۱۴۰۲ آبان ۶, شنبه

بی خبری

 *

روزای تکراری و تکراری و تکراری

صبح کار عصر خونه . چیزی برای گفتن و نوشتن نیست

یکشنبه از سر کار میرم سمت ولیعصر . بلیت تیاتر دارم

زود میرسم و تصمیم میگیرم برم کادو تولد بچه های ریس رو بگیرم

فروشنده باحال و پر انرژي ای پشت مغازه هست

برخلاف اونی که همیشه ازش خرید میکردم که طوری بود

که انگار به زور اوردنش سر کار

سه تا انتخاب هیجان انگیز میکنم. میرم سمت سالن

بازم زود میرسم . میرم و یک ذرت و قطره چشم میگیرم

بلیت رو نگاه میکنم تا از ساعت مطمعن شم. ای وای

یک هفته زود اومدم 

*

به مناسبت سالگرد پدربزرگ خونه مادر بزرگ جمعیم 

پرنیان هست پروشات نیست نیما هست نگار نیست 

دایی هست زن و بچه اش نیستند .من هستم شقایق نیست!!

برای اولین بار همه شت میز جا میشن غم بزرگتر مادر بزرگ 

نبودن همه تو جایی که همیشه بودنه

۱۴۰۲ مهر ۲۹, شنبه

چشم

 تصمیم گرفتم چشمم رو عمل کنم

از دکتر جیم وقت میگیرم و بهم میگن صبح شنبه راس ساعت ده کلینیک باشم

 با پدر میریم کلینیکتو ترافیک گیر میکنیم

با چند دقیقه تاخیر میرسیم . بعد از چند دقیقه سر در گمی

پذیرش میشم. میرم و نمره چشمم رو مشخص میکنن 

و بعد ویزیت قرنیه چشم و بعد عکس از چشم

تصویر برداریش چیز عجیبیه سرگیجه میده

همه چی محیای عمله. میرم تو اتاق و تمام توصیه های قبل از عمل رو انجام نمیدم

دکتر میم قراره عملم کنه . کمی استرس میگیرم پسر لاغری که کارای 

پذیرشش رو انجام میده میگه حرف نداره و تازه از کانادا برگشته

عمل ده دقیقه بیشتر زمان نمیبره ولی وسطش دلم میخواد بگم گه خوردم و بلند شم

برم . تموم میشه و نور خیلی اذیتم میکنه 

وضوح بالا و پشم ریزونی داره

هشتم مهر من با رفیق 25 ساله خدافظی میکنم