۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

توئینینگ در نا امیدی ِ بسیار


دوشنبه اس.پیشنهاد می دیم


*دنیای تصویر:در شهر خبری نیست
بعید می دونم این روزا فیلم خوبی تو سینماها پیدا بشه . واقعا پول و زمان هزینه کردن برای این فیلمایی که الان روی پرده هستن ریسکه. پیشنهاد این هفته ی من فیلم داگ ویله .کارگردانش  لارس فونتریه است . فیلم جالبیه،نیکول کیدمن توش عالی بازی کرده، خیلی راحت می تونین این فیلم رو از دی وی دی فروشای کنار خیابونا و درکه و فرحزاد و اینا بخرین.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


*کتاب :به سبک ِ زندگی مجید 
"شما که غریبه نیستید" نوشته ی هوشنگ مرادی کرمانی رو حتما بخونید . نویسنده ی قصه های مجید و مربای شیرین و مهمان مامان ،اینبار شرح زندگی خودش رو با خاطرات کوچیک و فانتزی  از دوران  کودکی تا جوونیش رو می نویسه . خاطره هایی که با خوندنش می فهمیم چقدر شخصیتش به کاراکترهای داستان هاش،خصوصا مجید ِ قصه های مجید،نزدیکه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*موسیقی :در انتظار یراحی!!
آلبوم مهره با صدای هومن سودمند رو برای اهالی دپ و چسناله و سوز و گداز توصیه می کنیم . محسن یگانه،ماهان بهرامخان،محمدرضا چراغعلی فرزاد فرزین و کوشان حداد آهنگسازهاشن،تو یه قطعه اش هم  محسن یگانه یه چس زجّه ای می زنه که خلاصه بد نیست .
و آلبوم  دیگه ای که پیشنهاد می شه کاریست از گروه تاکسیم تریو ،که یه گروه ترک تباره که سه نوازی می کنن و کاراشون فوق العاده جالبه .یه آلبوم هم بیشتر ندارن 
  یه اهنگش رو قبلا گذاشته بودم اینجا،و حالا یه آهنگ دیگه ازش می ذارم،اگه خوشتون اومد حتما دانلود کنین
اینا رو فعلا داشته باشین تا آلبوم یراحی بیاد بیرون
taksim trio-gozum
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 *اینترنت : دل زنده ها
www.delzendeha.blogfa.com  وبلاگ تخصصی موسیقی سنتی که توش کارای فوق العاده خوبی پیدا می شه . اگه اهل موسیقی سنتی باشین واقعا لذت می برین . من خودم شخصا مشتری دائمش هستم. به شمام پیشنهاد می کنم مشتری بشوین .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*شیکم : بخورید تا بگیرد
تو این هوای سرد،فقط چایی توئینینگ است که می چسبد. شش بعد از ظهر،یک فنجان چای توئینینگ به اضافه ی کیک شوکولاتی "اشنا" . امتحانش کنید و ببینید که چه حالی می دهد،در نا امیدی ِ بسیار ِ زمستانی!

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

ما هستیم


*به قول شهرام ،ما هستیم !!
این هفته فک کنم تقریبا هیچ پستی ننوشتیم ،بجز انچه که به مناسبت یکسالگی مون نوشتیم ( که با وجود اینکه هیچی هم نداشت دومین پست پر بیننده ی من شد و به قول عزیزی شد بیوگرافی وبلوگم) و به نظر خودمون بیشتر شبیه عدد پنج تو بازی ِ هپ بود!  برای این ننوشتن تا دلتون بخواد دلیل دارم که به وقتش خدمتتون عرض می کنم و حتما در موردش توضیحات کاافی رو می دم .کلا خواستم بگم  که بدونید که چراغ اینجا و یه روز درمیوناش کما کان روشنه و  همچنان-به قول شهرام همایون(!)- ما هستیم!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*شنبه،به وقت صبح
"میثم" ،یکی از بهترین پسرای فامیل ما به حساب می اومد. پسر ِسی و دو - سه ساله ای که فک کنم دو سال از ازدواجش گذشته باشه  .هم تحصیل کرده بود و هم مودب . اهل هیچی هم نبود. نه سیگار کشیدنش رو دیده بودیم ،نه مشروب خوردنش رو. از اون پسرایی بود که بزرگترا هر وقت می خواستن مثال ِ جوون ِ خوب رو بزنن اسمش رو  میاوردن. شنبه ی این هفته ی ما،با خبرتصادف و  فوت میثم شروع شد . پتو رو می کشم رو صورتم و چشامُ می بندم. آخرین دیالوگی که با میثم داشتم چی بود؟؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*برمی گردیم
تو تاریکی ایستادم و دنبال یه ذره نور می گردم که ببینم که تو این چهل و پنج روز چی تو این خراب شده گذشته. بوی نم میاد . تو تاریکی یه دونه از شوکولاتای سپیده رو پیدا می کنم و می خورم . بعد دنبال ظرف سوپی که اینجا جا گذاشته بودم می گردم!خب سالمه. چند دقیقه بعد اوستا اَن کار ِصالحی و بولی میان و برق رو درست می کنن. امین آقا هم میاد. با جَک صندلی بازی می کنه و می گه که چقدر دلش واسه اینجا تنگ شده . هنوز پنج دقیقه از باز شدن در کافی نت نگذشته که مشتری میاد. در ِ اینجا هم مثل در ِ دیگ نذریه،هر وقت باز باشه ملت می ریزن توش!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* شیر!
امین آقا می گفت ،خواهر ِ  اکرامی ،هفته ی پیش تو مترو بوده که دم ایستگاه مصلی،بازدید کننده های نمایشگاه شیر خوارگان حسینی ،سوار مترو شدند. یکی شون که بچه ای هم تو آغوشش بوده،بعد از اینکه نشسته بوده،چادر رو زده بوده کنار ،دکمه ی مانتو رو باز کرده بوده،انداخته بیرون،کرده تو دهن بچه ی نوزاد ِنگون بخت!تو مترو،جلوی شش هزار نفر جمعیت!یاد اون عزیزی می افتم که همیشه می گه :شعور اکتسابی نیست !
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*نمی ترسه!
در مورد میثم حرف می زنیم و عمو مسعود طبق معمول از بالای عینک آلا پلنگیش نگامون می کنه. بلافاصله می گه برای من مردن خیلی چیزه عجیبی نیست!ادم وقتی پنجاه و دوسالش می شه ،همیشه منتظره که ببینه کی مردن میاد سراغش!نصف قرن زندگی کردیم .بسمونه دیگه!تازه زیاد هم هست ! خیلی راحت از مردن حرف می زنه . با خودم فکر می کنم که اگر پدر بزرگم تو چهل سالگی و مادر بزرگم تو چهل و دو سالگی نمرده بودن،باز هم براش پنجاه سال زندگی،زیاد به نظر میومد؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*بشمار !!
فک کنم پارسال هم گفتم که   شب یلدا برای ما مناسبت های مختلفی داره .امسال تصمیم گرفتم آخر پاییز،به جای شمردن جوجه ها بشینم و وبلاگ هایی که نویسنده هاشون رو تشویق یه نوشتن کرده بودم رو بخونم . بعضی هاشون تو همون پست اول متوقف شده بودند ،بعضی هاشون همچنان با اقتدار می نویسند. دم ِ همه شون گرم ایولا(ولا شعلهم و این حرفا)
اتفاقی تو یکیشون یه جمله ی جالب پیدا می کنم: یه روز میرسه که به عقب نگاه میکنم و با خودم میگم چه حماقتی کردم که اینهمه خودم ُ آزار دادم .
خوشم اومد،خیلی خوب گفته،اصلا گفته و رفته 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*و اُ ن بانو ما را ،واکسینه کرد!
چهار تا نره غول کنار هم نشستیم،آستینامون بالاست و منتظریم خانومه واکسن رو بزنه!همه چشاشون به صورت نفر اوله که از واکنشش بفهمن چقدر درد داره! ترس که باشه ،سن و سال نمی شناسه!خانومه گوسفند وار واکسن ها رو می زنه.از دست من مثل چی داره خون میاد!پسره با ترس و وحشت میاد می گه دست شما داره خون میاد؟!می گم اره!مثکه ترکش خوردم! سیدتو کشتن!چطور؟؟
می گه اخه دست منم داره خون میاد!!بابام گفته نباید بیاد!!بهش می گم برو از دکتر بپرس که باید بیاد یا نه!می گه : نه دیگه لابد باید حتما بیاد دیگه با خودم می گم اگه من مرده بودم،مردن بعد از واکسن هم براش حکم همین لابد باید حتما رو پیدا می کرد؟؟

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

یکسالگی ات مبارک


یادش بخیر !یه روز داشتم وبلاگ هومن زندی زاده رو می خوندم 
و از خوندنش لذت می بردم که یوهو زد به سرم و
تصمیم گرفتم یه وبلاگ درست کنم و
توش اتفاق هایی که برام می افته رو بنویسم
اون موقع،هومن حوادث روزانه ی زندگیش رو می نوشت 
و منم سرگرم دسخط بودم ودری  وری هایی که می نوشتم و به دل خودمم نمی نشست
 از اونجا که دلم نمی خواست نوشتن چیزایی که هر روز برام اتفاق می افته
با چیزایی که تو ذهنم بود قاطی بشه یه وبلاگ جدا  درست کردم 
و شروع کردم به نوشتن اتفاق های روزانه ی زندگیم
بر خلاف تصور خودم ،وبلاگم خیلی زود مورد توجه دوستام قرار گرفت .
چون  هیچ وقت فکر نمی کردم این زندگی کوفتی ِ من واسه کسی جالب باشه .
با اینکه بیشتر وقتا تعداد کامنت های نوشته هام  خیلی کم بود 
ولی از واکنش خیلی از دوستام می فهمیدم که شدیدا پیگیر نوشته هامن
و خود به خود مجبور می شدم انرژی بیشتری واسه نوشتن بذارم
 و اون روزا بود که روز نوشته ها هم شد یکی از عادتای زندگی من
همه چیز خوب پیش می رفت،به جز جریان زندگی ی من
که روز به روز بد تر می شد
اتفاقاتی می افتاد که نوشتنش می تونست جَو زندگی 
بعضی از دوستای دور و نزدیکم رو به هم بزنه
گاهی وقتا سوء تفاهم پیش میومد،گاهی وقتا رفع سوء تفاهم می شد 
گاهی وقتا هم مجبور بودم به سوالایی مثل  :"این خانوم سین کیه؟"،"با کی دعوات شده بود؟؟" یا "اونجا نوشته بودی فلان،منظورت چی بود؟؟"جواب بدم .
کم کم داشت همه چیز خراب و خرابتر می شد که تصمیم گرفتم زندگیم رو از فاصله ی دور تری بنویسم . و وقتی دیدم همه چیز داره از دستم  خارج می شه،به پیشنهاد بزرگی ،نوشتن اتفاقای روزانه ام رو برای همیشه  قطع کردم . 
چند روز اولش خیلی حس خوبی نداشتم اما 
با گذشت زمان فهمیدم  که این تصمیم ،بهترین تصمیم زندگیم بوده!
چون دیگه مجبور نبودم خیلی چیزا رو بنویسم !
تو روزهایی  که فلان آقا، نونش رو زد تو خامه عسل ِ سفره ی ما 
و پشت سرمون دنیای  فحش و بد و بی راه می داد و
 صداش از دور به گوشمون می رسید
یا فلان خانوم ،برای تحریک ِ دوس پسرش که از ما بدش میومد 
الکی با ما صمیمیت می کرد و هر وقت به هدفش می رسد تو دنیای  خودش گم می شد!
یا تو روزایی که فلان رفیق ِ نا رفیق، ئی-میل توهین امیز  می زد و فرداش
اس ام اس عذر خواهی می فرستاد و می گفت ببخشید!مجبور بودم!!
تو روزایی که فلان خانوم ِ رفیق رو با فضاحت کامل از کافی نت بیرون کردم!
و هر شب به خاطرش عذاب وجدان می گرفتم!!
حتی تو روزایی که وجدانم رو تو دو راهی ِ خاطرات ولیعصر به بالا
و فاطمی به پایین خاموش کرده بودم و گذاشته بودم رو طاقچه!!
خوش حال بودم که دیگه مجبور  نیستم اینا رو هم به عرض رفقا برسونم
خلاصه...گذشت تا زمانی که قرار شد ،برای هر روز زوج یک پست داشته باشیم
و این تصمیم رو جسته ،گریخته رعایت کردیم
و امروز ،وبلاگ کوچیک و پر عیب و ایراد من 
با خواننده های روشن و خاموش ِمهربونش یکساله شده!
 وبلاگی که بیش از همیشه و همه جا دوستش می دارم!
دوست دارم سال دیگه،همین موقع و همینجا،بهتر از همیشه نوشته باشم ِش!
تولدش از پشت همی شیشه ی عینک کثیف،مبارک!


۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

در هفته ای که گذشت


شمبه
آسمون مثل چند روز قبل خاکستریه،خبری از بارون نیست،آلودگی بیداد می کنه.یواش یواش ،داریم به آسمون خاکستری هم  عادت می کنیم.مثل باقی چیزایی که تو جاهای دیگه این زمین ِگردالی!شکل متفاوتی با اینجا داره! شاید دیر نباشه،روزی که بچه های اینجای زمین،خاکستری رو "ابی آسمانی" بشناسن
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یکشمبه 
صدای یکی از این جوجه روضه خونا تو گوشمون بود. داشت تعریف می کرد که یکی از همین ماشینایی که نقش و نگار ِ یا حسین مظلوم و اینا رو شیشه ی ماشینش کشیده بود  کشیده،بهش تیکه انداخته بود ،یاد صولتی افتادم که  می گفت اینایی که پشت ماشینشون از اینا می نویسن،پفیوزتر از بقیه ان .از هم که جدا می شیم،با انگشتم روزای هفته رو می شمرم ،از این دوشنبه،تا شنبه ی هفته ی بعد. با خودم می گم نه می تونی،نه می تونم!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دوشمبه 
هنوز دارم فکر می کنم که چطور به کتاب انیس اخر همین هفته می آید مجوز دادن . بعضی وقتا می شینم و شعراش رو بلند بلند می خونم و یه صدایی از چند متر اون ور ترم می گه : به به!!گاهی وقتا شعراش کم و بیش تکونم می ده. وقتی تو شعر "فقط یکبار اتفاق می افتد" ،از سنگ به سنگ ِ خاوران  و گلهای سرخ و ستارگان بی سر می گه،وقتی تو" بی زمان تر از زن " می خونم  :حیرت نکن انیس!بیست و هفت سال چشم به راه کی ماندن سنگ را هم قدمگاه گریه خواهد کرد...وقتی که دست برنداشتن از این دوست داشتن بی پیر حرف می زنه و امیدوار می گه:انیس اخر همین هفته می اید،نا خواسته بغض می کنم 
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سه شمبه 
هنوز باورش نمیشه،تابستون امسال خونه ی خاله اش بود و حالا چند ماه گذشته و اسم خاله اش  روباید  روی سنگ یکی از قبر های بهشت زهرا  ببینه!مصرانه تا کید می کنه که آدم باید هفته ای یکبار بره  بهشت زهرا!نباید یادش بره که قراره آخر سر ِ این زندگی سر از کجا در بیاره
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چهارشمبه 
صولتی، مجید، سیاوش ،امین اقا،منصور و باقیا با تمام وجود دارند حلیم هم می زنن .امین آقا می فرمان:نیت اول همه ی رفقا،باز شدن کافی نته!امین اقا جوری هم می زنه که ادم منتظره سر و کله ی بولی همون جاها پیدا شه. به شوخی می گم،اگه ساعت سه نصف شب هم در دیگ رو بردارین ملت میان!عمو مسعود وقتی هفت صبح جمعیت پشت در رو دید گفت :من فک کردم شوخی می کنی!واقعا از هر وقت که در رو واکنی ملت میان!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پنجشمبه
تسبیح مشکی ش رو دستش گرفته و فحش می ده و طبق معمول به شیخک که می رسه می گه :  لا اله الا الله!!بهش می گم از عاشورا و محرم ،فقط امام حسین  ابوالفضلش رو می  شناسن!هفتاد و دو تن یار امام حسین فقط یک عدد شدن!از بسکه این روضه خونا به داستان غم انگیز ساختن علاقمندند .یه فحش می ده و می گه آره!در حالی که همه ی دلخوشی امام حسین به همین یارهاش بوده !اصلا نگاشون که می کرده،حال می کرده!بهشون می گفته دمتون گرم  و اینا. به شمع های روشن کنار خیابون نگاه می کنم.اینایی که شمع ها رو روشن کردن،چن تا از یارای امام حسین رو می شناسن؟؟
به جای گاری،اشتباهی می گم کفی!شروع می کنه به فحش دادن،به شیخک تسبیح 
می رسه و می گه....!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جمعه!(با اندکی تعجیل!)
از طرف مدرسه ی پسر دایی ،دایی رو خواسته بودن .پسر داییم تو برگه ی امتحانیش اسم معلمش که علاقبند بوده رو عوضی نوشته الاغ بند!معلمش گفته من از اینکه اسمم رو اینجوری نوشته شاکی نیستم ،از این که غلط های املائیش ،از غلط های امتحانیش بیشتره شاکی ام !!داشتن غلط املایی،اونم از نسلی که کلا از مطالعه متنفره،فک نمی کنم خیلی عجیب به نظر بیاد

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

گاو



به مناسبت ماه محرم
هیئت دم خونه ی ما زحمت کشیده و یک عدد "گاو"
از نوع با عظمت،بسته توی کوچه بالایی خونه ی ما
چهار تا سُم ِش  به زمین ،دو تا شاخش به هوا
احتمالا دوستان فقصد دارند تا پس از مراسم عزا داری
این گاو پر ابهت رو جلوی پای مردم سر ببرند 
طبیعتا گاو مذکور در این مدتی که در قید حیات هستند 
و در کنار کوچه جلوس فرمودند
به امور فرهنگی و  هنری و تاسیساتی نمی پردازند
اختمالا به چرا مشغول می شن و تاپاله و پشگل تولید می کنند
از اونجا تو کوچه توالت تعبیه نشده مجبورند فضایل(!) خودشون رو
تو کوچه پیاده بفرمایند . پس فردا هم که ایشالا سرشون بره زیر گیوتین
طبیعتا خون مبارکشون کف همین کوچه خواهد ریخت
از لطف خدا،بارون هم که دیگه نمیاد(حتی پنجنبه ها)
شهرداری هم که یه آب تو کوچه نخواهد گرفت و این خون 
به همراه کلی درد و مرض به اضافه آلودگی ناشی از فضولات
و همینطور آلودگی هوا و....!
و من واقعا نمی دونم،اگه کشتن گاو و گوسفند کنار خیابون از نظر انسانی
و بهداشتی کار درستی بوده،پس کشتار گاه رو واسه چی احداث کردن؟

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

برگرد به خودت!


فکر می کنم جدی ترین تحول زندگی من از شبی شروع شد
که توماشین جناب اقای  صولتی نشسته بودیم و بستنی می خوردیم
داشتیم در مورد دوستای الکی ِدورمون حرف می زدیم
همون شبی که تصمیم گرفته بودم
دور یه تعداد زیادی از دوستای سابقاً نزدیکمُ خط بکشم !
چیزی که از چن ماه قبلش امین اقا بهم پیشنهاد می کرد!
و حالا به قانونای زندگی من شبیه تر شده بود!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به اعتقاد بنده قانون داشتن در زندگی ، بسیار بسیار چیز خوبیه
و هیچ چیز به اندازه ی اون نمی تونه تو زندگی آدم تاثیر داشته باشه
البته به شرطی که احمقانه نباشه!
اما چیزی که به نظرم از خود قانون مهم تره،عمل کردن به اونه
اصولا همه ی ماها،وقتی از قانون های زندگیون حرف می زنیم
واسه خودمون یه پا مدینه ی فاضله ایم ولی تو عمل 
خیلی وقتا ،هیچ کدومشون رو رعایت نمی کنیم
راه دور هم نمی رم!نمونه ی نزدیکش،خودم!
وقتی می بینی نمی تونی به قانونت عمل کنی،قانون رو عوض نکن
خودت رو عوض کن!ما امتحان کردیم و شد!
سخته،گاهی درد هم داره، ولی شدنیه

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

کوچیکانه


یه صدای مهربون از اونور خط می گه :
نیستی،کم پیدایی،زنگ نمی زنی،حالی نمی پرسی
اصلا منو یادت هست؟؟
براش توضیح می دم که خیلی وقته کافی نت نمی رم
خیلی وقته زیاد سمت اینترنت نمی رم 
اینکه عموم سر پنجاه سالگی زن و بچه رو ول کرده
اومده ایران و می خواد بمونه و داریم براش به قول خودش
"جاهاز"!!و خونه و ماشین جور می کنیم
ازش می پرسم :شما چه خبر؟؟تز دنیای مجازی چه خبر؟؟
یه ساعت توضیح می ده که فلانی برگشته فیس بوک
فلانی با فلانی دوست شده 
اون یکی با این یکی دعواش شده
این یکی با اون یکی آشتی کرده
......!!!
حرفاشُ ادامه می ده و واسه من یه سری خاطره
از یه جاهای دور زنده می شه!!
با ودم می گم ملت چه حوصله ای دارند به خدا!
بعد بیشتر فکر می کنم  می بینم خیلی از این اتفاقا 
چیزایی بودند که روزگاری نگرانشون بودم 
و حالا که روز به روز دارم دور تر می شم 
کوچیک تر از قبل  به نظرم می رسن
جالبه که از هرچیز هر چقدر فاصله بگیری
به همون اندازه برات کوچیک و بی ارزش می شه

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

نسخه!


میگفت :مرتیکه ی دیوث!!به من چه که خونه گیرت نمیاد!
از قوچان پاشده اومده تهران...حالا می گه ندارم جا اجاره کنم
بره بیرون تهران...بره یه شهر دیگه ..بره تو همون داهاتشون یه جا بگیره
داشتم فکر می کردم که اگه خودش،یه روزی از پس مخارج زندگیش تو تهران بر نیاد
میره بیرون تهران،یه شهر دیگه،داهات خودشون؟؟
جالبه که بیشتر مردم،جایی که ضرری تهدیدشون نمی کنه
برای دیگران خوب نسخه می پیچند!