۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه

تابستانی که بر ما رفت



*یک
نیمه ی شعبان بود و به حکم ِ قانون مرخصی های یکی در میون،نوبت ما بود که تو پادگان بمونیم
مثل چند شب ِ قبل ،بعد از نماز جماعت ،جلوی انبار بی -اس نه نفره به خط شده بودیم
عسگری بالا سرمون واستاده بود و مرتب به بهونه های مختلف بشین پاشو می داد
تو بشین -پاشو های اخریش دیگه به زور نفس مون بالا میومد
اون ور دیوار پادگان صدای آتیش بازی و اهنگهای دامبیلی میومد
صدای موزیک ماشینایی که فاصله شون با ما به باریکی ِ یه دیوار بود
اون ور دیوار جشن بود و هلهله،این ور دیوار تنبیه بود و بشین پاشو حالت شنا!!
از قیافه بچه ها معلوم بود که حاضرن نصف زندگی شونو دو دستی بدن و
فقط نیم ساعت جاشونو با بیرونی ها عوض کنند.
اگه فقط نیم ساعت بهمون مرخصی ساعتی می دادن،
نصف مون فرار می کردن و بر نمی گشتن
ساعت ده شب ،همه کنار تخت خبر دار ایستاده بودیم 
رجبیان اومده بود و مثل بز نگامون می کرد
با همون گردن ک و نگاه عاقل اندر صفی اش
نعره کشید که : مثل بچه آدم می رین رو تخت تون  می افتین می میرین،
صدا تون در بیاد همه تونو می ریزم پایین
هنوز از بیرون صدای بزن بکوب میومد،ولی دیگه جون نداشتیم غصه بخوریم

*دو
ماه رمضون بود اینبار نه خبری  از نون کپلی و حلوای مادربزگه بود
نه چایی شیرین خونه و نه خامه عسل و شکلات وانگشت زدن اقا گری
غذای بد مزه ی پادگان که حالا به خاطر کمبود جیره غذایی ،ته دیگش هم بهمون نمی رسید
گاهی با همون یه لقمه نون و پنیر و خرما،یک روز گرسنه گی مون رو به پایان می رسوندیم
گاهی اینقدر بد مزه بود که سطل اشغال ناهار خوری پنج دقیقه هه پر می شد
روزایی که هندونه هم می دادن چقدر سر هندونه دعوا می شد
فکر می کردیم تو ماه رمضون خبری از بیگاری نیس ولی
روز اول یه بلایی سرمون آوردند که همه روزه هاشونو باطل کردند!
اذون رو که می گفتند، شیشه شربت آبلیمو رو یه ضرب می رفتیم بالا
اینقدر آب می خوردیم که باد می کردیم و غذامون تو شیکممون جا نمی شد!
شبای که نگهبان بودیم ،وضع مون خوب  بود ،
به هوای افطاری دو،تا نیم ساعت از سر و ته پست هامون کم می شد
ولی دم افطار هیچ شیر آبخوری ئی دور و ورمون نبود ،باید صبر می کردیم
پاس بعدی بیاد تا بریم و افطار کنیم از اون ور هم  چون دیر تر می رسیدیم 
غذا بهمون نمی رسید .
صبح ها هم همه دنبال سحری بودند ،کسی نمیومد ببینه داریم پست می دیم یا نه!
مام با خیال راحت چرت مکزیکی مون رو سر پست میزدیم
 *سه
آخرین روزای اردوی زندگی در شرایط سخت رو می گذروندیم
روز میدون تیرمون بود . قبل از اردو،منو از گروهان خودمون منتقل کردند گروهان سه
و این به نظرم نهایت خوش شانسی من بود!
گروهان خودمون پوکه اش رو گم کرده بود و سه روز بود دنبال پوکه اش می گشت
من ادم خوش شانسی بودم که مثل بقیه ی دوستام ،مجبور نبودم
سینه خیز تو گرما ی پنجاه درجه ی کوشک رو زمین داغ دنبال پوکه بگردم
شب تولدمه . نه موبایل دارم و نه دسترسی به تلفن. اینجا هیشکی نمی دونه تولدمه
اولین باریه که روز تولدم هیشکی بهم تبریک نمی گه . مهم هم نیس !
آخرین غروب بیابونای کوشک و دریاچه نمک قم رو نگا می کنم
هنوز برام عجیبه که چرا اینجا،تو این موقعیت و تو این لباسم
دلم می خواد زمان برگرده عقب،بره به اون روزی که رفته بودیم دماوند
همون روزی که حوصله ی جمع خونوادگی رو نداشتم
مطمئنم اگه زمان به عقب بر می گشت،
هیچ وقت از اون جمع خانوادگی دور نمی شدم