۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

سن که رسید به پنجاه


آقای صادقی،آخرین چیزی بود که از یکسال زندگی در چاه بهار یادم مونده بود
مرد تپل و سیبیلوی مشهدی، با یه صدای زیر  ِ جیغ جیغی!
تنها کسی بود که تند تر از بابای من حرف می زد 
وقتی این دوتا با هم حرف می زدند،هیشکی نمیفهمید که چی دارند می گن!
به جهت سرعت بالای مکالمه شون هم ،راندمان صحبتی شون خیلی بالا بود . 
تو کمترین زمان ممکنفبیشترین حرفا رو می زدند!
هنوزم یادمه وقتی با بچه هاش تو خیابون بازی می کردیم 
سرشو از خونه می کرد بیرون
و جیغ می زد سر پسر بزرگه اش که بیا بشین سر درسات.
بعد از بیست سال،حالا اقای صادقی و خانومش،بدون بچه هاش نشسته رو به روی من
نه به تندی قدیم حرف می زنه ،نه شکم جوونی هاشو داره ونه  صدای جیغ جیغیش مثل قدیمه
قند و چربی و یه سکته ی قلبی با آدم چکار که نمی کنه!!
از خاطرات قدیم شون می گن. از بازنشسته گی و حالا از مریضی هاشون
از قرص هایی که می خورن ،از دکترهایی که می رن . 
قبلا از کار و اداره و فلان همکار و فلان رئیس می گفتند و 
حالا از دوا درمون و مدارا با انواع مریضی ها!
پدر بزرگم همیشه می گفت سن که رسید به پنجا،فشار میاد به چن جا!
و حالا معنی پنجاه سالگی رو می فهمم!
مهمونا که رفتند،خیلی جلوی خودمو گرفتم که نگم
چقدر اقای صادقی پیر شده!نمی دونم چرا
شاید فقط به این خاطر که آقای صادقی هم سن پدر من بود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو