۱۴۰۱ آبان ۷, شنبه

عطسه!


عموما خاطرات ابانماه من به گواه صفحه فیسبوک من به مریضی گذشته

از سرما خوردگی سطحی تا کرونا ی کشنده و ترسناک 

هفته رو سرماخوردگی دسته جمعی شروع کردیم

اول پدر بعد من و اخر سر مامان . علیرغم اینکه واکسن انفولانزا

رو تو یخچال داریم ولی فعلا نمیتونیم بزنیم . مامان و پدر برای معالجه پیش رحمانی

رفتن و من با  قرصهای ویتامین و سرماخوردگی روند درمان رو پیش بردم 

صولتی از ترس ابتلا دو سه روزی سر کار نیومد

اواخر هفته همه رو به بهبود   هستیم و بزودی به جریان سلامت زندگی برمیگردیم

*

چهلم مهسا امینی تمام خیابان باقری و کوچه صدای بوق و شعار میاد

روزهای ملتهب ابان. صدای تیر اندازی صدای فحش صدای شروین

من؟؟ لا به لای این داستانا ساز میزنم . از اینده میترسم . از تغییر میترسم

چرا؟؟ نمیدونم . زندگیم رو مرور میکنم . هیچ وقت اودن کسی بهتر از رفتن قبلی 

نبوده . همیشه یادش بخیرهامون از خدا رو شکرهامون بیشتر بوده .

همیشه خواسته اکثریت به ضرر همه بوده. اساسا چیزی که همه ازش استقبال میکنن

چیز غلطیه (قانون اول دایی)

*

دوست جدیدی پیدا کردم به اسم خانوم ح .  با بینی سربالا . جواب های به زور

نگاه باربی اندر شرک ! یه روز به خاطر رفتارش روش رد میدم

حرفمو میزنم . جواب میده رفتارش محترمانه تر میشه .  سفت تر میگیرم

کمتر ممحلش میذارم . بهش تشر نزدم که مهربانتر شه خواستم بدونه 

اونقدرا که فکر میکنه مهم نیست 

*

برای دومین هفته پیاپی کلاتس تعطیله . میگه مریضم . درمانگاه 

دروغ! وقتی کسی در مورد سلامتیش دروغ میگه هیچ راهی جز باور کردن نداری

چون داری در مورد ارزشمندترین چیز زندگی طرف حرف میزنی! مجبوری

انچه که میگه را بپذیری . میپذیرم . اخر هفته را فقط میخوابم .بیرون نمیرم

اخر شب انی هال رو میبینم . ساخنه وودی الن 1989. چقدر خوب بود

یه کمدی - رمانتیک خاص! خوش به حال اونایی که این فیلم را به زمان خودش 

دیدن

*

خانوم الف با سابقه سالها عاشقی مسیج میده و از شک کردن به

دوست پسر جدیدش میگه و لا به لاش بالاخره لو میده که یه بار عقد کرده

ادمی که اول اشنایی همچین تابلویی میگه حتما در ادامه....

چه فرقی میکنه؟ دروغ دروغه چه اولش چه نوعش چه شکلش!

بیخیال !با خودم میگم اگه دوستش داشتم خودم دروغ را باور میکردم

حتی با راستش کنار میومدم! انچه که به ذهنم میرسه را بهش میگم

تمصمیم میگیرم دیگه باهاش کاری نداشته باشم . من مسول کنترل کیفیت

روابط ادما نیستم . هیچ وقت برای رابطه ام مشورت نگرفته ام

هیچ وقت هم تو روابطم موفق نبودم! به نفع خودتونه که مشکلتون رو 

خودتون حل کنین!!

۱۴۰۱ مهر ۳۰, شنبه



 *

روزهای تکراری . انقدر تکراری که چیزی جدید برای گفتن وجود نداره

آنچه که بیشتر از هرچیزی این روزها در موردش صحبت میشه آینده 

سیاسی کشوره.بعضی روزها فراخوان میذارن و مردم شور انقلابی 

میگیرن و میریزن بیرون .ولی اونقدری که حرفش رو میزنن شلوغ نمیشه

*

دندونی که به تازگی درست کردم اذیتم میکنه. گاهی درد میگیره گاهی حس 

میکنم شکسته به دکترم فحش میدم ومرتب با زبونم باهاش بازی میکنم 

دندونه خیلی توی چشمه و میترسم که بشکنه جای خالیش بمونه 

امیدوار میمونم که بهتر بشه یه روز بهتره و یه روز بدتر

*

خواهر از ترکیه برمیگرده . استرس رفتن و برگشتنش به پایان میرسه . بهش خوش گذشته

و باز هوای مهاجرت به سرش زده. برام یه تیشرت  خوشگل اورده که متاسفانه لک روشه

نمیدونم لک از طرف اون بوده یا دستای من !!برای خودم یه تیشرت کانسپ حاج کریم سفارش میدم 

تیشرت اندازه در میاد و دو روز میپوشم 

*

لا به لای تلفنهای مهندس صدای مجید رو میشنوم که داره با صولت قرار میذاره

ظاهرا برادرزادش میخواد لوازم پله برقی رو جا به جا کنه . مجید با صولت میرن بار رو ببینن

بعدش مجید رو میبره انبار بشکه . قرار بر این میشه که من برم دم انبار یه چیزی بدم به صولت و

مجید رو بردارم . سر راه بنزین میزنم طبق نقشه نشان میرم جلو. اشتباهی از جای دیگه

سر در میارم بالاخره جا رو پیدا میکنم ولی اینبار با پلاک غلط! ماشینی که براشون فرستادیم

 رو میبینم و دنبالش میرم بالاخره میرسم به انبار . صولت در حال انتخاب بشکه های سالم برای

ارسال به اصفهان بود. بشکه ها از زیر اجر در میرن میفتن زمین .میخنده و میگه

چارتا سالماش هم به گا رفتن. با مجید برمیگردیم سمت تهران . دم خونشون پیادش میکنم و میرم 

سلمونی 

*


قطعه هفته ام رو به خوبی در میارم. اگه عشق همینه . بسیار باهاش ارتباط میگیرم

دقیقا همون کثافتیه که دنبالشم . کتاب اموز سلفژ رو باید بخرم . دیجیکالا داره ولی

تاریخ تحویلش غروب جمعس . کنکله . پنجشنبه با دوستام قرار دارم . قرار بود

که ناهار پنجشنبه رو با میترا بخورم اون حرف جدی منو به شوخی میگیره و قرار کنسل 

میشه. ازش ناراحت میشم ولی بعدا بهش حق میدم . منم جدی نگفته بودم . قبل از حرکت نماز میخونم.

 پیمان زنگ میزنه و میگه جاده ساوه ترافیکه. میزنم تو بلد و حرکت میکنم من رو به سمت دهشاد و 

نصیر اباد و اینا میبره . ازاونجا فیلم میگیرم و میفرستم برای دوستام و میگم هوا مثل شمال شده

میرسم به هفت تیر . کتاب مورد نظرم رو چشمه نداره . ثالث و نگاه هم نداره میرسم به یه کتاب فروشی

که ویترینش شبیه مغازه های فروش کتب مذهبیه. به شکل غافل گیر کننده ای کتاب را داره

کتاب رو میگیرم و میرم کافه ثالث . دنوش سیب دارچین سفارش میدم تا زمان بگذره

استاد مسیج میده و میگه سرماخورده و کلاس تعطیل!! قسمت نبود از دیجیکالا بخریم

حوالی ساعت 5 میرم تو ماشینم تا بازی پرسپولیس را ببینم نیمه اول سرد و بی روح 

رو میبینم و راه میفتم به سمت اکوان . روی میز کناری ما یه گربه نشسته

گلی از گربه میترسه و درنهایت گربه به سمت ما حرکت یکنه و اتفاقی که نباید بیفته میفته

شام را میخوریم و میریم برای بستنی . هوا سرد میشه و میریم سمت خونه

پدر سرما خورده و رفته پیش رحمانی و بهش داروهای سنگینی داده

*

جمعه بلورین از راه رسید. کلاس که نداریم .ناهر کباب را میخوریم و حاضر میشم تا برم

به دیدن ژينا . کسی که بیشتر از هر کسی دوستش دارم و کمتر از بقیه میبینمش

لباسهایی رو میپوشم برای اولین بار با عطری که برای اولین بار استفاده میکنم

از اسنانسور که میام بیرون میبینمش که جلوی در وایساده . دوست دارم بغلش کنم

نمیتونم . وارد کافه میشیم .من خوشحالترین ادم روی زمین میشم. از چشام ستاره میزنه بیرون

نمی فهممم چجوری دو ساعت میگذره برمیگردیم خونه اون با برادرش من با تنهاییم

استقلال مساوی میکنه  و من خوشحالترین ادم میشم میرسم خونه .مادربزرگ خونه ماست

شام میخورم و با فاطی حرف میزنم . 

 

۱۴۰۱ مهر ۲۳, شنبه

پوچ


 .


*

روزای مرگبار دندان پزشکی میرسیم . من فکر میکردم سه شنبه شروع میشه

ولی تلفن زنگ میخوره و متوجه میشم که یکشنبه است

برخلاف همیشه کسی اونجا نیست و بعد از عکس برداری 

کار رو شروع میکنه دوتا دندون رو یکشنبه و دوتا رو س شنبه

پر میکنه . دندونی یکشنبه پر شده بود زشت میشه ولی سه شنبه

اصلاحش میکنه. عادت جدید دکتر که موقع کار تلویزیون نگاه

میکنه شدیدا رو مخمه . دکتر همچنان معتقد به نظام و شخص رهبره

که کمتر از تلویزیون نگاه کردنش رو مخ نیست . جلسه پنجشنبه را 

کنسل میکنم اول به بهانه فوتبال و سپس برای نفس گیری

*

خواهر عازم ترکیه است . نگرانی در کالبد وجود ما میچرخه

دقیقا روزی که فراخوان اعتراض دادند . استرس داره ولی همه 

چیز به خوبی پیش میره و پرواز میکنه و به مقصد میرسه

*

خواب میبینم رفتم جای که خونه دوران بچگیمه کلید میندازم تا برم تو

یه نفر در رو باز میکنه و  من رو میشناسه . بچه های بامزه ای داره

مادر بچه ها میگه پدرشون ولشون کرده رفته تو خواب اشک میریزم

با گریه بیدار میشم . روز قبلش به فاطمه ای صحبت کردم که 

با پدر و برادر و خواهرش زندگی میکنه . مادرشون ولش کرده و رفته

حس میکنم تحت تاثیر همون این خواب رو دیده باشم. با خودم فکر میکنم\

این صدقاتی که ما میدیم چقدر کم و ناچیزه

*


۱۴۰۱ مهر ۱۶, شنبه

سکوت

چند تا عکس قدیمی از یه چت مشکوک تو گالریم گند میزنه به تمام روزهای هفته ام
تصور میکنم که به خاطر کاری که نکردم و جاهایی که نرفتم حالا دچار 
بلای بزرگی بشم بلایی که خانواده ام رو هم درگر میکنه. جزییاتش رو نمینویسم 
چون انقدر همه چی چرک و کثیفه که از خودم خجالت میکشم ولی اینجا مینویسم که 
یادم بمونه
تمام این هفته به استرس و غم و ناراحتی گذشت . تنها روز  متفاوت این هفته چهارشنبه تعطیلی بود
که با دوستامونرفتیم بیرون . تولد گلی بود و سعی کردیم کنار دوستامون خوش بگذره
غیر از این اتفاقی برای نوشتن و حوصله ای برای ادامه دادن نیست .

۱۴۰۱ مهر ۹, شنبه

وصال معشوق با وی پی ان

 


دامنه اعتراضات مردمی روز به روز گسترده تر میشه اما تعطیلی وسط هفته

مثل پتک میکوبه روی اعتراضا.تهران روز به روز کمتر میشه و گاهی 

سر وپ صدایی از خیابونا شنیده میشه 

تمرین این هفته به من نخند بود . اولین بار که زدم 

مامان گفت اشک ارو دراوردی گویا خروار خروار خاطره

زیر همین اهنگ براش خوابیده بود

پدر برای گوشش رفت دکتر و ظاهرا یکی از گوشهاش شنواییش رو از دست داده

به صورت کامل و ظاهرا تنها راه حلش تزریق آمپولی هست که اونم فقط 50 درصد 

احتمال احیای اون رو داره. خواهر به مسافرت تبریز میخواد بره و طبیعتا تو این شرایط

کمی نگران کننده خواهد بود

*یکی از روزهای تعطیل هفته رو با اقاجون میریم خونه نژادی اینا

تو راه در مورد حوادث اخیر حرف میزنیم  و اقاجون به تمسخر

میگه از قبل از انقلاب چقدر اینجاها تغییر کرده

خونه نژادی پلی استیشن بازی میکنیم ناهار یه عدس پلوی مشدی میزنیم

و انتن رو نگاه میکنیم . قبل از شلوغ شدن خیابونا برمیگردیم خونه این روزها

بیشتر عصرها رو خونه میگذرونیم

*

فرزند سوم اقا گری به دنیا میاد. سومین پسر .خدا هنوز به تغییر بشر امیدواره

تصمیم میگیرم بعد از کا ربم دیدنش . جواب نمیدهع. وقتی زنگ میزنه که دیره 

چاره ای نیست خرید میکنیم و میریم خونه . اسم بچه رو گذاشتن علی سینا 

همه متحیر میشیم !!پیمان میگه اینا میگردن اسمایی که هیشکی انتخاب نمیکنه رو انتخاب میکنن

*

برای تولد اقای یزدانی فرزند اول اقا گری باید کادو بخرم . دیجیکالا هواپیمای جنگی جالبی  داره

دست دست میکنم و دیر میشه . تحویل بعد از موعد تولده . تصمیم میگرم برم خیابان

میرزای شیرازی روزی که میخوام برم دوستام پیشنهاد دان تاون رو میدن و مام که شکمو

فرداش بعد از کار میرم سید خندان . از بانک شهر برای بچه جدید تولد خود گری تولد گلی

کارت هدیه میگیرم . میرم خیبون میرزا و یک مغازه رو انتخاب میکنم . فروشنده اش جدی نمیگیره

منو . انگار که منم یکی از اونایی هستم که قیمت میکنه و میره . درنهایت یه جعبه ده تایی ماشین

انتخاب میکنم .چیزی شبیه سوقاتی های دایی از امریکا! از مغازه کناریش یه عروسک برای 

اقای یاسینی میگیرم . ناهار نخوردم و میرم هاکوپیان . ویترش انقد تند حرف میزنه که نمیفهمم

غذا رو میخورم ومیرم خونه

بدترین خبر برای روز جمعه!کلاس تعطیله. وقت کشی میکنم تا برسیم به ساعت 4

و با عموو نژادیها بریم خونه گری . همزمان با نژادیها میرسیم به صولتی زنگ میزنم

میگه وایسین تا من بیام. همه با هم میریم . عمو زمان زیادی رو به تحلیل سیاسی 

مذهبی میپردازه . کیک میارن و تولد میگیریم . کادوها رو میدیم . خدا رو شکر بچه خوشش میاد

در نهایت کیک میخوریم وبرمیگردیم خونه عمو به اینده پر از تغییر امیدواره .میرسم خونه

و کسی خونه نیست پدر اینا رفتن خونه دختر عمه پدر . به خانوم عشق مسیج میدم صحبت میکنیم

و فیلتر شکن براش نصب میکنم. کلی تشکر میکنه!! لذتی که در وصل کردن معشوق به نت جهانی

هست در هیچ چیز دنیا پیدا نمیشه! شام میخورم و میخوابم