شاهنامه هم،عاقبت خوشی خواهد داشت!
شاید دوست دارند به من بفهمونن این زندگی
اینقدر ها هم که من فکر می کنم ،مزخرف نیست!
و همیشه زندگی ِ پیش روی آدم،اونجوری که فکر می کنیم،پیش نمی ره.
به هرحال،آدمی که -ناخواسته-زندگی کردن تو این دنیا رو پذیرفته
مجبوره با تمام اتفاقای ناخواسته اش هم کنار بیاد . 
هنوزم فکر می کنم در هیچ کجای زندگی نباید ترسید ،وقتی 
می دونی که حتی بعد از تلخ ترین اتفاقای زندگی هم،زندگی جریان داره

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

احتیاط کن!


اشتباه های من ،دقیقا زمانی متولد می شوند
که مطمئن هستم دارم درست حرکت  می کنم
همون لحظه ای که احتیاط همیشه گی رو کنار می ذارم 
و با اطمینان ِ کاذب جلو می رم
آخر هر اطمینان من،یک اشتباه بزرگه،که منو محتاط تر می کنه

۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

ما خوبیم!شما چطورین؟؟


بنده ی خدایی رو می شناسم(یکی از مشتری هامون در واقع) 
که نمی تونه حرف بزنه
تقدیرش بر این بوده که دنیا رو بی حرف و کلمه زندگی کنه 
آدم محترم و متشخصیه و ظاهرا هنرمند هم هست 
هر از گاهی میاد،فیس بوکش رو چک می کنه و می ره
با یه لبخند خیلی خاص که همیشه همراهشه
و در کنار  اون،  مشتری های زیادی دارم  
که می تونن حرف  بزنن
زیاد حرف می زنن و معمولا هم حرفای بی ربط و بی خودی می زنن
به داشتن ها نداشتن ها که می رسی و به توانایی ها و ناتوانایی ها که فکر می کنی
با کلمه "عدالت" مشکل پیدا می کنی
یا زندگی عادلانه ای نداریم،یا من معنی عدالت رو هنوز نفهمیدم
یکی از دوستام چند وقت پیش می گفت :
شاید قراره ،توی دنیای دیگری به همه نداشته هامون برسیم
 شاید اون دنیای دیگه،جایی عادلانه تر از اینجا باشه



۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه

مال کدوم قبیله ای؟؟


شاید مقایسه ی آدم های مدرن امروز با مردمان 
قبیله نشین سال های دور
یک کم به ظاهر احمقانه بیاد .
ولی وقتی به عمق قضیه نگاه می کنی
می بینی خیلی هم عجیب نیست
وقتی دو نفر از دو قبیله ی متفاوت با هم درگیر می شدند
معمولا دعوای بزرگی بین دو قبیله رخ می داد
اعضای قبیله در دفاع از هم قبیله شون وارد جنگ و دعوا 
با یک قبیله ی دیگه می شدن
نه به برقراری صلح بین اون دو نفر فکر می کردند
نه به اینکه حق با کیه و مقصر کدومشونه
خیلی از ادمای امروز هم تو دعوای بین دو نفر ،موضع می گیرن
و شاید حتی به بزرگ تر شدن مشکل کمک می کنن

واسه همینه که مقایسه ی آدمای دنیای مدرن امروز
با مردمان قبیله نشین فقط "یک کم "احمقانه به نظر می رسه!


دسخط هفدهم آذر هشتاد و هشت /

بعد التحریر :
گاهی وقتا ورق زدن گذشته،خیلی هم بد نیست
چن وقته دارم نوشته های قدیمیم رو می خونم
می خوام بعضی هاشونو به اینجا منتقل کنم 
آدما فوقتی حرف جدیدی واسه گفتن ندارن 
معمولایا سکوت می کنن،یا حرفای قدیمی شون رو تکرار می کنن
که البته،روحیه ی من به دومی نزدیک تره!

۱۳۸۹ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

هشت خاطره از هشت سال



یک
تصویر چهارشنبه سوری های بچه گیم همیشه تصویر همون حیاط خونه ی قدیمی میدون کلانتریه و فشفشه و آتشی که تو حیاط درست می کردیم . یک تصویر مبهم و دور که به سختی می شه ازش چیزی رو به یاد آورد یادمه یکسال به خاطر ماموریت پدرم ،چهارشنبه سوری رو توهمدان گذروندیم،اون موقع تازه یه چیزایی به اسم دارت اومده بودکه در زمان خودش صدای وحشتناکی می داد. ما داشتیم اتیش بازی مون رو می کردیم و به فکر سیب زمینی زیر اتیش مون بودیم،که دارت یکی از بچه،تو سر اون یکی خورد و صدای گریه اش کل کوچه رو برداشت . یک ساعت بعد ،دیگه بچه ای تو اون حوالی بازی نمی کرد. آتیش ما هم کم کم خاکستر شد و خاموش شد و سیب زمینی ها مون مثل خودمون برگشتند خونه!!
دو
لا به لای صدا های وحشتناک سیگارت و نارنجک راه می رفتم .صبح دانشگاه بودم ،بعد از ظهر دفتر فرهنگ و حالا  داشتم بر می گشتم خونه. هیشکی خونمون نبود. .روی  کاناپه دراز می کشم و یواش یواش خوابم می بره. تو سرم صدا های انفجار لحظه به لحظه بزرگتر می شه. با چشمای بسته،روی کاناپه و لا به لای صدا های وحشتناک اخرین سه شنبه سال رو برای خودم جشن می گیرم. بدون اتش؛بدون دود،بدون صدا
سه
با سیاوش و کمال داریم می ریم که چهارشنبه سوری کنیم. عمو و کمال کلی سیگارت و اینا با خودشون اوردن .طبق معمول من هیچی همراهم نیست . کمال از روی زمین یه کپسول پیدا می کنه . سالمه. می ده به سیاوش و خودش کبریت رو روشن می کنه که سیگارت موسوم به کپسول رو روشن کنه. فیتیله اش کوتاهه و تو دست سیاوش می ترکه . سیاوش دستش بی حس  می شه. نزدیک ترین درمونگاه منطقه رو پیدا می کنیم یارو نگامون می کنه می گه برو اقا این که چیزیش نشده!سانحه تون باید بزرگتر از اینا باشه!!دست سیاوش تا اخر عید لمس (!) کار می کرد و منم گوش چپم به سختی می شنید
چهار
صبح اخرین سه شنبه ساله. با بهروز ارمنی تو تجریش وایسادیم .بهروز داره سیگار می کشه و می گه من امشب جایی نمی رم.شاید برم پارتی. دو سه تا می نی بمب  با صدای وحشتناک زیر پامون می ترکه. تصمیم می گیرم امشب از خونه بیرون نرم. آخر شب هومن زنگ می زنه و میگه من اومدم پیش هادی. انقدر خورده و مسته که تو راه پله از حال رفته . حوصله ام سر رفته بپوش بیام دنبالت بریم پیش سیامک . با هم رفتیم پیش سیامک. سیامک اینقدر مست بود که اصن نفهمید ما براچی اومدم پیشش. شبش رفتیم با هومن هات داک متری خوردیم و رفتیم خونه
پنج
با عمو سیاوش اومدیم چهارشنبه سوری رو عکاسی کنیم .اولین باریه که سیاوش با دوربین حرفه ای از چهارشنبه سوری عکس می گیره. سه بار پلیس منطقه ما رو می گیره و دفعه آخر دوربین رو هم ضبط می کنه و سیا رو مجبور می کنه عکساشو پاک کنه تقریبا دست خالی برمی گردیم خونه
شش
با امین آقا دخل رو جمع می زنیم وبا باقیا  می ریم سمت پیتزا در به در. هومن و رضا هم بعدا میان پیش مون. سه سایز پیتزا سفارش می دیم . سر سیر تکامل پیتزا چهل پنج دقیقه تا مرز خفه گی می خندیم . اخر شب با هومن می ریم سمت خونه ی پایین . هومن تو راه جوی استیک می خره. تا صبح با هم فوتبال می زنیم. تا صبح می بازم و از رو نمی رم
*هفت
جلسه اخر سال رو با حضور بولی و عسلی حمید و باقیا برگزار میکنیم.حمید به ما یه سر رسید کادو می ده . کتاب ذوب شده رو از کتاب فروش ریشوی پارک اندیشه می خرم .تو راه جلو پام انواع خمپاره رو می زنن. چند دقیقه بعد یه نفر از در خونه شون میاد بیرون با تفنگ بادی چند تا شلیک به در خت می کنه. منو یاد معاون کلانتر  و شلیک های هواییش می ندازه. شاخه ها رو برمی داره و می بره خونه. حوصله خونه رو ندارم. می رم پیش سیاوش که تازه از خواب بیدار شده. جفتمون نگرانیم که امیر رو توچهارشنبه سوری دوباره نگیرن. چیپس و ماست می خوریم موزیک گوش می دیم. آخر شب از روی یه اتیش در حال خاموشی
می پریم.
هشت
می خواستم از امروز هم بنویسم. تلخ تر از اینی بود که بشه نوشتش. بهتره سال دیگه در موردش بنویسم . اتفاقای بد زندگی به مرور زمان طعم بهتری به خودشون می گیرن .