۱۴۰۱ دی ۱۰, شنبه

برف

مریضید رمن تموم نمیشه از عضوی ب عضو دیگری منتقل میشه .

بعد از یکیدو روز دندون در در نقطه مجهول گلو درد عجیبی میاد سراغم .

 بی توجهی میکنم بهش . با امید به اینکه خودش خود به خود خوب شه

. تب بدنم رومیگیرم که  بین سی و هفت و سی و هفت و نیم در گردشه. کرونا هم که داره برمیگرده 

به روزهای بد نزدیک میشیم

*

یه روز سر اول زمستونی به حسنا که حالا مهربونتر شده میریم بیرون .میرم دنبالش

میریم کافه بغل اکوان . اونجحرف میزنیم و وایت چاکلت میخوریم .اخرش میرم حساب میکنم

سال نو رو به بارمنارمنی تبریک میگم و میگم یا علی . قیمه ها رو میریزم تو ماستا

*

سه شنبه تعطیل رو با بچه ها میریم نایب ساعی . بچه ها فال گرفتن . نتایج فالشون چیزی بود

که انتظار داشتن . نژادی بالاخره از کارش استعفا داد و راحت شد. نمیدونم برای بعدش چه برنامه ای

داره ولی توی فالش تقریبا همه چی در مورد تغییر شغل میچرخه

رستوران بی نهایت شلوغه بعد از غذا میریم کافی شید . اخر شب میرم که اینه حسنا رو 

بگیرم بدم پیمان رنگ کنه. دریچه بند کولر هم براش میگیرم . میرم خونش . کوکی خیلی سریع باهام 

ارتباط میگیره . دریچه ها رو میبندم. اینه قاب پلاستیکی غیر قابل رنگ داره . از مرزها رد میشیم

خیلی رد میشیم . حسنا تو بغلم گریه میکنه و میگه کاش مریض نبود. میرم خونه. احتمال میدم منم ویروس

رو گرفته باشم

*

پنجشنبه با بچه ها و حسنا میریم پوسار . حسنا از ارایشگاه میاد . تتوی چشمش رو برداشته

اونجا خیلی سریع با بچه ها صمیمی میشه. انقدر میخنده که به قول خودش فکش درد میگیره . اخرشب

میرسونمش. قبلش یه دوری تو خیابونا میزنیم . میره خونه. تصمیم میگیریم جمعه بریم برف بازی. 

جمعه میرم کلاس و خوب نیستم . تمرکز ندارم . قول میدم جبران کنم . بعد از کلاس لباس را عوض میکنم

گازش رو میگیریم و میریم جاده فشم . یه جای خوب پیدا میکنیم واسه بازی . تو برفا راه میریم . عکس میگیریم

اش میخوریم و برمیگردیم . به نظرم بهش خوش گذشته. شب با دوستش میرن بیرون. اونجا احساس میکنم 

اونقدرا که فکر میکردمم بهش خوش نگذشته. مثل پاندول ساعت بین مهم بودن و نبودن در حرکتم 

یه جا ازم تعریف میکنه از بودنم از موندنم ولی در عمل انگار دلش جاهای دیگس

۱۴۰۱ دی ۳, شنبه

برگرد به من....

 هفته رو دعوا و قهر جدایی با حسنا شروع میکنم. جنون لحظه ایم میاد جلوی چشمام 

انقدر انگولکش میکنم که دعوامون میشه و کات.. به زودی پشیمون میشم میگم نمیتونم. اصرار اون به تمام شدن ماجرا 

بیشتر از این حرفاس . گریه میکنم . سیگار میکشم . روی دوست نداشتنش تمرکز میکنم. فایده ای نداره

عشق پیری چیز  خطرناکیه. حتی به گزینه های دیگه هم نمیتونی فکر کنی

شب قرص میخورم . الپرازولام . نعشه میکنم و میخوابم . دو  شب رو پشت سر هم با قرص و سیگار تلاش میکنم اروم شم

دیوونگیم به اوج میرسه. زنگ میزنم و با فالگیر صحبت میکنم فالگیره اولش رد میده که چرا شماره منو به تو دادن و من برای مردا فال

 نمیگیرم ودر نهایت با معجزه پول کار رو انجام میده. چیزایی که میگه به نظرم غیر واقعی میاد . تا جایی که میگه اسم کسی که باهاش

 درگیری ح داره. پشمام میریزه . میگه دوبار از هم جدا میشین که دفعه دوم طولانی تره و در ادامه مهاجرت و کاسبی نو و پول زیاد 

واینکه سه نفر طلسمت کردن و غیره . شب یلدا بهش مسیج میدم . براش اجیلی که صولتی داده رو بعنوان کادو در نظر گرفتم با 

مامانش بیرونه. نمیرسه به دستش . دعا میکنم جوری تنها بشه که بفهمه چه روزهایی رو میگذرونم . مسیج میده بهم و شماره 

 روانشناسایی که رها بهم معرفی کرده بود رو ازم میگیره. فرداش مسیج میده و میگه گلها رو برات کاشتم . میگم بذار خونه مامانت . 

عصر بعد از تولد  پدر و رفتن دایی به هوای سیگار میزنم بیرون بهش مسیج میدم و میگم بریم لواسون . نمیاد و قرار میشه بریم 

بیرون . میریم کافه دوستمون تو سهروردی . نمیتونم بخندونمش . موقع خداحافظی میگه رو تصمیمش پافشاری میکنه. بهش میگم

 پاتو کمتر فشار بده. فایده نداره بغل میکنیم میبوسیم و جدا میشیم .بهش مسیج میدم وقتی دلت به صد در بسته رسیده اینجا یکی هست

 که تو مشتش یه کلیده. جواب میده مراقب خودت باش و قلب. تو دلم با خودم تکرار میکنم برگرد به من...

۱۴۰۱ آذر ۲۶, شنبه

چه داستانی شد عشق غلط من

*
محوریت زندگیم تو رابطه ای گنگ و عجیب قرار گرفته. شکل عجیبی از تتهایی . شکل غریبی از التماس 
محبت. انچه که فقط تنهایی میتونه تو رو به سمتش هل بده. تو ماشین نشستیم و رو به روی سازمان نظام 
وظیفه تصمیم میگیریم رابطه مریض رو ادامه بدیم . دوشنبه تصمیم میگیرم گلی که دوست داشت رو براش بفرستم. از گرین لند سفارش میدم ، و براش میفرستن. الکی بهش میگم تهران نیستم بسته ای  دارم که 
نمیخوام بره خونه میفرستم به ادرس تو. وقتی میفهمه مال اونه خوشحال میشه. سه شنبه میریم رستوران کلانتر
شام میخوریم. ازم میخواد بریموجای خلوت تر. میریم کوچه خونه قبلی صالح. بازی شروع میشه. با شیشه های بخار گرفته ماشین . ساعتی کنار هم هستیم . ارضا میشه و برمیگردیم خونه. تو راه چشماما نگاه نمیکنه. چهارشنبه
بهونه میگیره و میرم دنبالش . دم خونشون نوازشش میکنم. تا زمانی که اون یکی بهش زنگ میزنه و سراسیمه میره خونه . شب با اون یکیه. چاره ای نیست جز پذیرش. ادمای تنها به سگ زندگیشون راضین. فرداش اخر شب میرم دنبالش. میریم و یه سوسیس حوب میخوره. میربم شیان. تنها میشیم ، باز همون داستان . اینبار خوشحال میره خونه. 
*
با دوستام برای اولینبار پیتزای جدیدی رو تست میکنیم. بعد از ترافیک و کلی راه میرسیم . مجید قرار بود بیاد دم خونه ما با هم بریم. سر اینکه بهم گفت من میام دنبالت خیلی بهش میخندیم. رستورانه جای باحالیه. ارتباط میگیرم باهاش ولی سیرم . بقیه غذا رو با خودم میبرم. میریم سن مارکو. معده ام ناراحته و از اینکه خیلی نمیتونم بخورم دنج میبرم، با نژادی شرط میبندیم سر بچه چهارم صولت. سر دوازده اسکوپ بستنی. مجید رو سر باشگاه رفتنش اذیت کردیم . تو راه از اوج افسردگیم گفتم و توصیه کرد برم تو رابطه
*
جمعه بعد از دو هفته میرم کلاس . خوب نیستم . سه تا درس رو تمرین میکنیم و احتمالا هفته سختی در پیشه. ناهار رو خونه میخورم و عصر کیک میخرم میریم باغ کتی. اونجا میز رو به شکل کرسی دراورده میشینیم. بخشی از خاطرات و ماجراهای اذین رو تعریف میکنه . اکبر طبق معمول با کوله باری از ایده های شدنی و نشدنی. ساعاتی رو کنار هم هستیم ،ترکیب عجیب چیپس و سبزی و پنیر میخوریم. اخر شب بنزین میزنم و میرم خونه

۱۴۰۱ آذر ۱۹, شنبه

تنها قدم بزن

من امروز و دقیقا چند دقیقه پیش به رابطه ای که غیر منطقی و دیوانه وار
بهش وابسته بودم پایان دادم. چرا؟ نمیدونم. ساید چون من رو نخواست
بیماری ویروسیش رو بهونه کرد و اخر سر با تصویر ازمایشی که به نظرم فیک 
میومد. در نهایت با گفتن اینکه من ادم عاقل و غیر هیجانی‌ای هستم 
به پیاز به قول عمو به ریشم پاک کرد و همه چیز تموم شد. در تمام عمرم
یادم نمیاد کسی برای با من بودن انچنان بجنگه که من برای اون
یادم نمیاد کسی رو دیوانه وار دوست داشته باشم و اون هم منو
یادم نمیاد خوشحالی طولانی رو . من یک ادم شکست خورده عاطفی‌ام
تمام عمرم رو صرف محبت کردن کردم چون خودم نیازمند محبتی بودم
که هیچ وقت بهم نشد. حالا من از همیشه تنهاترم. از همه کسایی که میشناسم
با ارزوی اینکه کسی دلش برام تنگ بشه. کسی بخواد منو ببینه قبل از اینکه من 
دعوتش کنم. حالا دوباره همون شدم که تنهایی برای خودش پیترا میخره و 
کنار خیابون میخوره. کسی که تنهامیره کنسرت و تئاتر و سینما 
کسی که دوستای خیالی داره و باهاشون مسافرت میره .کسی که تنهاییش رو قایم میکنه .
 من تنهاترین افریده خدا هستم. کاش انقراضی در پیش باشه

۱۴۰۱ آذر ۱۲, شنبه

هفته بختک جمعه رویا

 *



*

بیماری پوستیم خوب نشده . تو اینترنت انواع مریضی های خطرناک رو سرچ میکنم

تا حدودی میترسم و به خودم حق میدم . مقاومت رو میشکونم و برای دوشنبه وقت دکتر میگیرم

دکتر حوالی فلکه سومه . پیاده تا اونجا میرم. پیدا نمیکنم. یه ساختمان پزشکان میبینم که درب ورودی نداره

از ذرت مکزیکی فروش اونجا میپرسم میگه 5000 تومن میگیرم و ادرس میدم. درب ورودیش رو پیدا میکنم

ولی دکتره اونجا نیست. زنگ میزنم و ادرس دقیق تر میگیرم . پیداش میکنم . دقیقا راس ساعت 

منشی دکتر داف پلنگ با صدایی شبیه هاله دوست قدیمی مونه . شماره کارتی رو میده و پول را به حساب

اقای دکتر میزنم . وقتی خم میششم بند کفشم را ببندم پلنگ میگه عه ری تو ها!بعد که میبینه دارم بند

کفشم را میبندم خندش میگیره . سالن انتظار مطب بی نهایت شلوغه. نوبتم میشه و میرم تو 

دکتر ادم خونسرد ریلکس و مهربانی به نظر میاد در نهایت دوتا پماد میده و تا اخر هفته به سمت بهتر شدن

حرکت میکنم

*

استوری های پاییزی من همیشه درد و رنج بوده و بیخوابی

همیشه اندوه بوده وخواستن و نداشتن خانم ح 48 ساعت وحشتناک را جلوی من میذاره

بی محلی و بی توجهی و در نهایت رفتن و ماندن در خانه یک دوست قدیمیش

حال خیلی بدی دارم . شب سخت میخوابم . کلرودیاز پوکاسید هم کمکی نمیکنه

سیگارهم . از خدا کمک میگیرم خواهش میکنم که کمکم کنه .سعی میکنم با بی توجهی

کنار بیام . الکی میگم دارم میرم شمال که مجبور شم کمتر بهش مسیج بدم .حداقل برای رد گم کنی

تحمل نمیکنم . با خودم حرف میزنم سعی میکنم خودم را قانع کنم که رابطه غلطیه

با خودم میگم چرا کسی تو دنیا پیدا نمیشه که منو جوری نگاه کنه که دیگران معشوقشون را

تمام هفه را با کثافت مطلق زندکی میکنم‍  . سوپرایز اخر هفته مسیج جیناس! حال و احوال 

میکنه. یهو بهش پیشنهاد بستنی رو میدم.قبول میکنه جمعه اس. میرم کلاس . استاد میگه امروز زود بیرونت میکنم

وقتی میره تو اتاقش تکون خوردن یه ادم رو میبینم .پس  مهمون داره . کلاس زود تموم میشه

میرم خونه و ناهار رو مامان و خواهر و مادربزرگ که رفته بودن عبدل اباد میخوریم

عصر بنزین میزنم و میرم دنبال جینا. ماشین نداره . طبق لوکیشن میرم جلو خونشون

ترافیک توی کوچه منو جلوی در خونشون نگه میداره . میریم و بستنی میخوریم

وقتی سالن شلوغ میشه از اونجا میریم بیرون . عموی جینا خونشونه و نمیخواد خونه باشه

به پیشنهاد من میریم تو خیابون میچرخیم . در نهای تصمیم میگیریم بریم یه چیزی بخوریم

تو یه مجموعه رستوران سرباز میشینیم و یه پیتزای بد سفارش میدیم. خوش میگذره بهم

میرسونمش و تا خونه به سوپایز اخر هفته خدا فکر میکنم

*

پنجشنبه سگی رو با دوستام میریم بیرون . دنبال مجید میرم و راس شیش میرسیم دم ریحون

رستوران ساعت 7 باز میکنه یک ساعت تو ماشین میشینیم و چیپس میخوریم .سیاوش هم

قرار بود بیاد ولی نمیاد و میپیچه! مجید کاپشنی پوشیده که خواهرش اورده و من به مسخره میگم 500تومنیه

کنار وستام خیلی خوش میگذره بعداز بستنی خوردنمون میریم خونه. تو راه اشتباه میرم . گم میشیم 

با بدختی میفتم تو مسیر حس میکنم تمام انرژي خالی شده هفته ام برگشته سر جاش

۱۴۰۱ آذر ۵, شنبه

من و اخرین دوستم

 *



شنبه قشنگه و شروع توفانی دردها. با دندون پزشکی. زود تر از موعد مقرر میرسم

عکس میگیرم از دندونی که فک میکردم پوسیدگی داره دکتر مبینیهو از عجیب بودن

دندون تعجب میکنه . میگه یه کانال بیشتر داره. در نهایت بی حس میکنم و میخوابم

بعد معلوم میشه که شماره دندون رو اشتباه بی حس کرده.

 با خودم فکر میکنم من چرا باید  پیش همچین گاوی بیام

 شاید از گاوهای دیگه میترسم. دوتا دندون رو درست میکنه. یکیش رو بدون بی حسی

بالاخره ماجرای دندون تموم میشه . مثل کتاب هری پاتر که بالاخره تمومش میکنم

*

ماجرای من و حسنا از روزی شروع شد که نوشتم با وجود بوکمارک های زیاد

بازم میخرم و اون زیر پست من نوشت یدونه اش را بده به من . بعدها گفتگو هامون 

بیشتر شد و چت و غیره. تا اینکه این هفته براش شکلات  و پفک و کتاب بردم دم خونشون

و برای اولین بار همو دیدیم .به پیشنهادش رفتیم و جگر خوردیم . سعی کردم رفتار کولی ازخودم

نشون بدم و تا حدودی موفق بودم . بعدها به من گفت که خیلی باهاش مهربان بودم 

روابط بعد از ملاقاتمون کمی گرم تر شد و به نظر میاد استوری پاییزی جدیدی تو راهه

*

بازی اول تیم ملی با انگلیس . صولتی زود میره و ما هم حرکت کردیم به سمت خونه. به شکل 

عجیبی مسیر رو اشتباه انتخاب میکنم تو ترافیک گیر میکنم در حالی که میتونستم نیم ساعت زودتر برسم 

15 دقیقه هم دیر میرسم . شانس میارم و مصدومیت بیرانوند وقفه تو بازی میندازه . وقتی میرسم

بازی صفر صفره ولی یواش یواش گلها شروع میشه نتیجه نهایی 6 بر 0 !!اولین باره که میبازیم و

ناراحت نیستیم . لباس تیم ملی انگلیسی که  عمو جواد بررام خریده میپوشم 

*

مادربزرگ زنگ میزنه و منو دعوت میکنه خونشون . میگم نمیام . میزنه به صحرای کربلا

اینایی که زیاد روضه رفتن سوزناک کردن داستان رو خوب بلدن . میگم نمیام و با اعصاب خورد میرم

تو اتاق . کلاس جمعه رو تعطیل میکنم . اخر شب حسنا مسیج میده و میگه با یکی از دوستاش

رفته بیرون و باهم سکس کردن و حالش بده . این اولین شوک استوری های پاییزی من

پنجشنبه صبح میرم کارت ملیم رو میگیرم . تو راه

فکر میکنم و قانع میشم که برم . برمیگردم خونه و میگم . مامان برای کمک میره پایین . شام با نژادیها

میریم بیرون . قبل از رفتن تقلب روی کاغذ مینویسم تا سر امتحان هری پاتر کم نیارم شام را تو رستوران پوسار 

میخوریم. قبل از خونه رفتن میرم دم خونه حسنا . از ماساژ اومده . پوستش چربه . بعدش میرم خونه

اونج همه استقبال میکنن ازم . نیما هم میاد . دست میده بغلش میکنم و میبوسمش پشت سرم همه دارن

گریه میکنن. بازی برزیل را میبینیم و اخر شب همه میرن . چهره خوشحال مادر و مادربزرگ را میبینم

خوشحال کردن ادما واقعا راحته

*

جمعه صبح به هوای تعویض روغنی میرم سیگار میکشم . بازی ایران و ولز در اخرین دقایق بازی

با گل چشمی و رضاییان دو هیچ تموم میشه . عصر سالاریم رو به کوک ماهور در میارم 

اخر شب انگلیس و امریکا مساوی میکنن . نمی فهمم کی ولی مثل اسب میخوابم


۱۴۰۱ آبان ۲۸, شنبه

کیان

 *

تصمیم دارم چند تا لباس از یک سایت لباس ورزشی بخرم

سفارشم رو میذارم تیشرت زرد چلسی سبز رئال مادرید و هودی

پرچم فرانسه.هودی فرانسه کوچیک لباس مادرید غلط و چلسی اندازه

به دست من میرسه .لباس سفید را برمیدارم و میگم اون سبزه را هم بفرستین

چند روز بعد تماس میگیرن و میگن اون سبز رو سایز من نداره

چند ایتم دیگه رو بهشون میگم و از قضا اونارو هم ندارن . در نهایت با نیم زیپ

مادرید سفارشم را میبندم 

*

خواهر بالغ بر بیست روز خونه ما نیومده بود . مامان افسرده ناراحت و دلتنگ بود

از تو اتاق میشنوم که پدر میگه ...زاده وقتی کار داره زنگ میزنه وقتی نداره..

دلم براشون میسوزه . براشون سعی میکنم توضیح بدم که اون بیماره و نیاز به درمان داره

بغض مامان میترکه. با خودم فکر میکنم چه حرف بدی زدی پسر. برای یک مادر تحمل بی معرفتی

راحت تره تا شنیدن اینکه بچه اش مریضه . بعد مشخص میشه که مدتی افسردگی داشته 

و جمعه با حال روحی خراب میاد خونمون

*

این روزها هری پاتر میخونم . سیر میکنم تو عوالم نوجوانهایی که عاشقش بودن

با خودم فکر میکنم اگه به نجوانی این رو میخوندم چه عشقی مکردم . جاش نشستم

مقالات بهنود و گنجی و نبوی رو خوندم و موسیقی گوش دادم. زمان برگرده عقب؟؟!

خیر من تو لحظه بهترین تصمیم را گرفتم





*/

سه روز اعتصاب برای ایران ازاد . به منظرم مسخره و غیر منطقی بود

اقای ایرج طبق معمول وسط دفتر ایستاده و مانیفست میده . در رسای 

اعتصابات . در عین حال شلوغ ترین روزای کاریش رو سپری میکنه 

سر ظهر ناهارش رو سفارش میده و تمام پروتکل های اعتصابی رو میذاره زیر پا

پیمان به اشکال مختلف خرابش میکنه ولی خیلی تاثیرگذار نیست . اخر هفته

در راستای احترام به اعتصابات هیچ جا نمیریم هیچی نمیخریم و میمونیم خونه

*

استاد میگه طاها دیگه قرار نیست بیاد کلاس.حداقل برای مدتی . مادرش میخواد همدردی 

رو به بچه اش یاد بده و احترام به عزای عمومی را . سپیده را تمرین میکنیم . چند جای قطه رو با حافظه

شنیداریم میزنم و استاد مچم را میگیره. بعد از کلاس میرم خونه . ناهار جوجه پشت بومی داریم 

هنوز از ویدیوی کیان بغض میکنم عصر میرم واکسن بزنم که درمونگاه بسته اس میام خونه

کیان جلوی چشمام رژه میره . کیان بغض ذاین روزهای ما بود که داشت گلوی همه ما رو فشار میداد


۱۴۰۱ آبان ۱۴, شنبه

به صرف پیتزا

 


*

داستانهای مریضی های من همیشه طولانی هستن. گلو درد عجیبی میگیرم

جوری که نفسم بند میاد نمیدونم چیکار کنم . به امید بهتر شدن میمونم ولی اتفاقی نمیفته

تصمیم میگیرم برم دکتر از رحمانی وقت میگیرم . وقتش خیلی دیره 

از زارعی وقت میگیرم و میگه یک ساعت دیگه بیا .میرم خونه ماشین رو میگذارم و پیاده میرم

 تا مطب دکتر هفت هشت نفر اونجا منتظر نشستن . دکتر به همه شون گفته یک ساعت دیگه بیاین

یه خانومی از درد به خودش می پیچه . دل درد داره . میگه انگار فشفشه تو دلمه

یاد دل دردهای خواهرم میفتم مریضی که تو اتاقه میاد بیرون و شیش نفر با هم میرن تو

اینجا تعریف دقیق سگ میزنه گربه میرقصه است. یه خانوم چادری با ماسک از در میاد تو سرش رو میندازه

پایین و میره تو! انگار نه انگار که ادمای دیگه ای هم هستند. میاد بیرون و منتظر میشینه

احساس بدی بهش دارم . فکر میکنم میخواد از اپشن زرنگیش استفاده کنه .خانومی اونجا 

هست که میگه از پاسداران اومده قند داشته و این تنها دکتری بوده که تونسته درمانش کنه

خانوم دل دردی و خانوم قندی با هم میرن تو اتاق دکتر .خانوم زرنگ بهم میگه میشه من قبل از شما برم تو 

از دکتر بپرسم میاد پایین ویزیت کنه یا نه . علیرغم حس منفیم میپذیرم . خانوما میان بیرون 

خانوم  دل دردی اهسته اهسته از پله میره پایین بهش میگم برو من حواسم بهت هست

نوبتم میشه و با خانوم زرنگه میریم تو . خانوم زرنگه میگه میشه بیاین پایین مریض ما رو ببینین

دکتر میگه من کمرم درد میکنه و نمیتونم برو بیارش . دکتر ظاهری شبیه فرهاد خواننده داره

با سن فوق العاده بالا و ترکیده . اسلوموشن کامل . پشمام میریزه ولی سعی میکنم به تشخیصش

اعتماد کنم. انواع داروهای الرژي رو مینویسه و قرصی که برای فلج صورتم میخوردم

به داروهاش اعتماد نمیکنم . میرم فقط ازیترومایسین رو بگیرم که اونم دارخونه نمیده

پدر از داروخونه دم خونه برام میگیره . سه روز داروها رو میخورم و خوب میشم

*

خواهر عروسی دعوته در احمد اباد مستوفی از لحظه ای که میره

تا زمانی که برگرده رفتار پدر شبیه دیوونه هاست . همش چشمش به تلفنه

استرس تحملی خواهر تا پاسی از نیمه شب مسیج نمیده 

پدر همچنان روی مود نگرانی به سر میبره شکنجه ای که

خودش به خودش تحمیل میکنه. سر همین چیزای کوچیک دعوامون میشه

اخر شب خواهر به سلامت میرسه و همه چی در ارامش تموم میشه!

*


*

سریعتر از اونی که فک میکردم به پنجشنبه امروز به مناسبت 

تولد کتی مهمونی دعوتم ولی مریضی رو بهانه میکنم و نمیرم

دوست ندارم ادم مریضه که همه رو مریض میکنه باشم

میرسیم ناهار نمیخورم میرم خونه

میخوابم و بعدش با رفقا میریم دان تان. نژادی بسیار عصبانی به

نظر میرسه و میگه کارمندا اعتصاب کردن . منوی ناقصی دارن 

سفارش ها رو ناقص میارن و در کمال نارضایتی میخوریم و میریم

برای ادامه راه میریم شهر کتاب میرداماد . نژادی کتاب هری پاتر رو برام

میخره و میگه بخون ازت میپرسم ! اونجا یه اقای مو فرفری هست

که به سبک عمو اصرار داره تا گریه یه بچه رو در بیاره

تو قسمت موسیقیش بوی مجید عرق خورده میاد . به پیشنهاد من

گلی برای دوستاش یک کتاب از شهریار مندنی و یک کتاب از سدریس 

میخره. میریم برای بستنی . اونجا شلوغه ولی جایی برای نشستن پیدا میکنیم

اخر شب میرم خونه . تو راه یه سیگار از کملی که از مرتضی خریدم میکشم

اول نمیخواست بفروشه میترسید سیگاری بشم . همه ماها از این که مقصر بدبختی دیگران

باشیم میترسیم

*

جمعه اس همه رفتن مهمونی خونه خاله ای که باهاش قهریم و من تنهام 

کلاسم رو میرم مرغ سحرم رو یاد میگیرم و برمیگردم خونه . امروز برای

اولینبار ماهور میزنیم . استاد چهره مریضی داره ماسک زده و از دو هفته سختی

که بهش گذشته میگه. میرم خونه . هوس پیتزایی رو میکنم که دیشب باید میخوردم و نداشت 

از پرپر سفارش میدن میارن و میخورماخر شب اتاق رو اماده میکنم . فردا کارگر داریم

میترا عکس تتویی رو فرستاده که نوشته ژن ژیان ازادی میگم بیا من برات بزنم مرد میهن ابادی!

سر همین مسخره بازیها میخندیم . براش ساعت دوازده شب میزنم باورت میشه هنوز شنبه اس؟

برای هفته سخت اماده میشم!


۱۴۰۱ آبان ۷, شنبه

عطسه!


عموما خاطرات ابانماه من به گواه صفحه فیسبوک من به مریضی گذشته

از سرما خوردگی سطحی تا کرونا ی کشنده و ترسناک 

هفته رو سرماخوردگی دسته جمعی شروع کردیم

اول پدر بعد من و اخر سر مامان . علیرغم اینکه واکسن انفولانزا

رو تو یخچال داریم ولی فعلا نمیتونیم بزنیم . مامان و پدر برای معالجه پیش رحمانی

رفتن و من با  قرصهای ویتامین و سرماخوردگی روند درمان رو پیش بردم 

صولتی از ترس ابتلا دو سه روزی سر کار نیومد

اواخر هفته همه رو به بهبود   هستیم و بزودی به جریان سلامت زندگی برمیگردیم

*

چهلم مهسا امینی تمام خیابان باقری و کوچه صدای بوق و شعار میاد

روزهای ملتهب ابان. صدای تیر اندازی صدای فحش صدای شروین

من؟؟ لا به لای این داستانا ساز میزنم . از اینده میترسم . از تغییر میترسم

چرا؟؟ نمیدونم . زندگیم رو مرور میکنم . هیچ وقت اودن کسی بهتر از رفتن قبلی 

نبوده . همیشه یادش بخیرهامون از خدا رو شکرهامون بیشتر بوده .

همیشه خواسته اکثریت به ضرر همه بوده. اساسا چیزی که همه ازش استقبال میکنن

چیز غلطیه (قانون اول دایی)

*

دوست جدیدی پیدا کردم به اسم خانوم ح .  با بینی سربالا . جواب های به زور

نگاه باربی اندر شرک ! یه روز به خاطر رفتارش روش رد میدم

حرفمو میزنم . جواب میده رفتارش محترمانه تر میشه .  سفت تر میگیرم

کمتر ممحلش میذارم . بهش تشر نزدم که مهربانتر شه خواستم بدونه 

اونقدرا که فکر میکنه مهم نیست 

*

برای دومین هفته پیاپی کلاتس تعطیله . میگه مریضم . درمانگاه 

دروغ! وقتی کسی در مورد سلامتیش دروغ میگه هیچ راهی جز باور کردن نداری

چون داری در مورد ارزشمندترین چیز زندگی طرف حرف میزنی! مجبوری

انچه که میگه را بپذیری . میپذیرم . اخر هفته را فقط میخوابم .بیرون نمیرم

اخر شب انی هال رو میبینم . ساخنه وودی الن 1989. چقدر خوب بود

یه کمدی - رمانتیک خاص! خوش به حال اونایی که این فیلم را به زمان خودش 

دیدن

*

خانوم الف با سابقه سالها عاشقی مسیج میده و از شک کردن به

دوست پسر جدیدش میگه و لا به لاش بالاخره لو میده که یه بار عقد کرده

ادمی که اول اشنایی همچین تابلویی میگه حتما در ادامه....

چه فرقی میکنه؟ دروغ دروغه چه اولش چه نوعش چه شکلش!

بیخیال !با خودم میگم اگه دوستش داشتم خودم دروغ را باور میکردم

حتی با راستش کنار میومدم! انچه که به ذهنم میرسه را بهش میگم

تمصمیم میگیرم دیگه باهاش کاری نداشته باشم . من مسول کنترل کیفیت

روابط ادما نیستم . هیچ وقت برای رابطه ام مشورت نگرفته ام

هیچ وقت هم تو روابطم موفق نبودم! به نفع خودتونه که مشکلتون رو 

خودتون حل کنین!!

۱۴۰۱ مهر ۳۰, شنبه



 *

روزهای تکراری . انقدر تکراری که چیزی جدید برای گفتن وجود نداره

آنچه که بیشتر از هرچیزی این روزها در موردش صحبت میشه آینده 

سیاسی کشوره.بعضی روزها فراخوان میذارن و مردم شور انقلابی 

میگیرن و میریزن بیرون .ولی اونقدری که حرفش رو میزنن شلوغ نمیشه

*

دندونی که به تازگی درست کردم اذیتم میکنه. گاهی درد میگیره گاهی حس 

میکنم شکسته به دکترم فحش میدم ومرتب با زبونم باهاش بازی میکنم 

دندونه خیلی توی چشمه و میترسم که بشکنه جای خالیش بمونه 

امیدوار میمونم که بهتر بشه یه روز بهتره و یه روز بدتر

*

خواهر از ترکیه برمیگرده . استرس رفتن و برگشتنش به پایان میرسه . بهش خوش گذشته

و باز هوای مهاجرت به سرش زده. برام یه تیشرت  خوشگل اورده که متاسفانه لک روشه

نمیدونم لک از طرف اون بوده یا دستای من !!برای خودم یه تیشرت کانسپ حاج کریم سفارش میدم 

تیشرت اندازه در میاد و دو روز میپوشم 

*

لا به لای تلفنهای مهندس صدای مجید رو میشنوم که داره با صولت قرار میذاره

ظاهرا برادرزادش میخواد لوازم پله برقی رو جا به جا کنه . مجید با صولت میرن بار رو ببینن

بعدش مجید رو میبره انبار بشکه . قرار بر این میشه که من برم دم انبار یه چیزی بدم به صولت و

مجید رو بردارم . سر راه بنزین میزنم طبق نقشه نشان میرم جلو. اشتباهی از جای دیگه

سر در میارم بالاخره جا رو پیدا میکنم ولی اینبار با پلاک غلط! ماشینی که براشون فرستادیم

 رو میبینم و دنبالش میرم بالاخره میرسم به انبار . صولت در حال انتخاب بشکه های سالم برای

ارسال به اصفهان بود. بشکه ها از زیر اجر در میرن میفتن زمین .میخنده و میگه

چارتا سالماش هم به گا رفتن. با مجید برمیگردیم سمت تهران . دم خونشون پیادش میکنم و میرم 

سلمونی 

*


قطعه هفته ام رو به خوبی در میارم. اگه عشق همینه . بسیار باهاش ارتباط میگیرم

دقیقا همون کثافتیه که دنبالشم . کتاب اموز سلفژ رو باید بخرم . دیجیکالا داره ولی

تاریخ تحویلش غروب جمعس . کنکله . پنجشنبه با دوستام قرار دارم . قرار بود

که ناهار پنجشنبه رو با میترا بخورم اون حرف جدی منو به شوخی میگیره و قرار کنسل 

میشه. ازش ناراحت میشم ولی بعدا بهش حق میدم . منم جدی نگفته بودم . قبل از حرکت نماز میخونم.

 پیمان زنگ میزنه و میگه جاده ساوه ترافیکه. میزنم تو بلد و حرکت میکنم من رو به سمت دهشاد و 

نصیر اباد و اینا میبره . ازاونجا فیلم میگیرم و میفرستم برای دوستام و میگم هوا مثل شمال شده

میرسم به هفت تیر . کتاب مورد نظرم رو چشمه نداره . ثالث و نگاه هم نداره میرسم به یه کتاب فروشی

که ویترینش شبیه مغازه های فروش کتب مذهبیه. به شکل غافل گیر کننده ای کتاب را داره

کتاب رو میگیرم و میرم کافه ثالث . دنوش سیب دارچین سفارش میدم تا زمان بگذره

استاد مسیج میده و میگه سرماخورده و کلاس تعطیل!! قسمت نبود از دیجیکالا بخریم

حوالی ساعت 5 میرم تو ماشینم تا بازی پرسپولیس را ببینم نیمه اول سرد و بی روح 

رو میبینم و راه میفتم به سمت اکوان . روی میز کناری ما یه گربه نشسته

گلی از گربه میترسه و درنهایت گربه به سمت ما حرکت یکنه و اتفاقی که نباید بیفته میفته

شام را میخوریم و میریم برای بستنی . هوا سرد میشه و میریم سمت خونه

پدر سرما خورده و رفته پیش رحمانی و بهش داروهای سنگینی داده

*

جمعه بلورین از راه رسید. کلاس که نداریم .ناهر کباب را میخوریم و حاضر میشم تا برم

به دیدن ژينا . کسی که بیشتر از هر کسی دوستش دارم و کمتر از بقیه میبینمش

لباسهایی رو میپوشم برای اولین بار با عطری که برای اولین بار استفاده میکنم

از اسنانسور که میام بیرون میبینمش که جلوی در وایساده . دوست دارم بغلش کنم

نمیتونم . وارد کافه میشیم .من خوشحالترین ادم روی زمین میشم. از چشام ستاره میزنه بیرون

نمی فهممم چجوری دو ساعت میگذره برمیگردیم خونه اون با برادرش من با تنهاییم

استقلال مساوی میکنه  و من خوشحالترین ادم میشم میرسم خونه .مادربزرگ خونه ماست

شام میخورم و با فاطی حرف میزنم . 

 

۱۴۰۱ مهر ۲۳, شنبه

پوچ


 .


*

روزای مرگبار دندان پزشکی میرسیم . من فکر میکردم سه شنبه شروع میشه

ولی تلفن زنگ میخوره و متوجه میشم که یکشنبه است

برخلاف همیشه کسی اونجا نیست و بعد از عکس برداری 

کار رو شروع میکنه دوتا دندون رو یکشنبه و دوتا رو س شنبه

پر میکنه . دندونی یکشنبه پر شده بود زشت میشه ولی سه شنبه

اصلاحش میکنه. عادت جدید دکتر که موقع کار تلویزیون نگاه

میکنه شدیدا رو مخمه . دکتر همچنان معتقد به نظام و شخص رهبره

که کمتر از تلویزیون نگاه کردنش رو مخ نیست . جلسه پنجشنبه را 

کنسل میکنم اول به بهانه فوتبال و سپس برای نفس گیری

*

خواهر عازم ترکیه است . نگرانی در کالبد وجود ما میچرخه

دقیقا روزی که فراخوان اعتراض دادند . استرس داره ولی همه 

چیز به خوبی پیش میره و پرواز میکنه و به مقصد میرسه

*

خواب میبینم رفتم جای که خونه دوران بچگیمه کلید میندازم تا برم تو

یه نفر در رو باز میکنه و  من رو میشناسه . بچه های بامزه ای داره

مادر بچه ها میگه پدرشون ولشون کرده رفته تو خواب اشک میریزم

با گریه بیدار میشم . روز قبلش به فاطمه ای صحبت کردم که 

با پدر و برادر و خواهرش زندگی میکنه . مادرشون ولش کرده و رفته

حس میکنم تحت تاثیر همون این خواب رو دیده باشم. با خودم فکر میکنم\

این صدقاتی که ما میدیم چقدر کم و ناچیزه

*


۱۴۰۱ مهر ۱۶, شنبه

سکوت

چند تا عکس قدیمی از یه چت مشکوک تو گالریم گند میزنه به تمام روزهای هفته ام
تصور میکنم که به خاطر کاری که نکردم و جاهایی که نرفتم حالا دچار 
بلای بزرگی بشم بلایی که خانواده ام رو هم درگر میکنه. جزییاتش رو نمینویسم 
چون انقدر همه چی چرک و کثیفه که از خودم خجالت میکشم ولی اینجا مینویسم که 
یادم بمونه
تمام این هفته به استرس و غم و ناراحتی گذشت . تنها روز  متفاوت این هفته چهارشنبه تعطیلی بود
که با دوستامونرفتیم بیرون . تولد گلی بود و سعی کردیم کنار دوستامون خوش بگذره
غیر از این اتفاقی برای نوشتن و حوصله ای برای ادامه دادن نیست .

۱۴۰۱ مهر ۹, شنبه

وصال معشوق با وی پی ان

 


دامنه اعتراضات مردمی روز به روز گسترده تر میشه اما تعطیلی وسط هفته

مثل پتک میکوبه روی اعتراضا.تهران روز به روز کمتر میشه و گاهی 

سر وپ صدایی از خیابونا شنیده میشه 

تمرین این هفته به من نخند بود . اولین بار که زدم 

مامان گفت اشک ارو دراوردی گویا خروار خروار خاطره

زیر همین اهنگ براش خوابیده بود

پدر برای گوشش رفت دکتر و ظاهرا یکی از گوشهاش شنواییش رو از دست داده

به صورت کامل و ظاهرا تنها راه حلش تزریق آمپولی هست که اونم فقط 50 درصد 

احتمال احیای اون رو داره. خواهر به مسافرت تبریز میخواد بره و طبیعتا تو این شرایط

کمی نگران کننده خواهد بود

*یکی از روزهای تعطیل هفته رو با اقاجون میریم خونه نژادی اینا

تو راه در مورد حوادث اخیر حرف میزنیم  و اقاجون به تمسخر

میگه از قبل از انقلاب چقدر اینجاها تغییر کرده

خونه نژادی پلی استیشن بازی میکنیم ناهار یه عدس پلوی مشدی میزنیم

و انتن رو نگاه میکنیم . قبل از شلوغ شدن خیابونا برمیگردیم خونه این روزها

بیشتر عصرها رو خونه میگذرونیم

*

فرزند سوم اقا گری به دنیا میاد. سومین پسر .خدا هنوز به تغییر بشر امیدواره

تصمیم میگیرم بعد از کا ربم دیدنش . جواب نمیدهع. وقتی زنگ میزنه که دیره 

چاره ای نیست خرید میکنیم و میریم خونه . اسم بچه رو گذاشتن علی سینا 

همه متحیر میشیم !!پیمان میگه اینا میگردن اسمایی که هیشکی انتخاب نمیکنه رو انتخاب میکنن

*

برای تولد اقای یزدانی فرزند اول اقا گری باید کادو بخرم . دیجیکالا هواپیمای جنگی جالبی  داره

دست دست میکنم و دیر میشه . تحویل بعد از موعد تولده . تصمیم میگرم برم خیابان

میرزای شیرازی روزی که میخوام برم دوستام پیشنهاد دان تاون رو میدن و مام که شکمو

فرداش بعد از کار میرم سید خندان . از بانک شهر برای بچه جدید تولد خود گری تولد گلی

کارت هدیه میگیرم . میرم خیبون میرزا و یک مغازه رو انتخاب میکنم . فروشنده اش جدی نمیگیره

منو . انگار که منم یکی از اونایی هستم که قیمت میکنه و میره . درنهایت یه جعبه ده تایی ماشین

انتخاب میکنم .چیزی شبیه سوقاتی های دایی از امریکا! از مغازه کناریش یه عروسک برای 

اقای یاسینی میگیرم . ناهار نخوردم و میرم هاکوپیان . ویترش انقد تند حرف میزنه که نمیفهمم

غذا رو میخورم ومیرم خونه

بدترین خبر برای روز جمعه!کلاس تعطیله. وقت کشی میکنم تا برسیم به ساعت 4

و با عموو نژادیها بریم خونه گری . همزمان با نژادیها میرسیم به صولتی زنگ میزنم

میگه وایسین تا من بیام. همه با هم میریم . عمو زمان زیادی رو به تحلیل سیاسی 

مذهبی میپردازه . کیک میارن و تولد میگیریم . کادوها رو میدیم . خدا رو شکر بچه خوشش میاد

در نهایت کیک میخوریم وبرمیگردیم خونه عمو به اینده پر از تغییر امیدواره .میرسم خونه

و کسی خونه نیست پدر اینا رفتن خونه دختر عمه پدر . به خانوم عشق مسیج میدم صحبت میکنیم

و فیلتر شکن براش نصب میکنم. کلی تشکر میکنه!! لذتی که در وصل کردن معشوق به نت جهانی

هست در هیچ چیز دنیا پیدا نمیشه! شام میخورم و میخوابم


۱۴۰۱ مهر ۴, دوشنبه

نرسیده به انقلاب

روزهای حساس زندگی ما دوباره شروع شده. مردم کف خیابونا در حال اعتراض به حجاب اجباری کشته شدن مهسا امینی و نظام حاکم هستند . هر روز و هر لحظه خبرهای امیدوار کننده منتشر میشه ولی همه این خبرا برای ما تکراریه. دوازده سال پیش همه این خبرها رو مرورکرده بودیم ولی اینبار انگار ماجرا متفاوت از قبله
هر روز تا ساعت ۴ عصر اینترنت موبایل ها کار میکنه و بعد از اون میفته به جان کندن زمان زیادی از این روزها صرف پیدا کردن فیلتر شکنی میشه که ما رو از این بن بست به اینترنت ازاد برسونه
*
پدر شنواییش رو تا حدود زیادی از دست داده . به  دکتر مراجعه کرده و بهش قطره و ازمایش داده . هر چیز رو چند بار باید بگیم تا بشنوه یک روز رسیدم خونه و دیدم  صدای تلویزیون تا ته زیاده و تازه اون روز فهعمیدم عمق ماجرا چی بوده
*
خانوم ر مسیج میده و میگه فعلا مسیج نده دعوا شده و بعدا برات توضیح میدم . تا حدودی از ترس میشاشم تو خودم ولی ته قلبم مطمعنم دروغ میگه . ادمای دروغگو همیشه تو شریط بد یه راه امیدواری برات باقی میذارن !
بعد توضیح میده ومتوجه میشم قضیه جدی نیست و تا حدی خالی بندیه!
*
تولد موجان هست و من اصلا حوصله رفتن ندارم . از کیفیت ساز زدنم راضی نیستم . جمعه میشه و برخلاف انتظار استاد راضی هست . بعد از کلاس مستقیم میرم نایب ساعی
تولد اقای نژادی هست میدونیم که شرایط بده برنامه رو میندازیم جمعه. قرار میشود که مجید هم بیاد. زنگ میزنه میگه یه دختر داره میاد و نمیتونه بیاد . کمی با هم  کل کل میکنیم برای تولد میریم به رستوران نایب. اوجا شلوغ و سرویس دهی ضعیفه . پیش غذا رو بعد از غذا میارن و تا حدودی رفیق ناراحت  میشه. برای دسر میریم کافه ای توی سید خندان . سفارش پر و پیمونی میدیم  و گارسن به شکل عجیبی حفظش میکنه 
برمیگردم خونه بازی تیم ملی با اروگوئه رو میبینم  .میبریم خوشحالم ولی این خوشحالی مثل همیشه نیست . ما دیگه هیچ وقت اون ادم سابق نمیشیم

۱۴۰۱ شهریور ۲۷, یکشنبه

بازگشت به کابوس



دوباره برگشتم به جایی که کابوسهای شب عیدم رو ازش به یادگار دارم

مطب دکتر ب . با همون بوی همیشگی مزخرفش . طبق معمول زمان زیادی

ذو معطل میشم . مریضی زیر دستشه که به گفته خودش کیس نادره

مادر بیمار رو به روی من نشسته و به ظاهر کی استرس داره

چراغ بالای سرمون تایمر داره و خودش خاموش میشه .دکتر چند باری 

عذرخواهی میکنه و بعد از یک ساعت بالاخره ویزیت میشم .ظاهرا ۴تا دندون خراب

کنار هم هستند . برای یکماه بعد وقت بهم میده .امیدوارم داستان به طولانی سری قبل نشه

*

سلمونی نزدیک خونمون تلفن جواب نمیده. در نهایت ازش نا امید میشم 

و از رضا اندیشه وقت میگیرم . وقتم ساعت پنجه و تو ترافیک گیر میکنم

بیشتر نگران مثانه پر شده خودمم. میرسم و یه نفر زیذ دست اقا رضاس 

متوجه میشیم که وقت اون اقا ساعت پنج و نیم بوده. از زمان باقی مانده 

استفاده میکنم و میرم دستشویی. باز ده دقیقه دیر میرسم! مسخرم میکنه میگه

تو دفعه اولم دیر رسیدی و الانم دیر رسیدی . بهش میگم ما ایرانیا ملتی هستیم با

1500 سال تاریخ و ده دقیقه تاخیر!

*

اخر هفته را به تماشای نمایش میریم . قفس . کلیت کار افتضاح ولی انقدر موقعیتهای

عجیب و خنده دار داره که جر میخوریم تا حدودی . قرار بود که شاماری هم با  ما بیاد

که به خاطر مسافرتش نرسید . برای شام میریم به اکوان .شلوغه .منتظریم میز بهمون بده

متوجه میشیم که باید اسم بنویسیم .میننویسیم و زود نوبتمون میشه. وسط شام خوردن یکی از همسایه ها

کیسه یخ رو پرت میکنه نو باغچه!!

*

به کلاس زود میرسم و رها هنوز سر کلاسه . یار دبستانی رو میزنه و استاد ازش فیلم میگیره

پشمام از مهارتش میریزه و عمیقا بهش حسادت میکنم . بدون خطا میزنه و کاملا مسلط

به رها میگه این پیرمردم خوب میزنه نمیذاره فیلم بگیرم و من میدونم که هرگز اونقدر خوب نیستم که بشه ازم فیلم گرفت

اصفهان معین را تمرین میکنیم . برای ناهار خواهر هم خونه ما خواهد بود کباب خواهیم داشت

قبل از اینکه برم خونه دلستر لیمو نعنا میگیرم طعم جدید .عکسش را برای بچه ها میفرستم

عصر نژادی و بانو میان دنبالم و یریم دنبال مجید و میریم به رستورنی تو شهرک محلاتی

نژادی تصمیم داره لاغر کنه با جراحی و بزودی  کم غذا خواهد شد . سفارشمون رو تو ماشین

میخوریم . به جای حمص چیز دیگه ای میده سیر زیادی داره وخوشمزس. از اونجا میریم سنمارک

شهرک نژادی اشتباه به سمت قیطریه میره و تو لوپ مسیر اشتباه گیر میفتیم . به پیشنهاد مجید

اهنگ تواد زدبازی رو گوش میدیم


۱۴۰۱ شهریور ۱۹, شنبه

عمر رفته را رها کن!



*

برای اولین بار و احتمالا اخرین بار با خانوم ال قرار میذارم

قراری که متاسفانه بهم تحمیل میشه . حوالی یوسف اباد 

مناطق پر خاطره زندگیم . جایی که بهترین روزهای عمرم را

سپری کردم . انگار قراره دوباره برگردم به قدیمِ زندگیم 

سینما گلریز و فروشگاه کاست دارینوش . و البته خیابان فتحی شقاقی

و خاطرات روزهای مجله مون . خانم ال شباهت عجیبی به دومین

دوست دختر من داره. حتی شبیه اون حرف میزنه. صدای تو دماغی

تلاش برای لفظ قلم حرف زدن و لبهایی که به زمان صحبت کج میشن

یکی از کافه های آ اس پ را انتخاب میکنیم و چند ساعتی مینشینیم

موقع برگشتن توی ترافیک نابود میشم . وقتی میرسم خونه از

حال میرم

*

وسط هفته به پیشنهاد بچه ها میریم دان تاون تا خانوم ببری

بهمون شیرینی ماشینش رو بده. قبلش طی  میکنیم که ما دونگ خودمون رو میدیم

مجید راضی نیست بیاد ولی در مقابل اصرار های من تسلیم میشه

لاستیک ماشینم کم باده .میرم پیش کسی که اقای الهی بهم معرفی کرده بود

همونجا روغن ماشینم عوض میکنم . اقای تعویض روغنی توی کاپوت ماشین را 

هم میشوره و تمیز میشه . توی هر دوتا لاستیکم پیچ رفته . در میاره حساب میکنه و میرم

و باز هم ترافیک ترافیک ترافیک . با بدختی میرسم . اونجا غذا میخوریم و معاشرت میکنیم

برگشتنی ببری را میرسانیم تو راه بازی استقلال رو گوش میدیم که مساوی میشه

با حال بهتری مجید را پیاده میکنم و میرم خونه

*

برای دومین بار در طی یک ماه اخیر بارنامه مون قطع میشه

به خاطر سهل انگاری خانوم غلام. بهش میگم پرداخت کن و نمیکنه 

میگه نمیشه نمیتونم شبا کردم و هنوز ننشسته . با عصبانیت بهش تشر

میزنم . از رفتار خودم تعجب میکنم . صولت ما را به سعه صدر ومهربانی

دعوت میکنه . براش توضیح میدم که بحث اشتبه نیست بحث نخواستنه

*

میرسیم به روز تولد . اولین تبریکها را فرساد و معصومه میدن

کاملا دور از انتظار .هنوز به محل کارم نرسیدم که ژ مسیج میده

و تبریک میگه!از تو فرومیریزم !!فرو به تمام معنا!

 بعددوستای دیگه ام مجید و نژادی بابانو 

دایی و مادر بزرگ . خواهر برای روز تولد رستوران شاندیز را

انتخب میکنیم . جلوی درش یه سری چینی وایسادن . صاحب رستوران 

میگه هفت و ربع به بعد مشتری میپذیره . دقایقی صبر میکنیم و میریم

کیفیت غذا بد نیست ولی حجمش زیاده. برنج روی توی دیس اورده 

با مجید کلیشه های مهمونی های خانوادگی رو مسخره میکنیم 

بچه ها یه باکس متنوع کادو رو بهم میدن که توش یه تیشرت

دکتر ارنست خونه مادربزرگه و تا به تا موزیک باکس فلش

و یک جعبه کاکاو هست . مجید یه تیشرت که  خودش میگفت ارتباط 

نمیگیری گرفته بود که نداد

*

روز بعد از تولد رو با کنسل شدن کلاسم شروع میکنم

نژادی و مجید یه پست از من میذارن و همه میفهمن تولدمه

بعد از اونا شاماری یه پست میذاره که حس خوبی منتقل میشه 

هادی و هومن دوستای قدیمی زنگ میزنن و دقایقی میخندیم

مامان به خاطر من پیتزا درست کرده . راه رفتن لنگ لنگانش رو 

میبینم و تیکه تیکه میشم . گاهی دلم میخواد برای پیر شدنشون بمیرم 

برای پیر شدن هر دوشون . دیشب از دهن پدرم در رفت و گفت میخواستیم

همه جمع شن ولی...  وقتی سکوت کرد فهمیدم قراره لیلا و شوهر جدیدش 

بیان . عغصر به هوای حراج کتاب میرم ثالث . نه تنها حراج نیست 

و تخفیف نداره که کارت بانکمم گم میشه . شب با خانوم ل همکار سابق 

چت میکنم . به نظرم داره با حرف زدن با من اداپت میشه

اون لا به لا عکس کسی رو میبینم که جلوی دوست داشتن هر دختر دیگه ای وایساده!

از قلبم که در حال ایستادنه میگم و اون به شوخی میگیره ولی قلب من جدی جدی 

داره می ایسته !!

*

و اما 38 سالگی !! وقتی به شناسنامه ات نگاه میکنی و میبینی 

دیاباته هم از تو کوچکتره ولی تو گروه های هواداری فوتبال 

میگن سنش زیاده ! توی عددی هستم که برای همه چی تقریبا دیره

ولی در عین حال هنوز جوان محسوب می شی . سنی که برای

ارزو داشتن چندان مناسب نیست . فقط میتونی شروع کنی به 

خوب بودن . انسان بود . نزدیک منیشی به دورانی که هر گبری

میشود پرهیزکار! و این خیال که ایا ممکنه که 39 رو هم ببینی؟؟

صدای ضبط ماشین رو زیاد میکنم و صدای معتمدی رو میشنوم

که میگه ؛عمر رفته را رها کن تو فقط مرا صدا کن....!

۱۴۰۱ شهریور ۱۲, شنبه

فرار از زندان!



 *.

وضعیت کار به خوبی قبل نیست. وضعیت زندگی  هم همینطور

نه پول بی خوبی قبل در میاد و نه زندگی ارامشمالی قبلی رو داره

و ما همچنان امیدواریم به اینده. تصمیم میگیرم برای 

تغییر روزهای تنهاییم با چند تا دختر ارتباط بگیرم

یکی شون سمت خیابان پیروزی یکی نزدیک خونمون و یکی هم

رباط کریم . اما هنوز دلم پیش کسیه شهرک غرب زندگی میکنه 

یک شب از فرط ناراحتی بیخوابی میگیرم . فکر کردن به مرگ را

هم که از بعد از فلج بلز کنار گذاشتم . تا دیروقت بیدارم و ناراحت

میترسم از وضعیتم گلایه کنم. معمولا پشت هر نا شکری یه حادثه خوابیده

*

منگ خواب که هستم هیچ حواسم هم میره به یک عابر پیاده و تصادف میکنم

میزنم به وانت . چراغم میشکنه و گلگیرم غر میشه . اعصابم را

کنترل میکنم و ادامه میدم ده سال پیش همچین اتفاقی اشکم رو در میاورد

خوشحالم که کمی شل کردم تو این ماجرا

*

فوتبال را با بغض میبینم . صدای دخترا میاد که تو استادیوم جیغ میکشن

خیلیا بدون بلیت رفتن و احتمالا الان تو اسمونا سیر میکنن . بازی رو میبریم

خوشحالم وسط بازی میزی رو برای خواهر میارن و پدر میره تحویل میگیرن

حس میکنم از شلوغی و سر و صدا عصبی شدم . فکر میکنم دارم تحلیل میرم

*

نمایشی روانتخاب کردیم و میریم که ببینیم قرارمون رو میگذاریم رستوران ارکیده

تو مسیر به ترافیک تو خیابان زاگرس گیر میکنم .میرسم با پنج دقیقه تاخیر 

اسانسور خرابه و با علم به خرابی سوار میشیم. دوتا دختر از ترس به خودشون میشاشن

ناهار را میخوریم  و اقاجون هم به ما اضافه میشه. یه کاکتوس چسکی خریده که

بعنوان کادو بده کسی که قراره بره تولدش. میریم به سمت تیاتر شهر . روی دیوارای

 دستشویی مجموعهشماره تلفن و رزومه همجنس گرایی داره. نمایش خوبی بود و غم انگیز

بعد از نمایش میریم خونه سارا و مرغ میگیره .چند ساعت حرف میزنیم و میرم خونه

تا دیروقت بیدار میمونم و یکی از اون سه نفر حرف میزنم. گمان میکنم که ته همه این حرفا

هیچی باشه

*

وقتی میرسم کلاس که رها هنوز نرفته. دختربچه ای که به اینده اش خیلی امیدواریم.

استاد از دندون درد و عصب کشیش میگه و به شکل عجیبی اسم منو اشتباه میگه

سلطان قلبها و شهزاده رویا رو کار میکنیم. خونه ناهار از کبابی گرفتیم و خواهر هم با ما هست

میخوابم . خسته ام . تیپیکال روزهای تعطیل از خونه بیرون نمیرم .نژادی عکسی از \ی اس فایو

که خریده برام میفرسته . بدم نمیاد یکیش رو داشته باشم ولی به نظرم سی میلیون پول زیادیه

۱۴۰۱ شهریور ۵, شنبه

به وقت فارغی!



 *

مادربزرگ بالاخره از بند کرونا رها شد به لطف خدا و داروهای 

رحمانی بالاخره تونست به جریان عادی زندگی برگرده

بعد از چند روز استراحت حخالا باید بره و دبل j رو از بدنش خارج کنه

بعد از عمل خیلی و خسته و دردناک برمیگرده خونه . این مصیبت هم بالاخره دست از سر

ما برمیداره

*

با مجید وسط هفته میریم علفزار . من برای بار دوم و اون برای بار اول

سالن سینما کوچیک خفه و بدون تهویه اس. کنار من پیرمرد و دختری نشسته ان

که تمام مدت فیلم حرف میزنن. دوست دارم عثصبانی بشم ولی خب من یکبار فیلم رو دیدم

و ضرورتی وجود نداره که بخوام براش عصبالنی بشم بعد از فیلم میریم به پیتزا پاشا 

پارکبان اونجا به شکل عجیبی فرمون میده . به مجید میگم چرا داداشمون داستان رو تخصصی

میکنه؟ پیتزای کم کوالیتی و با طعمی کلاسیک میخوریم وقتی میرسم خونه از خستگی پاره ام

میخوابم به این فکر میکنم که چقدر قدیما بیشتر تحمل راه و ترافیک رو داشتم 

*

اخرین روز هفته اخرین برگ بارنامه مون هم تموم میشه .باید کل بدهی های به سازمان رو بدیم

تا الکترونیکیمون فعال شه . منوی الکترونیکمون فعال نیست . اقای ل باید فعال میکرده که نکرده 

الکی میگم بارنامه تموم شده تا  پیمان جدی بگیره . بالاخره با پیگیریهای بچه ها فعال میشه!ومیرسیم

به غول مرحله بعدی !ینی پرداخت نقدی بارنامه ها!

غلامی سر پرداخت کردنش دست دست میکنه . نه میاره نمیکنه

بعد میگه میریزم . بعد فقط 9 درصد رو میریزه . 119 هزارنومن باید حق کد رهگیری روبده

نمیده . بعد میگه دادم ولی چیزی تو لیست پرداختی های ما نیست

میگه با شبا انجام دادم و نتیجه اینکه تسویه انجام نمیشه تا روز شنبه !!تمام این مدت پیمان در حال فحش

دادن به غلامیه !همه چیز روی اعصاب منه ولی در نهایت کاری نمیتونم بکنم

*

عشق و علاقه حقیقتا چیز عجیبیه . باورم نمیشه وقتی رودر روی مهدوی نشستم

و قاعدتا باید به شروع یک رابطه جدید فکرکنم .موبایلم رو میذارم جلوم ویواشکی

اخرین استوری یه نفر دیگه رونگاه میکنم! بعد از تو هیچ در دل سعدی اثر نکرد!

برای اولین بار با خانوم ص.مهدوی قرار دارم و امیدوارم خوب پیش بره . قرارمون پاساژ اپال هست

میرم خونه و ناهار میخورم . مهدوی زنگ میزنه و میگه دیرتر میاد و من دیرتر راه میفتم ولی

زودتر میرسم . بالاخره میاد کاراکترو  رفتارش بعیده که با من اوکی بشه. ناهار سفارش میده

وخودش حساب میکنه و این ینی همه چی کنسله! بعد از ناهارش قدمزنان میریم به سمت پارکینگ

*

شام پنجشنبه و دوستان مهربان در رستوران اکوان . به نژادی زنگ میزنم و میگم 

که دیرتر میرسم . میگم که جک پارکینگ خراب شده. زودتر از محاسباتم میرسم

خود اکوان نیست ولی کیفیت غذاش به خوبی همیشه است . فضای خوبی که اونجا داره

رو دوست دارم. انگار انرژی منفیش کمتره! نژادی خسته اس ولی پیشنهاد میده بریم

بستنی حسن خولیو! میریم اونجا و من که از ظهر احساس گرما میکنم به پیشونیم دست میزنم

گلی سریع ماجرا رو ربط میده به کرونا بعد از بستنی خرامان میرم سمت خونه استاد مسیج میده

ومیگه به خاطر دندون دردش کلاس تعطیله . 


۱۴۰۱ مرداد ۲۹, شنبه

انگور



+

صبح شنبه رو با حضور بازرس اداره راه شروع میکینم.

بازرس وقتی میاد تو که گیگیلی پشت میز پیمان خوابیده

بازرس که لهجه غلیظ اصفهانی داره میگه این اقا شب کالری داشتس؟

چرا خوابیدس؟؟ از پاسخ میمانیم . به موارد مختلفی گیر میده که گیرش رو برطرف 

میکنیم . میگه از کارنخون رسید بده که هر کاری میکنیم نمیشه

میگه کارت بکش و هرچی میکشیم باز نمیشه

بالاخره ده هزارتومن کارت میکشیم و اصفهانیه میگه معلومه دفتر مال خودشس

ده هزارتومن کارت کشیده س . تو دلم میگم ورشیکست نشی لاکچری

بازرس موردی پیدا نمیکنه و دم در از اکبری میپرسه میز اجاره کردی میگه

بله و میرینه تو همه چی. عامری بیدار میشه و میگه چقدر زر زد این اصفهانی که که خور!


+

مادر بزرگ همچنان به کرونا مبتلاست و خدا رو شکر

رو به بهبوده ولی به ظاهر سختی مریضی بیشتر از 

کرونای قبلیه . یک روز که داشته خونه رومرتب میکرده 

ظرف وایتکس خالی میشه کف زمین و مجبور میشه تمیزش کنه

از همون شب حالش میره به سمت بدتر شدن و فرداش مراجعه

میکنه به دکتر و به لطف داروهای ضد التهاب بهتر میشه

من همچنان توهم کرونا دارم و یکی دو روز در هفته صدای

سرماخورده ها را پیدا میکنم میندازم گردن انگوری که خوردم

و واقعا هم کرونا نبود. تو اینترنت دنبال راهی برای مبارزه با 

حساسیت به انگور میگردم و به مقاله ای میرسم که نوشته

بهترین راه مبارزه با حساسیت انگور نخوردن اونه!!

+

با رفقا اخر هفته را به تماشای یک نمایش و صرف 

یک وعده همبرگر میگذرونیم . با اقاجون در مورد پیری

حرف میزنیم و گذر عمر . بهش میگم ادمیزاد از مرگ 

نمیترسه چون مرگ تو هر سنی میتونه سراغ ادم بیاد

ادمها از ناتوانی میترسن و ازکار افتادگی 

اقاجون که مست و چت دوبل زده میگه اینو استوری میکنم

گلی به شکل عجیبی از همه چیز رستوران ایراد میگیره

ولی این دقیقا همون همبرگری بود که من انتظار داشتم

برای دسر به یه کافه گرون و بی کیفیت میریم 

استقلال یک هیچ عقب میفته و تو دلم میگم خاخور چی کنه!

نتیجه بازی برمیگرده و ناراحت میشم . جلوی سالن نمایش

دنبال جای پارک مناسب میگردم همون موقع رادیو علی لطیفی

رو میاره روی خط م اقا جون میگه لطیفی دنبال جا پارکه

کمی جلوتر یه دختر و پسر رو در حال معاشقه میبینیم

و سوژه شون میکنیم . نمایش چنگی به دل نمیزنه و قسمت 

خوبش اونجاشه که تموم میشه . بعد از نمایش میریم ابمیوه 

میخوریم و برمیگردیم خونه . اخر شب با لارا گپ میزنم

به اینکه بدون اون میریم تیاتر اعتراض میکنه و میگه بلاکت میکنم

بعد از کمی مسخره بازی میخوابم

+

کلاس روز جمعه کنسل میشه چون نسرین گلوش درد میکنه 

بعد از ناهار میگیرم میخوابم . بیدار میشم و کمی ساز میزنم . فوتبال نگاه میکنم

نتیجه مساوی ضد حال !جمعه کسل کننده رو با دیدن یاغی تموم میکنم.


۱۴۰۱ مرداد ۲۲, شنبه

تراژدی



*

شنبه خوب ‍‍شنبه ای هست که منتهی میشود به تعطیلی 

با رفقا برنامه میذاریم که بریم سنمارک و بهروز

از اونجایی که صولت و عیال همیشه تاخیر دارن 

برای رفع گرسنگی بچه ها میریم به بستنی فروشی 

یکی از مکارای نژادی ما رو با یه برنامه 

استعداد یابی نوحه آشنا میکنه .ویدیوهاش رو میبینیم و میخندیم

صولت ها زود تر از حد تصور میرسن . کادوتولد  زنش رو میدیم

اخر شب میریم خونه. ا ز کنار دسته ها رد میشم . صدای طبلشون اذیتم میکنه

صورتم تقریبا صاف شده ولی هنوز گوشم به صدا حساسه


*

عصر روز عاشورا تصمیم میگیریم بریم جیگر بخوریم

شهرک غرب دم خونه سابق هادی 

دلم برای اون محل هم تنگ میشه . روزای خوب زیاد داشتیم اونجا

دو سه بار با ژینا همون حوالی قرار گذاشته بودیم . اولین قرارمون

روزی که گفت از دوست ‍‍‍‍پسرش جدا شده.

حدود سی و خورده ای سیخ سفارش میدیم و وقتی میاره نمیدونیم 

چی به چی هست . نژادی سیر نمیشه و 15 سیخ دیگه سفارش میده

وسطش کم میاره. بعد از جگر میریم واسه بستنی 

اخر شب میریم خونه 

*

صبح میخوام برم سر کار و میبینم مامان بیداره

میپرسم چی شده و میگه گلو درد شدید. بعد از ظهر 

متوجه میشیم که کروناس . وحشت دوباره به وجود ما میفته

قرار بر این میشه که ایی ببردش پیش رحمانی . قبل از رسیدن دایی

زنگ میزنه میگه نمیتونه از جاش بلند شه. مامان میره کمکش میکنه

دایی میبردش یش رحمانی. کلی امپول و سرم و غیره بهش میدن

دایی پیشش می مونه.حالا کک نگرانی به تمبون همه ما افتاده

*

به پیشنهاد رفقا اخر هفته رو میریم سینما . سینما کورش. قبل از فیلم

گشتی توی کتابفروشی میزنیم و چیزی نمیخریم 

گلی دیرتر از بقیه به ما ملحق 

میشه چون وقت ماساژ داشته. به ما پیشنهاد میکنه که بریم .

ازدحام عجیبی تو راهرو میبینیم و من به مسخره میگم عه رضا گلزار

بعدا میفهمیم که پارسا پیروزفر اونجا بوده بعد از شام میریم خونه

دمخونه اقاجون اینا یه ساندویچی هست که عکس انیستین و بهروز وثوقی

و سهراب س\هری رو کنار هم گذاشته و اسمش رو گذاشته رابین فود

به مغازه میخندیم و میریم خونه

*

 جمعه کلاس . وقتی میرسم که شاگرد قبلی هنوز نرفته

یه پسربچه بامزه به اسم طاها. بعد از تغییرات کوک دو درس

رو کار میکنیم کلاس بیشتر از یکساعت زمان میبره

میرم خونه و برخلاف تصمیم قبلیم میخوابم . عصر فوتبال 

میبینم . سپاهان بازی رو میبره  و مثل اسب کیف میکنم 

اخر شب سریال میبینم . افتاب پرست . جر مخورم از خنده 

ادمیزاد به کمدی بیشتر نیاز داره تا تراژدی . هر روز این زندگی

به تراژدی جدیده

۱۴۰۱ مرداد ۸, شنبه

به سلامتی سلامتی

 *


شنبه اولین روز هفته از اولین روز مرداد ماه 

میریم که شروع عالی رو داشته باشیم. سر دردم هم

بهتر از قبل شده  وسط راه حوالی جاده قم حس میکنم

لبم رو نمیتونم جمع کنم . تو اینه نگاه میکنم . دهنم کج شده

تو تردید بین رفتن و نرفتن به سر کار تصمیم میگیرم برگردم

میرسم خونه  مامان نمیدونه چه التفاقی افتاده ولی پدر چرا

میریم بیمارستان تهرانپارس. وقت میگیریم. برای ساعت 11

از بیمارستان زنگ میزنن میگن دکتر نمیاد .میریم بیمارستان

انصاری. سیستم تامین اجتماعی قطعه .بیمارستان شلوغه

مردم تو سر و کله هم میزنن . بعد از یکساعت نوبتم میشه

میرم تو. دکتر با سه تا سوال تشخیص میده که فلج بلز هست

دارو مینویسه و ام ار ای . به اون اکتفا نمیکنیم 

عصر یک دکتر دیگه مراجعه میکنیم که خواهر پیدا کرده

تشخیص اون هم همینه. دارو مینویسه و ام ار ای 

*

داروها برنامه خوابم رو به هم ریخته .کلافه ام عصبی

تو خوردن مشکل دارم . تو خوابیدن . یه گوشم صدا رو بیشتر میشنوه

یه چشمم موقع خواب بسته نمیشه . با خودم فکر میکنم بیماری

یه تلنگره . خدا ازت سلامتیت رو میگیره تا ببینی که براش

گرفتن چیزی که داری خیلی راحته . بهت بر میگردونه که ببینی

چقدر راحت چیزی رو که از دست دادی رو به دستت میده

*

برای ام ار ای شب رو انتخاب میکنم . میریم به بیمارستان نیکان

قبل از خروج از خونه همسایه بغلی رو میبینیم که از سفر برگشته 

ده دقیقه صبر میکنیم تا بار و چمدون و قلیون و کوفت و زهرمارش 

رو خالی کنه . نور چشمام رو اذیت میکنه عصبی ترین موجود روی زمینم

میرسیم بیمارستان فرم ور میکنم لباس رو عوض میکنم و میرم تو

اپراتور دستگاه یه موزیک از یه خواننده ای با صدایی شبیه بنیامین

گدذاشته. موزیک صداهای عجیب دستگاه . جوابش رو میگیرم برمیگردم خونه

سریع میخزم تو حموم

*

دکتر ام ار ای رو میبینه و میگه چیزی نیست . یک نواز مغزی هم میگیره 

تا حدودی خیالم راحت میشه هرچند روند درمان ازار دهندس 

سعی میکنم جریان عادی زندگیم رو پی بگیرم سازم رو میزنم مجله ام رو میخونم

و کتابم را . کتابی میخونم که فضای طنزآلودی داره . سریال کمدی میبینم . ولی همه

اینا ازاردهندس نه گوشم خوب میشنوه چشمام سخت میبینه نمیتونم بخندم .مرتب 

خودذم رو توی دوربین گوشی نگاه میکنم ببینم چندتا از دندونتم معلومه . خواهرم اصرار

به چشم خوردن و جادو شدن داره ولی کی ما رو نگاه میکنه که بخواد چشم بزنه!ْ

*

کنسرت داود ازاد ساعت نه شب . میرسم . به موقع و به جا . جای خوبی هم گیرم اومده

ردیف جلومونم کسی ننشسته. برنامه شروع میشه .پایه نت جلوی استاد دید ما رو به 

دسته ساز گرفته . پارت دوم اونو بر میداره و بهتر میشه. بین دوتا پارت چند تا جوونک

میانمیشینن ردیف جلوی من که خالی بود عصبی میشم . استانه تحملم رو پایینتر از همیشه احساس 

میکنم . بعد از کنسرت میرم خونه . شام میخورم و سعی میکنم به سختی بخوابم.

*

برای روز اخر هفته دوست دارم با دوستام برم بیرون احساس میکنم نیاز دارم دورم باشن

نمیتونن بیان . بلیت تیاتر میگیرم برای نه و نیم شب . زودتر میرم که تو بارون و ترافیک 

گیر نکنم . برنامه یک ساعت تاخیر داره تو اون هوای شرجی نه میشه تو ایستاد نه بیرون

بطری اب معدنی فسفریم رو میندازم تو سطل ولی میفته بیرون . تا زمانی که برنامه شروع بشه

هر بار که میرم بیرون و میام تو دنبالش میکنم . مسیر عجیبی رو طی کرده. روی پله میشینم تا زمان بگذره 

مردی با ارتفاع بیش تر از دو متر میاد و بلندم میکنه تا چهارتا کت شلواری برن بالا 

درست لحظه ای که در رو باز میکنن صولت زنگ میزنه و میگه با محسن اختلاف پیدا 

کرده . میپیچونمش و میرم تو . موقع نشستن پام محکم میخوره به صندلی . نمایش بهم نمیچسبه

هیچ رستورانی رو برای شام پیدا نمیکنم . یه رستوران تو شهروند ارژانیت هست میرم سراغش

اونجا رو گم میکنم یکبار وقت ورود و یکبار خروج.کارمندای رستوران با پیکی ها دعوا دارن

با بدختی غذا رو میگیرم و میرم خونه. مثل  اسب گرسنه ام . تو راه ترافیک میشه دیگه رها 

میکنم خودم رو . بالاخره میرسم شام میخورم و میخوابم . خوش نمیگذره دیگه رییس

*

کلاس روز جمعه ام به خاطر سر درد استاد کنسل میشه . تمام هفته تلاش کردم خودم رو برسونم

به کلاس ولی حالا همه چی رفت تا دو هفته دیگه به همین راحتی. ! جمعه را استراحت میکنم

استراحت مطلق !! شاید که بتونم فراموش کنم این هفته چی و چجوری گذشت!!

۱۴۰۱ مرداد ۲, یکشنبه

دیو ودلبر

*

هفته هایی که تعطیلی دارن رو دوست دارم  

اینو قبلا هم گفته بودم ولی خب تکرار مکررات

تصمیم گرفتیم بریم به نمایش دیو و دلبر

هفته های بیکاری رو سپری میکنیم

انقدر بیکار که اصلا استرس دیر رسیدن رو ندارم

زودتر از بقیه میرسم . دوستام تو ترافیک گیر میکنن

از شدت گرما میرم توی سالن . صدای ساوند چک میاد

خیالم راحت میشه که حداقل نیم ساعت تاخیر رو شاخشه

بچه ها میان و نمایش دیر تر از زمان خودش شروع میشه

نمایش کیفیت مطلوبی نداره. بعد از نمایش میریم نایب ساعی 

و خوش میگذره بچه ها میگن که اولین قرارشون رو اونجا

گذاشتن 

*

برای روز تعطیل برنامه داشتیم که خانوادگی بریم بیرون

خاله و همسر جدیدش قرار بود که بیان خونه مادربزرگ و برنامه 

لنگ در هوا میمونه . پدر همچنان از مواجهه با باجناق جدید

سر باز میزنه و این باعث درگیری و تنش توخونه میشه

در نهایت قرار بر این میشه که پدر نره و بگن رفته دماوند 

به طور اتفاقیعمورضا زنگ میزنه و میگه عمو حسن عمل کرده

بریم دیدنش و دروغشون راست از اب در میاد. تو خونه میمونم و تو ای 

پری کجایی رو تمرین میکنم

*

شام میخورم میام پای کامپیوتر و وست ورلد رو پلی میکنم

میشینم  به پفک خوردن و تماشا . حس میکنم پشت سرم

در میکنه. یه رگ حوالی گوش و گردن . بی توجهم . ناخواسته سرچ

میکنم که ببینم علتش چیز بدی پیدا نمیکنم . چیز خوبی هم پیدا 

نمیکنم . امیدوارم شب بخوابم و خوب شم . تا صبح چند بار بیدار میشم

خوب نشده. میندازم به گردن گرفتگی رگ گردن 

*پنجشنبه برخلاف باقی پنجشنبه ها میشینم تو خونه 

تلفنی با نژادی حرف میزنیم و قرار میذاریم که جمعه بریم

سنمارکو بستنی بخوریم . سحر ککی دنبال یه نفر میگرده

که لپ تاپش رو براش ببره مغازه درست کنه بیاره

بهش مجید رو معرفی میکنم . مجید حواله میکنه به شنبه

بهم میگه سی دیش رپ برات بفرستم درست میکنی 

میپذیرم متاسفانه

روز جمعه کلاس زودتر برگزار میشه. بعد از کلاس لپ تاپ سحر ککی

رو سر راه میگیرم . حدود 800 متر فاصله داه با خونه نسرین. به نسرین فکر

میکنم که راضی به نظر میومد و اخر کلاس گفت تو تنها امید منی

و کاش زودتر شروع میکردی . عصر لپ تاپ رو با یک سی دی ویندوز 

به ککی تحویل میدم. به بچه ها میرسم و بستنی میخوریم . نژاد گرسنه اش 

هست و میگردیم تا یه جای خوب برای  غذا خوردن پیدا کنیم

در نهایت میریم پیتزا نایت که کیفیت افتضاحی داره . انقدر سیرم که سالاد 

سفارش میدم. سالادش فاجعه اس . مثل پیتزاش . صاحب رستوران با کارمنداش 

درحال حساب کتابه که منو یاد حساب رسی بولی و امیناقا میندازه میرم خونه

تصمیم دارم تمرین کنم ولی سر درد اذیتم میکنه . زودتر میخوابم .دوازده و پانزده دقیقه

میریم واسه هفته جدید با شنبه ای که متقارن با اولین روز ماهه!

۱۴۰۱ تیر ۲۵, شنبه

بی ترسی

هفته هایی که تعطیلی دارن خیلی خوبن

زمان به شکل خوبی پیش میره

اونم برای ادم تنبلی مثل من 

با دوستامون میریم و یه فیلم میبینیم

تی تی. فیلم طولانیه و تموم نمیشه مثل چسفیلی 

که تو دستمه و تموم نمیشه. بعد از سینما میریم

به رستوران اکوان . غذای با کیفیت

همه چیز خوب پیش میره تا وقتی گربه ها نزدیک مون میشن

با ورود گربه ها گلی جوری میترسه که جمع میکنیم میریم

*

با اقا جون قرار میذاریم بریم واکسن چهارم رو بزنیم

اون سومی و من چهارمی رو . با استرس دیر رسیدن 

میرم دنبال مجید . به موقع میرسیم . اقایی که ثبتمون میکنه

پیشنهاد میکنه ایرانی استرالیایی بزنیم . بدم نمیاد از پیشنهادش

تو صف می ایستیم . نوبتمون میشه . میزنیم . جای تزریق به شدت 

درد میگیره . بعد با منجید تصمیم میگیریم بریم علفزار رو ببینیم 

به خاطر ترافیک نمیرسیم و به جاش میریم سدخندان 

ابمیوه میخوریم . اونجا یه اقایی شبیه کیانوش عیاری رو میبینیم

فردای روزواکسن خیلی استاندارد میرم سر کار.حوالی ظهر

احساس خستگی میکنم و میرم خونه . یواش یواش داغ میشم

تب میکنم . بدنم درد میگیره حس روز اول کرونا دارم . دستم به ساز نمیره

قرص نمی خورم . میرم حموم و بدتر میشم .با مادربزرگ که از بیمارستان

بعد از سنگ شکن کلیه برگشته حرف میزنم بهش میگم تب دارم و نمیام دیدنش


اخر شب سعی میکنم بخوابم ولی تب نمیذاره نصف شب از سر و صدای خون

بیدار میشم . پدر میگه که مادربزرگ حالش بد بوده و بردنش بیمارستان

دم دمای صبح خیس عرق بیدار میشم . خوبم تب تموم شده . و ترس از ابتلای 

دوباره مریضی 



*

دخترخاله شوهرش و تعدادی از دوستاش کرونا گرفتن . تو مهمونی ای که خواهر هم حضور داشته . فعلا 

به همین دلیل سمت ما نمیاد . میترسه گرفته باشه و به ما منتقل کنه . منبع اصلی مریضی رو دوست دختر 

یکی از مهمونا معرفی کردند .مشخصه که کل جمع با اون دختره حال نمیکردند!همیشه اونی مقصره

که بیشتر hate رو از جمع میگیره!حتی اگه خودش قربانی ماجرا باشه!

*

برای نمایش النده میریم به تیاتر شهر . اطراف پارک جوانهای دگرباش قابل رویت

هستن . وسط پارک چند نفر دایره دهل دستشونه و امدم ای شاه پناهم بده میخونن 

نژادی از صدای شلوغی ناراحته و میریم جای خلوت تر . سارا دیر میرسه

ولی قبل از شروع برنامه میرسه . بعد ازنمایش  میریم به رستوران سر ترکمنستان

مجید که قرار بود بره مسافرت و سفرش کنسل شد برای شام به ما اضافه میشه

رستوران شلوغه. غذا رو میگیریم و میریم پارک . بازهم سناریوی گربه تکرار میشه

ناراحتم از شرایط پیش رو . بعد از شام سعی میکنم فضا رو عوض کنم. عوض نمیشه متاسفانه

به هر حال ترس تو وجود همه ها هست . تو ثانیه به ثانیه زندگی . ترس از مرگ خودمون

عزیزانمون . بزرگترین دروغی که میتونیم بگیم نترسیدنه! همه ما ترس تو وجودمون هست

بعضیهامون میتونن بروز ندن!