۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

لبخند ِ دوست نداشتنی


*این لبخند دوست نداشتنی
لبخند همیشه گی روی صورتت ،برای اونایی که می تونن اون رو ببینند،یک پیغام دائمی داره!پیغامی با این مضمون که می تونه زود ببخشه،دیر ناراحت بشه ،به سختی با پیشنهاداتت مخالفت کنه و فقط در موارد خیلی خاص به تو "نه" بگه!همیشه مرتب تماس می گیره و حالت رو می پرسه و همیشه حواسش به تو هست !تا وقتی این لبخند همراهت باشه،می تونی آدمای زیادی رو کنار خودت داشته باشی . آدم هایی که معمولا دیر به دیر سراغت میان و بعد از احوال پرسی حرف هاشون رو با جمله ی "راستی یه زحمتی برات داشتم ادامه می دن!!معمولا عادت ندارند از شما نه بشنوند. 
با این لبخند، عادی ترین چیزها هم وظیفه ی شما خواهد بود و اگر به بهترین شکل باهاشون رو به رو نشی قطعا با واکنش های بدی رو به رو خواهید شد. روزی چند بار تو اینه نگاه می کنم،می ترسم از اینکه این لبخند همیشه گی ،روی صورت منم باشه
*بعضی ها
گوشی ِ دختره  زنگ می خوره،نگاه می کنه به گوشی و می گه: اه!مریمه!حوصله اش رو ندارم !به دوستش نگاه می کنه و  می گه بردار بگو سر کلاسه!!عمو جون  می گه :چرا خودش بر نمی داره بگه نمی خوام الان حرف بزنم؟بعدا زنگ بزن؟می خندم.عمو جون با همون هیجان همیشه گیش ادامه می ده:نگا کن!هفتاد میلیون نفر اینجا دارند مثل یک دزد  زندگی می کنند !شوما وقتی دروغ می گی،داری حقیقت  رو از طرف مقابلت می دزدی!پس وقتی  رای تون رو می دزدن، تو اخبارتون ،روزنامه تون بهتون دروغ می گن،حق ندارین اعتراض کنین!ملت اجنبی نشین هم منطق جالبی دارند

۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

پر و خالی


*پرو خالی
شنبه ی این هفته،برای اولین بار به تعهدم در  نوشتن در روزهای زوج ،خیانت کردم و طبیعیه که الان حس خوبی از گفتنش نداشته باشم . توی ذهنم پر از حرفه که دلم می خواد بنویسم شون و از طرفی اینقدر خالی از کلمه اس که نمی تونم بنویسم . همین امروز خیلی سعی کرد بنویسم. توی ذهنم پر از سواله که واسه هیچ کدومش جواب منطقی پیدا نمی کنم و در راس همه شون اینکه من چرا باید با فیلتر شکن وارد بلاگر بشم تا بتونم بنویسم ،در حالی که خواننده ی وبلاگم می تونه بدون فیلتر نوشته هام رو بخونه!!!و از اون بدتر اینکه همین چیزایی که اینجا می نوبسم رو هم می تونم تو بلاگفا بنویسم و عجیبه که اونجا فیلتر نیست. به هر حال اگر روزی دیدین وبلاگم هم فیلتر شده،می تونین به ادرس www.matrooz.blogfa.com مراجعه کنید.البته امیدوارم کار به اونجاها نکشه چون به اینجا و محیطش عادت کردم
*تردید
چند روزه دچار تحول شدم. از تموم چیزایی که قبلا لذت می بردم بدم اومده. احساسم نسبت به ادما عوض شده. نسبت به خیلی چیزا بی تفاوت تر شدم . تا چند هفته پیش ،فکر می کردم که یه قسمتی از زمان و انرژی ما متعلق به دیگرانی ست که کنارشون زندگی می کنیم ،اما الان وقتی دوستی رو می بینم که خیلی حالش خوب نیست،پرسیدن ِ :چی شده که ناراحتی ؟ رو ورود یا دخالت تو حریم شخصی ادم ها می بینم.قبلا  هر از گاهی به دوستام مسیج می زدم یا تماس می گرفتم.بدون اینکه فکر کنم تا حالا طرف به من چند بار مسیج یا زنگ زده. در حالی که این روزا فکر می کنم که مسیج یا تماس تلفنی و یا حتی قرار ملاقات با کسی که زنگ یا مسیج نمی زنه،تحمیل کردن یک رابطه است. من دارم عوض می شم.







۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

رنگ جدید این شهر



*یک پیشنهاد خوب
چند روزه سر گرم کتاب های شمس لنگرودی هستم . شاعری که بواسطه ی یکی از دوست هام-آقا مجید-بیشتر باهاش آشنا شدم ."لب خوانی های قزل الای من "که فکر می کنم اخرین مجموعه ی شعرش با شه که تا الان منتشر شده . قیمتش دوهزار و پونصد تومنه و بعید می دونم که واسه ی علاقمندان به کتاب ِخوب ،خیلی زیاد باشه . از اونجا که دوست دارم تو بهترین چیزها ،دوست هام رو هم شریک کنم،خوندن این کتاب رو شدیدا پیشنهاد می کنم . حتما می دونین که ماه اردیبهشت ،ماه کتاب و نمایشگاه کتابه و یواش یواش باید لیست هامون رو واسه خریدن کتاب اماده کنیم.
  *رنگ جدید این شهر
سرکوچه مون به سنت چند ماه اخیر،پارچه ی مشکی بستن و صدای قران از یکی از خونه های مجاور شنیده می شه. باز هم یکی دیگه از همسایه ها به رحمت خدا رفته... هنوز به فرمانده نگفته بودم که نادره هم به جمع هنرمندان بازنشسته اضافه شده(از نظر من هنرمند فقط زمان مرگش بازنشسته محسوب می شه) که خبر مرگ یکی از اقوام خیلی دور رو می ده. تو خونه عمو سیا اینا، آقای قیدی رو می بینم ،با ته ریش و پیراهن مشکی.یادم می افته که هفته ی پیش عموش به رحمت خدا رفته .
انگار پیراهن سیاه های شهرمون دارند زیاد می شن و این اصلا جالب نیست.
حالا تو شهری زندگی می کنیم که مردمانش یا پیراهن مشکی به تن دارند ،یا پیراهن سبز!و هر دو به نوعی سوگوار انچه که از دست داده اند!

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

از روی عادت



*عادت می کنیم
بیست نهم فروردین امسال که تموم شد،یک سال از اون ماجرا گذشته بود. اتفاقی که شاید تا همین چند ماه پیش هم فراموش کردنش واسم محال به نظر میومد .(دوست ندارم مبهم بنویسم که علامت سوال تو ذهن اونایی که می خونن متولد بشه ،فکرم نمی کنم گفتن و نگفتنش هم فرقی تو کل ماجرا داشته باشه) اما تو دنیایی که ما داریم زندگیش می کنیم ،چیزایی وجود داره که همیشه یه خط بزرگ روی همه ی تصوراتمون می کشه . خیلی ها اعتقاد دارند که فراموش کردن اتفاق های بد زندگی کار خیلی سختیه . من این اعتقاد رو قبول ندارم چون فکر می کنم فراموش کردن هر اتفاقی ،در هر شکل و هر ابعادی کاملا نشدنیه.چراکه هر چقدر هم که ادعا کنی که همه چیز رو فراموش کردی،ممکنه یه بار ،یه روز و یه جایی  دوباره به ذهنت برگرده و حتی اذیتت بکنه . به نظرم این ادم ها هستند که به شرایط به وجود اومده عادت می کنند . گاهی به بودن ها عادت می کنند و گاهی به نبودن ها .گاهی به داشتن و گاهی به نداشتن .و در نهایت ، کنار همه ی اتفاق های عادت شده،"یادش بخیر"ی قرار می دیم که انگار اون اتفاق روزی بهترین لحظه ی زندگی مون بوده . گاهی وقتا به این فکر می کنم که اگر عادت وجود نداشت چه به روزگارمون می اومد .
*بی رحمیم
قرار شد دیگه به سیاست فکر نکنیم. جوری که اگه ده سال دیگه ازمون پرسیدن رئیس جمهور مملکت کیه؟بگیم نمی دونم!!خودمونم می دونیم که نمی تونیم !ولی خب قرار گذاشتیم!!(ادم تیتر روزنامه ها رو می بینه همه ی قول قرارهای زندگیشُ یادش می ره!!)دوستای عزیز جنبش سبزی ،این روزا با  نیک اهنگ کوثر، به خاطر چند تا کاریکاتور اخیرش خیلی مهربون نیستن!حتی خیلی مورد حمله قرارش می دن و این اصلا عجیب نیست . چون هنوزم فکر می کنم ما (یعنی من + یک جمعیت بزرگ) بیشتر از این که ادمای متفکری باشیم ادمای متعصبی هستیم . ما تاریخ خوبی داریم ولی حافظه ی تاریخی مون فاجعه اس . فراموش می کنیم که نیک آهنگ تو سن بیست و چند سالگی بخاطر جریان اصلاح طلبی به زندان رفت . حتی فکر نمی کنیم که کاریکاتورهاش از واقعیت فاصله داره یا از اون چیزی که ما به اون تعصب داریم . فکر می کنم ماهایی که مدعی شستن چشم و نگاه ،از نوعی دیگر هستیم هم باید یه آبی به چشممون بزنیم .

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

کنترپوان


هومن زندی زاده،دوست عزیز مون شنبه ی این هفته نمایشنامه خوانی داره و قراره از نمایشنامه ی فوق العاده  قشنگ "کنتر پوان" پرده برداری کنه. افتخار من بود که قبل از این اتفاق، این  نمایشنامه رو بخونم و نویسنده اش رو تحسین کنم و حالا که فرصتی پیش اومده که دیگران هم می تونن از اون لذت ببرند، وظیفه ی خودم می دونم همه ی دوستای خوبم رو تشویق و دعوت به دیدن اون بکنم
پس این شنبه ی استثنایی رو از دست ندین و شما هم با ما همراه باشین

.
نمایشنامه‌خوانی
عنوان اثر: کنترپوان
Counterpoint
نویسنده: هومن زندی‌زاده
کارگردان: مهدی فریضه
مکان: بلوار کشاورز - خ 16 آذر - جنب کلینیک 16 آذر - تالار مولوی - ساعت 6 عصر

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

فرزند هشتاد نه




*کودک ِ فردا
همیشه روز تولدش رو فراموش می کنم. عین هفت سالی که با هم رفیقیم. با دوست عزیزی در حال قدم زدن هستم که یه نفر زنگ می زنه و نا خواسته یادم می ندازه که امروز تولدشه. چند ساعت بعد از دوست ِ عزیز که جدا می شم و سریع زنگ می زنم و تولدش رو تبریک می گم.یه خبر سورپرایز کننده بهم می ده . تا چند ماه دیگه بچه دار می شه!!می دونم که اخلاقای خاصی داره و از این شوخی ها هیچ وقت نمی کنه. واقعا نمی دونم ادم به بچه ی  یکی از دوستای صمیمیش  چه حسی می تونه داشته باشه!تلفن رو قطع می کنم و تو دلم بچه رو تصور می کنم. فکرم می ره دو ساعت عقب تر. تهران منهای پنج میلیون نفر. خبرای تلخ روزنامه ها،و روزهایی که بوی امید 
نمی دن.برای اینده ی کودک پنج ماه ِ بعد نگران می شم. برای روزای سختی که در انتظارشه .دلم می خواد فکر نکنم..فکرم می شه نکرد.صدای موزیکم رو زیاد می کنم و چشمام رو می بندم .به این فکر می کنم که بچه باید شبیه کی باشه که زشت نباشه!!
*یه خط از زندگی
زندگی یعنی همه  اون حرفایی که به دیگران می زنیم و خودمون برخلافش رو انجام می دیم!

۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

ماجرای اقای جیم



*آقای جیم
آقای "جیم" یکی از مشتری های ماست. او متخصص جمع آوری عکس های زنان لخت در سراسر دنیاست . قطر عینک او از قطر درخت ِ خرما هم بیشتر است(احتمالا از خدمت معاف خواهد بود) آقا ی  جیم فقط سایت های سکسی را می شناسد و ساعت ها برای چجمع آوری انها وقت می گذارد. چند وقت پیش ،یکی از مشتری ها ،که یک خانوم بیست و دو سه ساله ی محترم بود ،فولدر عکس های خانوادگی اش را که من روی دستگاهش کپی کرده بودم را روی دستگاه جا گذاشت و فراموش کرد فولدر را پاک کند . چند دقیقه بعد آقای جیم از من خواست تا آن فولدر را برایش رایت کنم . نمی دانست که من آن فولدر را می شناسم و می دان عکس هایش متعلق به کیست . من یک فولدر خالی برای او رایت کردم . 
متاسفم
*خواب
اخیرا شبا دیر می خوابم. صبح ها که به زور بیدار می شم به خودم قول می دم که شب زود بخوابم ولی ظاهرازمان خوابیدن دست خود ادم نیست و خواب باید خودش بیاد. اینم یکی از چیزاییه ک اختیارش دستمون نیست و فکر کنم خیلی بده!بر خلاف خیلی از ادم ها که فکر می کنند کاملا مستقل و ازاد هستند،من یکی فکر می کنم که انسان خیلی هم مستقل و صاحب اختیار نیست و بسیاری از مواقع، شرایط خاص هستش  که اونو حرکت می ده .اخیرا شبا موسیقی عربی گوش می دم . دیشب داشتم به این فکر می کردم که موسیقی عرب ها هم داره تغییر می کنه و سازهای اروپایی جای سازهای اصیل شون رو می گیره. مثل موسیقی ما که این روزا کمتر سازهای ایرانی توش می شنویم(اخیرا هم که تو همه ی اهنگای صدای اون ساز بادی که صداش شبیه زجه ی فیل در زمان جفت گیریه ،شنیده می شه) . بعضی ها موسیقی عربی رو ربط می دن به عرب ها و دشمنی قدیمی فارس و عرب. به نظرم هنر ِ هر جای دنیا زیباست.بدون توجه به روابطی که تو اون کشورها بر قراره! ادم می تونه از شنیدن صدای کسی که ازش متنفره هم لذت ببره. حتی می تونه نسبت به نوشته های کسی که ازش متنفره هم احساس خوبی داشته باشه .
موزیک
tamer hisney

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

من خشت می ذارم،خدا سیمان!



*روزای زوج،مال من
صبح امروز چشمام رو باز کردم و تو همون حالت خواب و بیداری و سگ اخلاقی ِ ناشی از نخوردن ِچای ِ ابتدای صبح با خودم یه تصمیم جدی گرفتم . می خوام از این هفته به بعد،اینجا نویسی  رو مرتب تر کنم و حداقل از نظر زمان به روز  رسانی یه ذره با برنامه تر عمل کنم .از این به بعد روزهای زوج هر هفته ما در این مکان یک پست ِجدید خواهیم نوشت و سعی خواهیم کرد که این ترتیب روزهای زوج را رعایت کنیم تا خدای نکرده به سرنوشت سایر امورمان دچار نشود. ضمن اینکه در جا لینکی یا همون دوست نوشته ها ی این وبلاگ،چند تا وبلاگ جدید اضافه کردم که خوندنشون خالی از لطف نیست .حتما بخونین و حتما براشون کامنت بذارین. اون دسته از دوستانی هم خوب می نویسن و این روزها نمی نویسن،سعی کنن مشکل شون رو با وسعت نواحی زیرین شون حل کنن و نوشتن رو شروع کنند،واسه ی مام از این خالی های وقت نمی شه و روحیه ی نوشتن ندارم و اینا م نبدن،ما خودمون اینا رو کهنه کردیم .اونایی هم که می نویسن و لینک شون تو جا لینکی ِ ما نیس،لینک شون ُ  واسه ما کامنت کنن که بتونیم مرتب بهشون سر بزنیم و به بقیه ی رفقا معرفی شون کنیم
*بارون
در اینکه من بیشتر از هرچیزی، عاشق بارونم ،شکی نیست. همونطور که در اینکه پنجشنبه ها باید بارون بیاد شکی نیست (فکرم که...نمی شه نکرد،اونم توش شکی نیست!!) ولی من هنوز متوجه نشدم این دوستان ِ عزیز ِ سفیدی که دیشب بر مفز و پر و پاچه ی ما اصابت کردند چی بودند؟مصالح ساختمانی؟؟ملات؟؟؟قراره ما خشت بذاریم خدا سیمان؟آیا ؟گفته بودند که قراره زلزله بیاد ولی ظاهرا احتمال وقوع سیل به مراتب بیشتر از زلزله شده!یادم میاد که چند سال پیش دوستان می خواستند باران مصنوعی در ایران ایجاد کنند ، چند روز بعد افغانستان بارون اومد و حدودا یک هفته این بارندگی در کابل ادامه پیدا کرد !حالا این که این تگرگ ها هم حاصل مهندسی همون دوستان هست یا نه،خدا عالمه!

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

منتظرش که باشی


*در انتظار که بنشینی
یکی از اعتقادات عجیب و غریب من تو این زندگی بیست وپنج ساله همیشه این بوده که :هر وقت در انتظار اتفاقی باشی،بدون شک اون اتفاق خواهد افتاد. شاید واسه همینه که وقتی به یه اتفاق بد یا خوب ،زیاد فکر می کنم تو کوتاه ترین زمان ممکن باهاش رو به رو می شم . مثل همین چند روز پیش .یعنی سیزدهم فروردین که از دقایقی پس از بیداری منتظر حضور پر اقتدار  نحسی سیزده بودم !!(کسی به خوش شانسی سیبیل اعتقاد داره،به نحسی سیزده هم اعتقاد داره) یه اتفاق احمقانه تو یه روز تعطیل غیر کاری که یه استرس بی مورد رو بهم وارد کنه و متاسفانه این انتظار خیلی هم طولانی نشد و در نهایت ساعت شش بعد از ظهر نحسی مورد نظر ،تو دستشویی یکی از پار ک های تهران به سراغ مون اومد و باعث شد که تو یک شرایط کاملا نامناسب آب دستشویی قطع بشه .حالا تصور کنین نصف جمعیت پارک تو صف دستشویی ایستادن،آب هم قطع شده و  موجودی آب افتابه هم اینقدر محدوده که کوچک ترین اشتباهی موجب از دست رفتن ِ آخرین شانس طهارت !! می شه . واقعا مدیریت اوضاع تو این شرایط بحرانی!!سخت به نظر می اومد . خبر قطع شدن آب رو به دوستان منتظر می دم و تو ذهنم تصور می کنم که الان حجم وسیعی از اون جمعیت صف رو ترک می کنن. صدای یه آقایی رو می شنوم که در مورد آب کر و آب قلیل حرف می زنه. می گه مثلا شما اگه تو بیابون آب نداشته باشی ،می تونی با آب میوه -مثلاَ هندوانه -  طهارت بگیری. با خودم فکر می کنم که وسط بیابونی که آب نیست،آب هندونه از کجا می تونیم گیر بیاریم؟؟یا مثلا تو جایی که آب نیست کی آب میوه رو صرف این کار می کنه ؟از دستشویی بیرون اومدم و دیدم که نه تنها صف کوتاه تر نشده بود ،بلکه دو سه متری هم بهش اضافه شده بود .
وقتی داشتم بر می گشتم،تو راه دو تا ماشین رو دیدم که به شکل بدی تصادف کرده بودند . یعنی اونا هم به نحسی سیزده فکر کرده بودند؟؟
*جور دیگر باید دید
نشسته بودم و با رنگ قالب بندی اینجا ور می رفتم . (اونایی که منو بیشتر می شناسن،با عادت ور رفتن من اشنایی کامل تری دارند) می خواستم  شکل دیگه ای به خودش بگیره. شکلی که حداقل با دیروزش فرق داشته باشه . شاید مهربون تر به نظر بیاد.یا به قول کامی ال-کی : انرژیک تر بشه که خوشحالمون کنه!خیلی زور زدم که متفاوت تر از قبلش کنم  ولی این اتفاق به نظرم نیفتاد!چون هنوز تو ذهنم رنگ های فونت باید روشن می بودند و رنگ های زمینه تیره!!پس طبیعی بود که اتفاق خاصی نیفته و  همون رنگ های قبلی،فقط  جاها شون رو با هم عوض کنن!
تا وقتی که ذهنت و نگاهت رو عوض نکنی،نمی تونی منتظر یک اتفاق متفاوت تو زندگیت باشی .

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

دیکتاتوری کوچیک


*دیکتاتوری های کوچیک
آقای ایکس،دوست و برادر عزیز ما،نشسته بود پای تلویزیون و مثل میر غضب سریال "زن بابا " رو نگاه می کرد و زیر لب فحش هایی  می داد که همه گی  به کش منتهی می شد!آخرین تخمه ی توی کاسه ی آجیلش رو شکوند و داد زد:دنیا داره بازی بارسلونا-ارسنال رو نگاه می کنه،ما باید بشینیم عشوه شتریه ماهی خانوم و سوری خانوم رو واسه اُ شتر خانی رو نگا کنیم (هنوز به سیروس گرجستانی می گه اشترخانی) این صدا و سیمایی ها رو باید گرفت از.... دار زد! به آقای ایکس می گم: مگه چند درصد بیننده های شبکه سه یا کلا تلویزیون تو تمام کشور ،در این لحظه دوست دارند به جای این سریال آبکی ،فوتبال نگاه کنن؟ قطعا تعدادشون  از بیننده های سریال کمتره ! تو ذهنم  تصور می کنم آقای ایکس رئیس سازمان شده!وبعد دست ان در کاران !شبکه ی سه رو به خاطرپخش غیر مستقیم فوتبال ،از...دار زده!
خیلی از ماها ،مثل آقای ایکس ،به ظاهر به دموکراسی اعتقاد داریم ولی ته دل مون یه مینی دیکتاتوری وجود داره که وقتی می بینه خواسته هاش برخلاف میل اکثریته ، دوست داره اکثریت رو از فلان جا به دار بکشه.خیلی ها رو می شناسم که اگر قدرت دست شون بود،از هیتلر و صدام هم خطرناک تر می شدندو خداوند به خوبی خر را شناخت که شاخ را از او دریغ کرد.

*نظم ِگمشده
توی دوران تحصیلم به ندرت پیش میومد که بیست بگیرم،تنها بیست ثابت کارنامه ام،نمره ی انضباطم بود و اونم هیچ وقت نفهمیدم چرا بهم بیست می دادن .من نه ادم منظمی بودم،نه حتی بلد بودم خود کلمه ی انضباط رو درست بنویسم (محال بود تو دیکته ای که کلمه ی انضباط توش بود بیست بشم .الانم مطمئن نیستم درست نوشتم یا نه )با وجود این پیشینه خیلی دلم می خواد اینجا رو یه نظمی بدم تا از این پریشونی در بیاد .توی وبلاگ هایی که این روزها دنبال می کنم نظم و ترتیب وبلاگ روزگار عقیم رو خیلی دوست دارم که نمای کوچیکی از نظم و ترتیب ِ سبک  ِ خود  ِ هومنه . ایشالا خداوند در سال جدید یک همت مضاعفی نصیب ما بکنه که بعد از بیست و پنج سال یک نظمی وارد این زندگی بکنیم

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

اینجا،چهارهمین روز ِیک سال

(منتظریم که قاصدی خبری بهتر این ها برامون بیاره)

*زمانی برای برگشتن

ساعت از چهار ِ صبح گذشته و من غرق در لذت خاطرات  ِ این وبلاگم و برای اولین بار دارم می خونمشون . اصولا وقتی یک چیزی رو می نویسم ،نمی خونمش .شاید واسه همینه که همیشه غلط های تایپی و املایی و انشایی توش بیداد می کنه. پست به پست می خونم و می رم جلو و انگار همه ی اون روزا جلوی چشام ظاهر می شن . می خندم . به خریت های خودم. به اشتباهام . به فکرایی که می کردم. به اتفاق هایی که فکر می کردم می افته و نیفتاد. به کارایی که باید می کردم و نکردم . دلم برای اون روزا تنگ می شه. واسه فکرایی که نمی شه نکرد!واسه بارونای پنجشنبه و حتی گند  کاری های حمید و خنگ بازی های آقای "ب" .دلم واسه اینجا نویسی تنگ می شه و تصمیم می گیرم بازم  اینجا بنویسم. به خودم قول می دم دیگه اینجا رو نبندم
 *اداب ِ چهاردهم های یک سال
چهاردهمین روز سال،همون روزیه که بچه هه از مدرسه بدش میاد وتکلیفای عیدش با وجود پانزده روز تعطیلی هنوز ناقصه . روزی که ادمای شاغل دوست ندارن چشاشون رو باز کنن،دلشون نمی خواد از رختخواب کنده بشن ، روزیه که تهران خلوتیه خوبی داره ،روزیه که اکثر مردم لباسای تر و تمیز می پوشن،تمیز تر از قبل می گردند،در چنین روزی نخستین دیدار بامدادی من،چهره ی جذاب حمیده با شلوارک ده هزارتومنیش!(که خریده بود تا با اون بره لب سواحل ایروان) چهاردهمین روز سال،همون روزیه که همه مثل شخصیت های سریالای تلویزیونی حرف می زنن!جهاردهمین روز ِسال هم مثل سیزده روز اول هر سال،رسم و رسوم تعریف نشده ای داره که هر سال به جا آوده می شه. امسالتون مبارک ،به امید اتفاقای خوب