۱۳۹۶ مهر ۱, شنبه

اول مهر


از اول مهر خاطره های خوبی ندارم اگرچه مثل خیلی ها 
اونقدری که باید از مدرسه رفتن بدم نمیومد
اولین اول مهر زندگیم ،با پدرم رفتیم مدرسه
تا جایی که یادمه بیشتر بچه ها با مادراشون اومده بودن
ولی از اونجا که مادر باید با خواهر به مدرسه میرفت 
با پدرم به مدرسه رفته بودم . وقتی کلاس بندی دانش آموزها
تمام شد همه دانش اموزها سر کلاس بودند جز من که 
وسط حیاط ایستاده بودم . اسم منو تو لیست نخونده بودن
با پیگیری های پدرم فهمیدم اسم من رو اشتباهی تو لیست 
دانش اموزهای سال پنجم نوشتن!
بقیه اول مهر ها هم تعریفی نداشتن !همه شون یه جورایی 
با استرس همراه بود . شاید برای همین باشه که هنوز و بعد از 
این همه سال به اول مهر که نزدیک میشم استرس میگیرم

۱۳۹۶ شهریور ۲۷, دوشنبه

بلند شو پسر !الان وقت گریه نیست


آقای "ص" مراسم عروسی خودش رو از بهشت زهرا شروع کرد 
ماشین گل زده و عروس آراسته اش رو برداشت و رفت به بهشت زهرا
جایی که برای ارامش ابدی مادرشون انتخاب کرده بودند
من که اونجا نبودم ولی اونایی که بودند میگفتند گریه میکرد 
و از بالای سر مزار مادرش  بلند نمیشد
آخر سر یک پیرزن رهگذر اون رو مجبور میکنه که بلند شه 
راه بیفته و بیاد سمت سالن عروسی
این روایت رو هرکی شنید گفت: پسره دیوانه اس.چه کاره آخه؟
اونم شب عروسیش...با اون شرایط
بهش حق میدم .منم اگر جای اون بودم همین کار رو میکردم 
حتی با شدت بیشتر . ادمها زندگی همدیگه رو مثل یک فیلم سینمایی نگاه میکنن
به دور از احساس و به دور از انصاف .شک ندارم
 همه اونایی که گفتن "دیوانه اس"در مقابل مشکلی مشابه 
محکم تر از اون زانو به زمین میکوبند

۱۳۹۶ شهریور ۱۱, شنبه

R.I.P


امروز تشییع جنازه ی یکی از اقوام اقای "ص" بود 
دخترخانوم سی ساله ای که بعد از شش - هفت سال مبارزه با
سرطان بالاخره تسلیم شد و برای همیشه از این دنیا و اون بیماری 
خلاص شد. اگرچه ما هنوز تجربه ی مرگ نداشتیم و مطمئن نیستیم
که کوچه مرگ منتهی به مقصد آرامش میشه یا نه
یکسال پیش در همین روزها مادر آقای "ص" هم به خاطر همین بیماری
به رحمت خدا رفت . اقای "ص" میگفت مادرم اون روزها که زنده بود 
همیشه غصه این بنده خدا رو میخورد و براش دعا میکرد 
هیچ وقت نمی دونست خودش زودتر از اون بنده خدا رفتنی خواهد شد 

چون حاصل آدمی در این شورستان