۱۴۰۲ دی ۹, شنبه

روز اخر

*

روز اخر حضور  خواهر در مرز پرگهر

اخر شب دایی و نیما و نگار میان خونمون

برای دیدار اخر . طبق گفته اژانس هواپیمایی

کسی نباید میرفت فرودگاه و خواهر از این بابت شاکیه

جو سنگینی تو خونه حاکمه . کوچکترین اشاره ای 

میتونه با گریه کسی همراه باشه سوژه خنده شبمون اقا شجاعیه

دایی میگه شوهرتو اذیت نکنیا وگرنه میرم پیش شجاعی

اونم تو رو اذیت کرد میرم پیش شجاعی

من فرودگاه نمیرم . صبح قبل از حرکت تو بغلم گریه میکنه 

به رختخواب میرم ت.ی تخت گریه میکنم . از امروز زندگی

شکل دیگه ای رو بهم نشون میده

*

ح بیقراری میکنه و با اصرا من راضی میشه برم پیشش

حالش خوب نیست تهوع و سرگیجه داره. درد بزرگ رو به لذت 

فراوان تبدیل میکنیم

*

با هادی تلفنی صحبت میکنم و تولدش رو تبریک میگم میگه موسوی 

رفته خدمت و پشمام میریزه . میگه از شرکتی که توش کار میکرده

بیرون اومده قراره بره جایی که 25 تومن حقوق میدن 

زندگی هادی روی ریپیت اند ریپیت گیر کرده

*

با ح قرار تیاتر داریم نیمه اول فوتبال رو میبینم و راه میفتم

به موقع میرسیم سر جای پارک اذیت میشیم و در نهایت میرسیم

کنارمون همکلاسی یوگای ح نشسته به طور خیلی اتفاقی 

نمایش بدی نیست. بعد از اون برای شام میریم پیتزا خاتون . چون پیداش نمیکنیم 

میریم در ب در بعد از اون میریم چهار راه پاسداران و بعدش خونه

تصمیم میگیرم به احترام دوست پسر جدیدش ارتباطمون رو کم کنیم

*

جمعه رو به خواب میگذرونم . موبایل پدر رو دزد زده و عصبانیه

برای شب بلیت کنسرت م درخشانی رو دارم . سر تایم میرسم ولی جای پارک نیست

موقعی که کاملا از جا پارک نا امیدم یه جا پیدا میکنم. موقعی میرسم که همه ایستادن تا برای 

نوازنده ها دست بزنن . پس خیلی به موقع رسیدم . اجرا بی نظیره 

خیس عرق هستم ولی اوکیه . با حال خوب میرم خونه

۱۴۰۲ دی ۲, شنبه

شب خیلی یلدا

*
برای درد دستم یه کلینیک توی پاسداران پیدا میکنم و میرم
با ترافیک و بدبختی میرسم اونجا
همزمان بازی پرسپولی س و استقلال خوزستانه
بازی ور دنبال میکنم. نهایتا مساوی میشه
منشی های دافی داره اونجا و من بدتیپ ترینم
دکتراولی ویزیت میکنه . یه دختر جوان که مثل علی دایی
سین وشینش میزنه
برام نوار عصب و عضله مینویسه میترسم و نمیدم
برمیگردم خونه
*
ح مسیج میده و میگه مشکل بیماریش حل شده
همون دیالوگها منو به  خونه شون میرسونه. با اجیل
یلدایی و پنج بستنی زمستونی
دقایقی حرف میزنیم . اقایی به نام عابدی زنگ میزنه
متوجه میشم کیس دوستیشه. میگه برای منفعتی
با هم هستن . باورنمیکنم در مورد میم هم میگفت اجباری درکاره
اون شب برای اولین بار با هم میخوابیم . بدون ترس
*
اجیلها رو با الوپیک و صفر الهی میفرستم برای مشتریا
صفر خیلی دیر میرسه و الو پیکیه زنگ میزنه که تصادف کرده پاش شکسته 
و یه  اجیل رو هم به فنا داده. یه پیک دیگه میگیرم  به دستشون میرسونه
تمام وقت از استرس ویبره میزدم
-*
گودبای پارتی خواهر به خاطر مراسم ختم خاله زن دایی
به جمعه روز بعد از یلدا میفته . تقریبا تمام فامیل به همراه
اقای سیاوش برگزار میشه . نیما یه اسپیکر بزرگ اورده
و باهاش موسیقی پخش میکنه و پدر نگران اعتراض همسایه ها
نگار یه فال یلدایی به پروشات میده که بخونه . توش نوشته از طرف عضو جدید 
خانواده . اول هیشکی نمیفهمه  چی شده ولی یوهو همه متوجه  میشن
که نوه خاله وحیده مون در راهه! مادربزرگ فشارش میفته و لحظات عجیبی
سپری میشه. مامان تمام وقت بغض توی گلوش حرکت میکنه
شب یلدای واقعی مامان همین شبه . شنبه شب میریم برای بدرقه و خداحافظی


۱۴۰۲ آذر ۲۷, دوشنبه

دزد

بیست و یکم اذر میریم واسه مراسم عقد خواهر

صبح میرم سر کار . قبل از ظهر برمیگردم تهران

سالن حوالی غرب تهران هست وبه سختی پیدا میکنم 

دستم درد میکنه و موقع پوشیدن کاپشن بیشتر این درد رو حس میکنم

مامان اینا دیر میرسن وقتی من میرسم که سارا و سیاوش و محمود رسیدن

مراسم برگزار میشه. بغض تو گلوی مامان بالا پایین میره

بعد از مراسم میریم رستوران و ناهار میخوریم . رستوران پله های 

زیادی داره و به سختی مامان اینا رو میرسونیم

بعد از ناهار برمیگردیم خونه و میرم کلاس. خوب نیستم و برمیگردم خونه

مادربزرگ خونه  ماست . میره پایین تا استخوای سگای پایانه روبیاره

با رنگ پریده میاد بالا و میگه خونه اش رو دزد زده . خونه بغلی رو هم خالی کرده

تمام طلاهاش و سکه هاش رو برده و اثا خونه اش کف زمین پخش کرده. پلیس میاد 

صورتجلسه میکنه و میره.  اخر شب خواهر و دختر خاله میان خونه با صحنه دزدی 

رو به رو میشن .همه به این فکر میکنیم که ایا یک روز خوش سهم ما از این زندگی نیست

*

برای دست درد میرم دکتر . اول یک کلینیک توی پاسداران رو انتخاب میکنم و به خاطر 

ترافیک نمیرسم . یه دکتر حوالی تهرانپارس که رزور کرده بودم میرم . نوبتم میشه و میرم تو

دکتر ازمایش و عکس مینویسه در مورد گیاهانش موسیقی و مهاجرت گپ میزنیم 

*

دربی و پر استرس مساوی تموم میشه  همین 

*

جمعه اب مجید میریم خونه نژادی عیادت . کمرش گرفته و نمیتونه درست راه بره

پلی استیشن بازی میکنیم گپ میزنیم بلال پخته شده در هوا پز میخوریم و قبل از شام

برمیگردیم . در مورد پماد الاغ که به پیشنهاد من خریده صحبت میکنیم خوش میگذره بهمون


۱۴۰۲ آذر ۱۸, شنبه

18آذر

امروز سالگرد شروع رابطه من و ح هست

دیشب وقتی از کنسرت تهمورس برمیگشتم دیدم یه عکس خونی 

مانند از دستش گذاشته . تا صبح نکران خوابیدم

امروز روح دخترانه ای دارم . ناراحتم

به گذشته برمگیردم . حس خوبی ندارم. خاطرات خوبی 

پیش روم نیست . روزایی رو به یاد میارم که با میم 

بود . روزایی که تشنه توجهش بودم. روزایی که براش واقعا میمردم

روزایی که برای چند دقیقه دیدنش به در و دیوار میکوبیدم

شبی که فت با کسی بیرونه من رفتم سر کوچه شون تا ببینم کیه

اون هیچ وقت قدر دان علاقه من نبود . نگاهی متفرعن داشت

و نیم نگاهی به پسرای دیگه . حالا که با اکانت فیک

دنبالش میکنم اینو بهتر متوجه میشم. انتظار واکنش احساسی

ازش امروز ندارم. راستش براش ارزوی روزای خوب رو هم ندارم

ارزوی روزای بد رو هم ندارم .ولی میدونم که حالا حالاها کسی 

پیدا نمیشه که مثل اون دوستش داشته باشم

میتونم بگم که واقغا زندگی عاطفی من بعد از اون به فنا رفت

۱۴۰۲ آذر ۱۱, شنبه

داماد نو مبارک

از وضعیت بیناییم نه تنها راضی نیستم که حتی نگرانم .

وقت میگیرم و میرم مطب دکتر . جای پارک به سختی 

پیدا میکنم . مطب شلوغه ولی خیلی معطل نمیشم 

وضعیت اونقدری که فکرمیکنم بد نیست و دکتر 

میگه بهتر هم خواهد شد نگرانی رفع میشه

 *

هفته پر استرس. پرسپولیس و النصر بازی حساسی رو دارن

نگران خوردن گلهای زیادیم . وقتی النصر ده نفره میشه خیالمون راحت میشه 

که خب خیلی قضیه ترسناک نخواهد بود . درنهایت مساوی میشه

و مساوی قطعا از باخت سنگین بهتره

*

دستگاه مون به چهارگاه تغییر میکنه. دو قطه جذاب رو تمرین میکنم

یک ساعت درس و دو ساعت معاشرت میکنیم . خیلی وقت بود دلم همچین معاشرتی 

رو میخواست

*

چهارشنبه برای اولین بار اقای رضایی داماد احتمالی خانواده همراه با دوستش و سارا 

میان خونمون . قبل از اومدن شادی عجیبی توی چهره خواهرمه و تازه

میفهمم که عشق در ادهها چه شکلی داره با خودم فکر میکنم که ح و ژ ایا

هیچ وقت همچین خوشحالی ای رو برای دیدن من داشتن؟؟ بعید میدونم

مهمونا میان . رضایی شکل اشتری به نظرم میاد. دوستش شخصیت

لو لولی داره . همونطور که تصور میکردم . سعی میکنم موجه و منطقی 

رفتار کنم .مهمونا میرن شادیش برای خواهرمیمونه و بیخوابیش برای من

بعدها از مامان میشنوم که مهمونا از من خوششون اومده بود

*

پنجشنبه کارم زود تموم میشه و چون برنامه ای نداریم میرم انبار

اونجا ناهار با صولتیو عمو میخوریم و بعد از کار میریم سمت کافه

گوقتی از انبار میخوام بیام بیرون سگها دورم رو میگیرن و دروغ چرا

میترسم! بعد از انبار میریم کافه و صالح و سعید برخلاف اینکه زودتر از من 

راه افتاد  دیرتر میرسن . عامری کوچک اونجا با صاحب کافه در حال تخته

بازی کردنن. پیرامون مهاجرت سعید حرف میزنیم . تصمیم سختی که

پشتش یا شکست سنگینه یا موفقیت ابدی!