۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

تــــــــرس



از کنار داروخانه ی میدون ونک رد می شم .
مثل اخرین باری که از اونجا رد شده بودم خلوت بود
با این تفاوت که اون روز،کارگرها ،مشغول بازسازی پیاده رو بودند
و امروز،چن تا مامور با لباس  سبز و چادر و  دوتا سمند و یک ون 
اونجا ایستاده بودن. به جز من و یکی دو نفر که 
به شکل عجیبی تو این هوا کت پوشیده بودند کس دیگری اونجا نبود !!
با تماشای مردمی که با دیدن ِ این ماشین ها،این لباس و این آدم ها
تغییر مسیر می دن و راه خودشون رو دور تر می کنن
به معنی ِ کلمه ی " ترس" می رسم .ترس رو درک می کنم


۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

خداحافظ ای...


*
چهارشنبه ،آخرین روزیه که بنا بر تقدیر،می تونم تو کافی نت کار کنم 
همین حالا که دارم این پست رو می نویسم ،پسر اقا یحیی نشسته جای من
و من از پوزیشنی که اسمش "جا عموییه" و صالح و عمو و حاجی و مجید 
و باقیا پشتش می شینن نشسته ام . همه ی  امور رو به سیاوش (پسر آقا یحیی )یاد دادم
از برنامه ها و سیستم ها،تا حرف زدن با تعمیر کار پرینتر ِ تعارفی رو
بولی زنگ زده و می گه جون مادرت بهش یاد ندی صبحا دیر مغازه رو وا کنه
*
یاد روز اولی می افتم که اومدم اینجا. روزی که با فروغ اومدیم
و فروغ فقط کیلیدها رو به من نشون داد و اون لیست کذایی ِساعتها رو 
و چند ساعت بعد امین اقا با کاپشن هشتصد لایه ی کورکتیلش اومد تو
فک کنم اولین ایدا رو همون روز با هم زدیم!!
یاد تک تک مشتری های خوب و بدمون می افتم
دکتر که با خودش حرف می زد،شیخ که عاشق دبی بود،
آقای پرینتیان که داستان سیکسی پیرینت می کرد،
اون اقاهه که داد می زد می گفت من یه پیرینتی ام داشتم،
سحر جوون ،آقای پورت یو اس بی که همه اش با تلفن بلند حرف می زد
،عمو جونی که پشت موی دم کفتری داشت و می رفت سایت سنجش
خانوم شجاعی که بی اعصاب بود و منو می خواست از اینجا بیرون کنه
آقای شیر که جمعه صب زنگ می زد میگفت شما بازین؟؟مسنجرم بازه؟
امیر علی دیبیل،آیدین پیکه ،کامران لک لک و علی راهنما 
اصفهانیه که همه اش تخفیف می خواست 
اون اقا گولاخه که می گفت دشت ما رو هم بده!
اون پیرزنه که می گفت تو منو نشوندی پیش خودت که باهام حال کنی!!
جهان و بوی گندی که می داد، خانوم فاعلی و لپ تاپش ،اقایون فاعلی
خانومه یارانه ها ،خانومه آقّا که عاشق آقای  امین بود
اقاهه که یقه ی پیرهنش تا دم نافش بازه
آقای مال هم بودیم کنار هم بودیم که همیشه استرسِ تحولات  بورس داره
*
دلم برای همه روزای اینجا تنگ می شه
حتی اون روزی که اینقدر داغون بودیم 
که چراغارو خاموش کردیم سلام آخر گذاشتیم
حتی  روزایی که بولی سه میلیارد بار زنگ می زد و می گفت "علیم" بیا!
برای بولی که بعد از چهارسال برگشته می گه :علی گفت می خوای بری که!
 برای عسلی که زنگ زده می گه تا نرفتی برام رقص خردادیان رو دانلود کن!
برای امین آقا ی گل باغا و بی اعصابی هاش!بری استیریپس فروزان!
برای همه اونایی که ایجا شناختمشون،برای همه اونایی که اینجا می دیدمشون
برای دوره جمع شدن هامون،حکم بازی کردنامون،تولد گرفتنا،
بک استیریت بویزاگروه سرود و تواشی رایان و ،برای سلکشن زدن ها
چایی توئینینگ . کیک آشنا ،دپ زدنا ،تنها نرفتن ها
پی -ئی -اس زدنا و هشت پائه چی گفته ها
برای لپ تاپ شاه ابادی ،همراه همیشه گی ما  و...و..و....

چهارشنبه،اخرین روزیه که من اینجام!
دلم می خواست دوباره دور هم جمع بشیم ،حتی میلاد هم باشه!
تا با چهار سال خاطره کنار هم  خداحافظی کنیم!

۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

سن که رسید به پنجاه


آقای صادقی،آخرین چیزی بود که از یکسال زندگی در چاه بهار یادم مونده بود
مرد تپل و سیبیلوی مشهدی، با یه صدای زیر  ِ جیغ جیغی!
تنها کسی بود که تند تر از بابای من حرف می زد 
وقتی این دوتا با هم حرف می زدند،هیشکی نمیفهمید که چی دارند می گن!
به جهت سرعت بالای مکالمه شون هم ،راندمان صحبتی شون خیلی بالا بود . 
تو کمترین زمان ممکنفبیشترین حرفا رو می زدند!
هنوزم یادمه وقتی با بچه هاش تو خیابون بازی می کردیم 
سرشو از خونه می کرد بیرون
و جیغ می زد سر پسر بزرگه اش که بیا بشین سر درسات.
بعد از بیست سال،حالا اقای صادقی و خانومش،بدون بچه هاش نشسته رو به روی من
نه به تندی قدیم حرف می زنه ،نه شکم جوونی هاشو داره ونه  صدای جیغ جیغیش مثل قدیمه
قند و چربی و یه سکته ی قلبی با آدم چکار که نمی کنه!!
از خاطرات قدیم شون می گن. از بازنشسته گی و حالا از مریضی هاشون
از قرص هایی که می خورن ،از دکترهایی که می رن . 
قبلا از کار و اداره و فلان همکار و فلان رئیس می گفتند و 
حالا از دوا درمون و مدارا با انواع مریضی ها!
پدر بزرگم همیشه می گفت سن که رسید به پنجا،فشار میاد به چن جا!
و حالا معنی پنجاه سالگی رو می فهمم!
مهمونا که رفتند،خیلی جلوی خودمو گرفتم که نگم
چقدر اقای صادقی پیر شده!نمی دونم چرا
شاید فقط به این خاطر که آقای صادقی هم سن پدر من بود

۱۳۹۰ خرداد ۲۲, یکشنبه

خوب است

 انتخاب عکس :حاجاقا

این پست تنها به جهت ِ  گرفتن ِ  حال "امین آقا" نوشته می شود/. 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـ
خرداد است . خرداد خوب است . تماشای مچ بند ِ دستِ همکار من خوب است!
تماشای پوسترهایی که "عسلی " کنار رهنمودهای قرانی چسبانده است ،خوب است 
رقصیدن حمید زیر پل سید خندان هم خوب است . 
تقدیم کردن ِ شالگردن ،به فلان دختری که از زیر پل گذشت،خوب است 
"تغییر " هم خوب است!آقا گری خوب است! عمو هم خوب است !
پوسترها و بنرهای توی حیاط ِ عمو هم خوب است
کل کل کردن امین آقا با مشتری ِ چادری و پسر ِ کلاه به سر هم خوب است
خوراک لوبیا وحکم لازم های شاه ابادی هم خوب است!
راضی شدن شاه ابادی هم خوب است
آویزون شدن به باربند ِ پژوی فکسنی ِ آقا گری خوب است
راننده ی مست پشت سری ِ ما هم خوب است!
صبح زود، مسجد سر کوچه و شلوغی غیر قابل انکارش هم خوب است!
ابتدای سهروردی ،منتظر می ایستم،مردم رو نگاه می کنم
مردمی که با انگشت هایشان با هم حرف می زنند!!
گاهی تاخیرهای آقا  گری هم خوب است!
تماشای تهران ، از یک ارتفاع بالا و هم صحبتی با مادر ِ یک شهید هم خوب است
طعم ِ شیرین آب نبات و استیل ِ فلج ِ آقا گری در حین بالا رفتن از کوه هم خوب است!
حتی،عمه ی فلان دختر که خبر از پیروزی می دهد  هم خوب ! 
همه چیز خوب است! هوا تاریک می شود و 
صدای طوفان کوچه ی ما را پر می کند
از پشت پنجره می بینم که درخت های کوچه خم می شوند و می شکنند!
صبح که می شود دیگر هیچ چیز خوب نیست، 
نه چهره ی در هم ِ مجری تلویزیون نه چهره حیرت زده ی پدر و مادر 
نه مردمی که در خیابان با تعجب به هم نگاه می کنند!
ما داشتیم از تماشای یک فیلم لذت می بردیم،یک نفر لذت نبرد و سینما را به آتش کشید!