۱۴۰۱ آذر ۱۲, شنبه

هفته بختک جمعه رویا

 *



*

بیماری پوستیم خوب نشده . تو اینترنت انواع مریضی های خطرناک رو سرچ میکنم

تا حدودی میترسم و به خودم حق میدم . مقاومت رو میشکونم و برای دوشنبه وقت دکتر میگیرم

دکتر حوالی فلکه سومه . پیاده تا اونجا میرم. پیدا نمیکنم. یه ساختمان پزشکان میبینم که درب ورودی نداره

از ذرت مکزیکی فروش اونجا میپرسم میگه 5000 تومن میگیرم و ادرس میدم. درب ورودیش رو پیدا میکنم

ولی دکتره اونجا نیست. زنگ میزنم و ادرس دقیق تر میگیرم . پیداش میکنم . دقیقا راس ساعت 

منشی دکتر داف پلنگ با صدایی شبیه هاله دوست قدیمی مونه . شماره کارتی رو میده و پول را به حساب

اقای دکتر میزنم . وقتی خم میششم بند کفشم را ببندم پلنگ میگه عه ری تو ها!بعد که میبینه دارم بند

کفشم را میبندم خندش میگیره . سالن انتظار مطب بی نهایت شلوغه. نوبتم میشه و میرم تو 

دکتر ادم خونسرد ریلکس و مهربانی به نظر میاد در نهایت دوتا پماد میده و تا اخر هفته به سمت بهتر شدن

حرکت میکنم

*

استوری های پاییزی من همیشه درد و رنج بوده و بیخوابی

همیشه اندوه بوده وخواستن و نداشتن خانم ح 48 ساعت وحشتناک را جلوی من میذاره

بی محلی و بی توجهی و در نهایت رفتن و ماندن در خانه یک دوست قدیمیش

حال خیلی بدی دارم . شب سخت میخوابم . کلرودیاز پوکاسید هم کمکی نمیکنه

سیگارهم . از خدا کمک میگیرم خواهش میکنم که کمکم کنه .سعی میکنم با بی توجهی

کنار بیام . الکی میگم دارم میرم شمال که مجبور شم کمتر بهش مسیج بدم .حداقل برای رد گم کنی

تحمل نمیکنم . با خودم حرف میزنم سعی میکنم خودم را قانع کنم که رابطه غلطیه

با خودم میگم چرا کسی تو دنیا پیدا نمیشه که منو جوری نگاه کنه که دیگران معشوقشون را

تمام هفه را با کثافت مطلق زندکی میکنم‍  . سوپرایز اخر هفته مسیج جیناس! حال و احوال 

میکنه. یهو بهش پیشنهاد بستنی رو میدم.قبول میکنه جمعه اس. میرم کلاس . استاد میگه امروز زود بیرونت میکنم

وقتی میره تو اتاقش تکون خوردن یه ادم رو میبینم .پس  مهمون داره . کلاس زود تموم میشه

میرم خونه و ناهار رو مامان و خواهر و مادربزرگ که رفته بودن عبدل اباد میخوریم

عصر بنزین میزنم و میرم دنبال جینا. ماشین نداره . طبق لوکیشن میرم جلو خونشون

ترافیک توی کوچه منو جلوی در خونشون نگه میداره . میریم و بستنی میخوریم

وقتی سالن شلوغ میشه از اونجا میریم بیرون . عموی جینا خونشونه و نمیخواد خونه باشه

به پیشنهاد من میریم تو خیابون میچرخیم . در نهای تصمیم میگیریم بریم یه چیزی بخوریم

تو یه مجموعه رستوران سرباز میشینیم و یه پیتزای بد سفارش میدیم. خوش میگذره بهم

میرسونمش و تا خونه به سوپایز اخر هفته خدا فکر میکنم

*

پنجشنبه سگی رو با دوستام میریم بیرون . دنبال مجید میرم و راس شیش میرسیم دم ریحون

رستوران ساعت 7 باز میکنه یک ساعت تو ماشین میشینیم و چیپس میخوریم .سیاوش هم

قرار بود بیاد ولی نمیاد و میپیچه! مجید کاپشنی پوشیده که خواهرش اورده و من به مسخره میگم 500تومنیه

کنار وستام خیلی خوش میگذره بعداز بستنی خوردنمون میریم خونه. تو راه اشتباه میرم . گم میشیم 

با بدختی میفتم تو مسیر حس میکنم تمام انرژي خالی شده هفته ام برگشته سر جاش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو