۱۳۹۳ اسفند ۵, سه‌شنبه

خاطرات ما/این قسمت سرهنگ و توطئه دشمن


سرهنگ شیخی ، مسول امور اداری ما بود در خدمت نچندان مقدس سربازی.
پدرم که زود تر از من با شیخی اشنا شده بود همیشه میگفت: واقعا هم شیخه!
و زمانی که برای اولین بار با شیخی روبه رو شدم تازه متوجه حرف پدرم شدم.
مردی بود چهل و هفت -هشت ساله با سری کچل و موها تقریبا سفید
شلوارش به شکل عجیبی گشاد بود و از چندصد کیلومتری میشد شناسایی اش کرد
معتقد بود شلوار تنگ برای بدن مضر است و تیری است خطرناک از اسلحه دشمن  
شیخی ،مذهبی ترین آدمی بودکه در تمام طول عمرم دیده بودم
به طب سنتی و دکتر روازاده علاقه عجیبی داشت و از طب مدرن بیزار بود
معتقد بود  همه داروهایی شمیایی (قرص ،کپسول ،شربت و...) توطئه خاموش دشمن است و هدفش نابودی مسلمانا است
 همین نگاه تند مذهبی اش بود که  اجازه نمی داد کسی دوستش داشته باشد
سه شنبه ها یک ساعت کلاس قران برای وظیفه ها می گذاشت که بی شباهت 
به اکادمی گوگوش نبود . بچه ها نوبت به نوبت می خواندند و استاد
ایرادهای آنها را میگفت : "شما سرعت خوندنت بهتر شده،سعی کن قواعد رو
هم بیشر رعایت کنی " 
یکبار که میخواستم برای کاری از پادگان خارج شوم از من خواست تا موقع برگشتن
برایش نخ دندانی بگیرم که عطر نداشته باشد !چرا که عطر مواد شیمیایی بود توطئه دشمن
ما تمام داروخانه های خیابان پیروزی را بالا پایین کردیم و موفق نشدیم نخی پیدا کنیم 
که بوی نعنا ندهد !(نخ قرقره هم که بخواهی ،یک کم بوی نعنا را می دهد!)
ناچار یکی از کم بودار ترین ها را خردیم و بردیم . سرهنگ چپ چپ نگاهی به ما کردو ناگهان چشمش به عکس لب و دهن و دندان رو نخ دندادن افتاد و سریع ان را پاره کرد و گفت :لعنت به دشمن!با چه چیزهایی دین و ایمان ما را نشانه گرفته!

۱۳۹۳ بهمن ۱۵, چهارشنبه

فلاش بک


*
"دسخط "یا "مت روز" یا "خاطرات یک مطبوعات"
تنها یادگاریست باقی از انچه که در این چند سال
با نام زندگی از مقابل چشمهای من گذشت.
گاهی وقتها که بیکار ترم ،به شکل رندوم
یکی از پست ها رو باز می کنم و میخونم
و به این فکر میکنم که مرور گذشته عجب تحملی
میخواد و ما هم که چه کم تحملیم این روزها!
*
با این حال هنوز با وسوسه ای میجنگم که ازم
نوشتن خاطره سالهای دور و نزدیک رو میخواد
از  منی که حتی از  تصورِ فکر کردن به گذشته فرار میکنم
چه برسه به مرور و نوشتن پست کردن!
*
تصمیم دارم خاطره های قدیمیم رو تو این وبلاگ
ثبت کنم .همین الان که این تصمیم رو دارم ،می دونم
که خیلی از روزهای خوب و بد زندگیم رو فراموش کردم 
و به سختی می تونم چیزی ازش به یاد بیارم
قبل از اینکه فراموشی هام بیشتر از این بشه باید 
شروع کرد!قطعا روزی دوباره دلم برای مرور خاطرات
روزها گذشته تنگ خواهد شد!