۱۴۰۲ اردیبهشت ۹, شنبه

شروع دوباره

 
*

اخرین روز ماه رمضان برای اولین بار در طی سالهای دراز اخیر بدون روزه گرفتن سپری میشه

کرونای ناخواسته ای که پدر گرفت باعث شد هفته اخر ماه رمضون رو روزه نگیریم 

تعطیلات اخر هفته خانوم ح با اقای میم رفتن شمال. . اولین روز تعطیلی 

رو با مجید میریم خونه احمدیها . نژادیها فعلا سر سنگین هستیم

چند روز قبلترش دعوای مسخره ای پیش اومد که در نهایت با مسیج تند 

نژادی که سراسر سو تفاهم و کج فهمی بود تموم شد . قبل از رفتن 

یه جعبه شیرینی از پیروک میگیرم طبق معمول اولین مهمون میرسیم

بعدتر سارا و سحر و هانیه هم میان . هانیه یه زیر سیگاری سرامیکی 

طرح توالت اورده بود که دم در شکسته بود

سارا بخه همه مون کتاب هدیه میده و اولش مینویسه

معاشرتمون به خاطرات هانیه و پیدا کردن کیف پول هزار دلاری 

و خاطرات مجید میگذره . هانیه برخلاف همیشه زود داون میشه و میره

و ما هم یواش یواش میریم خونه

*

ح که از سفر برکمیگرده با هم جر و بحثمون بالا میگیره. طبق معمول

سر الترناتیو بودن من . اعصاب داغون اونم روز دربی . بازی

خوشبختانه با گل عیسی یک هیچ تموم میشه . به ح مسیج میدم افتخار میدی

شام بریم بیرون؟ قبول میکنه . توی خیابون پرسپولیسی ها خوشحالن. یه نفرشون

افتابه ابی دستش گرفته و شورت ابی . برای شام جرس رو انتخاب میکنیم

تا غذا حاضر شه سبزی و میوه میخریم .سیب زمینی رو کنار کوچه و قبل از غذا میخوریم

به مسیج دادنهاش شک میکنم و وقتی میرم خونه میفهمم به خودم داده بوده . خجالت میکشم

.*

سگهای انبار دچار ویروس پاروا شدن . متاسفانه تا این لحظه دوتاشون رو از دست دادیم

صولت هر روز براشون سرم وصل میکنه ولی متاسفانه بیماری قوی تر از حیوانهاست

*

اخر هفته نمایش مکبث زار رو برای دیدن انتخاب میکنیم. ح مسیج میده حالم خیلی بده و اگه

میشه نیام . پشیمون میشه میرم دنبالش  و بعد دنبال مجید . نمایش بدی نبود ولی نه اونقدر 

که پشمامون بریزه . بعد از نمایش برای شام میریم رستوران شایسته . اونجا سفارشمون رو 

اشتباه میدیم و سر تصحیحش مکافات میشه شام رو میخوریم و برمیگردیم خونه

به ح میگم میام پیشت میمونم ساعاتی رو . کوک خودش رو خیلی به سطوح تیز میکشه حس میکنم کک گذاشسته 

به ح پیشنهاد میدم ببریمش دکتر 

*

جمعه جایی نمیرم همش میخوابم . دوباره بیرون گلوم درد میکنه. اتاق رو جمع و جور میکنم 

شب مجید زنگ میزنه  و میگه با ممرضا تلفنی دعوا و فحش و فحش کاری کردن ولی در نهایت

به صلح رسیدن. پیشنهاد کرد منم بشینم باهاش حرف بزنم . قبول کردم که بهش فکر کنم .

*

خیلی وقت بود عادت نوشتن رو کنار گذاشته بودم. ناخواسته. شاید متاثر از فیلترینگ 

ولی دوباره شروع کردم.همین نوشته های بی حوصله هفتگی شاید راهی باشه برای

گذران راحت تر از مسیر مزخرف زندگی