*
مادربزرگم میگفت تو تاکسی ،اقای راننده
شماره خواهر و برادرهاش رو میگرفت و ازشون
میخواست تا چند تا کاهو بخرن و ببرن بیمارستان
تا قبل از آنژیوگرافی به مادرشون برسونن تا خودش
برسه بیمارستان. ولی ظاهراسر همه شون خیلی شلوغ بود
و هیچ کودم نمی تونستناین کا رو انجام بدن .
ناچار راننده میزنه کنار و از سبزی
فروشی کاهو میخره و توی سبدی که با خودش داشته میشوره
و سوار ماشین میشه و به مادربزرگم میگه :از اول هم
میدونستم هیچ کودومشون غیرت ندارن!
واسه همین با خودم سبد اوردم
*
میگن این روزها تهران شهری شده پر از
پیرمردها و پیرزن های اواره .
سالمندانی که فرزندانشون اونها رو مثل
کودک سر راهی تو خیابون ول کردن و
خودشون رو از دردسر و هزینه های نگهداری
پدر و مادر سالمندشون راحت کردند.
ما همون مردمی هستیم که سالها قبل
سریال "این خانه دور است " و خانه ی سالمندان
رو تحمل نمیکردیم و ظلم می دونستیم و حالا...