۱۳۹۲ آذر ۲۷, چهارشنبه

تولدت مبارک رئیس!


+
توی عکسای قدیمی همه چیز خنده دار به نظر میاد .
و بیشتر از هرچیز، قیافه آدمهای توی عکس
انگار که گذشت زمان همه چیز رو تغییر داده باشه
بهتر کرده باشه ،کامل تر . پخته تر خوش تیپ تر
. به گذشته نگاه عاقل اندر سفیه می ندازیم و می گیم:
یادش بخیر . در حالی که شاید همون روزی که جلوی
دوربین ایستاده بودیم هم مثل امروز فکر می کردیم
 که نسبت به قبل بهتر شدیم ،کامل تر پخته تر و خوش تیپ تر...
چیزی که توی سر ادما می گذره -به نظر من - هیچ وقت تغییر نمی کنه
فقط پا به پای سن اونا  بزرگ میشه و به شکل دیگه ای در میاد!
نمونه اش خود من که  هفت سال وخورده ایست وبلاگ می نویسم و 
حالا دارم حرفهای قدیمی خودم رو به شکل دیگه ای تکرار می کنم!
و همچنان به وبلاگ نویسی ادامه می دم و ادامه نیز خواهم داد . 

+
امشب تولد وبلاگ منه.دسخط. وبلاگی که مدتهاست مرتب به روز
نمیشه وخوانند ه ای هم به اون صورت نداره ولی همچنان
به اصرار من به حیاتش یا به قول عزیزیبه زندگی "نباتیش" 
ادامه می ده . خیلی وقتا به احمقانه بودنِ این همه اصرار به
نوشتنم فکر می کنم و براش دلیلی هم پیدا نمی کنم
همونطور که برای ننوشتنش دلیلی پیدا نمی کنم. ادمهای تنبل
معمولا تصمیمی می گیرند که کمترین تغییر رو لازم داشته باشه
نوشتن رو ادامه می دم....
+
فیلم خوبی این هفته ندیدم و به جاش از تماشای تئاتر دایی وانیا
اثر چخوف به کارگردانی اکبر زنجان پور لذت بردم
 بالاخره "زیر افتاب خوش خیال عصر" نوشته جیران گاهان
خوندم و ناراحتم که چرا زودتر نخونده بودمش 
موسیقی این هفته تصنیف دود عود ساخته پرویز مشکاتیان و 
اجرای محمدرضا شجریان میباشد



۱۳۹۲ آذر ۲۰, چهارشنبه

روایت یکم : تنبون دوم اقا فتولا!


+
علی اقا فَتَل  یکی از همکارهای منه . تازه گی ازدواج کرده
با یک دختر بیست و چند ساله از یک خونواده ترکِ مقیم
اکبر آباد یا همون نسیم شهر خودمون . علی اقا نزدیکای
پنجاه و خورده ای سن داره و یک دختر و یک پسر از 
همسر اولش . دختری که یکی دو سالی هست ازدواج کرده
همین روزا وقت بچه دار شدنشه. علی اقا دوست نداشت 
زن بگیره . می دونست که سنش از این حرف ها گذشته 
کارش با بیوه سی و چند ساله ای که تو شهریار زندگی می کرد
هم راه می افتاد ! هفته ای یکی دوبار ماشین بچه ها رو میگرفت و 
می رفت شهریارو بعد از چند ساعت برمی گشت دفتر .
سوئیچ رو می داد به صاحبش و می رفت خونه که دوش بگیره !
میگفت اگه حموم نرفته بیام دفتر برکت از کاسبی مون می ره .
 داستان علی اقا از روزی عوض شد که خواهرهاش تصمیم 
گرفتن جلوی "حرام کاری" علی اقا رو بگیرن و به همین خاطر
خواستگاری دختری رفتن که فقط چند سال از دختر علی اقا کوچک تر
بود . ظاهرا خانواده دختر که نه شرایط مالی مناسبی داشتند و از بحران
بی شوهری هم به خوبی آگاه بودند ، فرصت رو غنیمت شمردن و دختر 
بیست و چند ساله شون رو با سلام و صلوات فرستادن خونه علی اقا
گاهی وقتا که با علی اقا خلوت می کنیم و حرف می زنیم می گه
اصلا از کاری که کردم راضی نیستم من و اون اصن حرف هم رو نمی فهمیم
من الان وقت زن گرفتنم نبود ... من بهترین زن دنیا رو داشتم ولی
هرچی دنبالش رفتم حاضر نشد برگرده سر زندگی. میدونی چرا؟؟
چون مادرم به این ازدواج راضی نبود ...تا اخرشم آه مادرم
بود که نذاشت زندگی مون سر و سامون داشته باشه !حالا این یکی 
زنه رو مادرم انتخاب کرده و راضیه !ولی من دلم به زندگی نیست
این هفته فیلم "تنهای تنهای تنها" رو دیدم و خوشم اومد و با وجود
اینکه گفته میشه فیلم مورد تایید یک جریان خاص سیاسی است
من این فیلم رو سیاسی ندیدم و به عنوان یک فیلم اجتماعی ازش لذت بردم
موسیقی انتهای وبلاگ از PEGGY ZINHA یونانی است

۱۳۹۲ آذر ۹, شنبه

پله ی یکی مونده به آخر


+
پنج دقیقه ، دو تماس کوتاه تلفنی . 
اولی تبریک تولد یک دوست و دومی تسلیت به دوست دیگر
خوشحالی تبریک کوتاه بود و ناراحتی تسلیت کمی طولانی تر.
به خودم میام و می بینم که هنوز دارم به مُردن فکر می کنم...
+
دقیقا یادم نیست که کدوم اتفاق باعث شد که بیشتر از 
همیشه به مردن و دنیای بعد از مرگ  فکر کنم 
شاید بعد از کتاب "این برف کی آمده " بود یا بعد از
فیلم "پله آخر " یا داستان "مردگان" اقای جیمز جویس
یا شایدم "بهشت زهرا"یی که هر روز ناخواسته از کنارش 
می گذرم تا مسیر محل کار تا خونه رو طی  کنم .... 
+
با خنده می گم :کسی که سیگار و نوشابه رو می ذاره کنار
حتما به زندگی خیلی امیدوارشده!!و با این حال هنوز فکر می کنم
هیچ چیز نمی تونه جلوی مرگ رو بگیره!دکتر می گفت تو عالم 
مرده ها،زمان دیگه معنایی نداره  انگار متوقف میشه و دیگه چیزی
نمی گذره که بخواهی گذشتش رو حس کنی !تو دلم می گم پس  میشه
یه شکم سیر تاخیر داشت و دیر کرد و با یک چهره در هم و عصبانی 
رو به رو نشد!! با خودم فکر می کنم که دنیایی که هیچ چیزش از 
ماده نیست چقدر می تونه خوب باشه! بهشت و جهنم رو فراموش 
می کنم می گم : چه قدر خوبه که  آدم تا اَبَد زنده نمی مونه ،ولی می تونه
تا اَبَد  بمیره!
+++
محمد قوچانی در یک اقدام عجیب هفته نامه اش رو به دویست
صفحه رسونده . می تونید زندگی رو ول کنید و بنشینید فقط 
این مجله  رو بخونید. موسیقی انتهای وبلاگ کاریست از گروه
کووات که من و تقریبا تمام دوستام عاشق این آهنگن

مقام شاسیار -گروه کووات

۱۳۹۲ آبان ۲۹, چهارشنبه

میگفت...


+
می گفت :ربطی به این حرفا نداره !
من خیلی جاها رفتم که مشروب بود،تریاک هم بود ،حشیش هم بود 
کراک هم بودهم علف بود ،قرص بود ...من همه شونم امتحان کردم
ولی آلوده هیچ کودومش نشدم!زندگیمو می کنم،خلافمم قلیونه!
فیسبوکش رو باز می کنه و پیج یکی از دوستاش رو نشونم می ده 
"اینو می بینی ،باباش رو تربیتش خیلی حساس بود ،بزرگ شد وقتی 
دید پسرش با ماها می گرده ،مام کله مون باد داره و بو قرمه سبزی می ده
زندگیشو فروخت  فرستادش استرالیا که مثل ما  نره دنبال الواتی
الان گاهی باهاش اینجا چت می کنم ،میگه اونجا ساقی ککائین شده"
+
خیلی سخت میشه حرف کسی که نود و نه درصد خاطراتش
غیر قابل باور و شبیه به فیلم های هالیوودیه رو باور کرد
ولی چیزی که من از این زندگی دیدم و یاد گرفتم اینه که
هیچ وقت نمیشه از تقدیر فرار کرد . وقتی تقدیرت گم شدن باشه
حتی اگه راه رو هم بلد باشی ،ممکنه یه فرعی رو اشتباه بری و
گم بشی!راست میگفت!جلوی دو چیز رو نمیشه گرفت !عشق و تقدیر!
+
فیلم استرداد رو دیدم و با وجود سوراخ-سمبه های زیادی که توش دیده میشه
باز هم توصیه می کنم این فیلم رو ببینید و تاکید می کنم که حتما
توی یک سینمای درست - درمون ببینید که از همه چیز فیلم لذت ببرید.
کتاب فیلمنامه های کتبی سیلویاپلات رو خوندم که بد نبود چند داستان 
اولش بهتر از چند داستان اخرشه. لینک پایین تصنیف می دانم با صدای 
محمدرضا شجریان و موسیقی پرویز مشکاتیان و شعری از مولانست


۱۳۹۲ آبان ۱۵, چهارشنبه

وقتی سیاه می شویم!


+
همیشه دم در خروجی مسجد هایی که 
میزبان مراسم ختم بودن ،آدم هایی رو می بینم
که لباس مشکی عزاداری پوشیدن ولی
با یک یا چند نفر دیگه ایستادن و بلند بلند می خندند.
انگار نه انگار که لباس مشکی عزا به تن شونه!
گاهی اون آدمه ،خودِ من می شم. فقط می تونم تو تنهایی هام
بهش فکر کنم و از ودم بدم بیاد که چرا...بگذریم!
مشکی ِ عزا می پوشند ولی می خندند!
مثل خیلی از اینایی که لباس مشکی امام حسین شون رو 
پوشیدن ولی تو چهره شون تصویری از ناراحتی و غم
نمی بینیم . 
ما دچار بیماری ِ "تظاهر " شدیم!گاهی مجبوریم ...
گاهی خودمون رو مجبور می کنیم !گاهی اون آدمه 
خود منم ولی...
+
"کتاب ویران" داستانهای کوتاه ابو تراب خسروی یکی از کتاب های 
فارسی محبوب منه . این هفته این رو به شما پیشنهاد می دم.
موسیقی آخر بلاگ یک ترانه خراسانی به نام "بهاره دختر عمو" با
صدای سیما بیناست

۱۳۹۲ شهریور ۱۳, چهارشنبه

از مردن نوشتن!


+
من اگه یه روزبچه دار بشم ،قطعا اولین نصیحتی 
که بهش خواهم کرد اینه که به مردنت بیشتر از زندگیت فکر کن . 
به مردن همیشه باید فکر کرد .زیاد. خیلی زیاد.بیشتر از هرچیز
بیشتر از بزرگ شدن.بیشتر از مدرسه و درس خوندن
بیشتر از کنکور.بیشتر از دانشگاه . بیشتر از سربازی.
بیشتر از کار. زندگی .زن بچه ...مردن،ممکن ترین اتفاق
زندگی هر ادمه . "خدا نکنه ها" و "زبونتو گاز بگیر ها" همه اش
تعارفه!ادما از مردن می ترسن. خودم بیشتر از همه!شاید 
از  "درست زندگی کردنم" اطمینان ندارم!
+
لا به لای کتاب ها و مجله های اقای مربوط قدم می زنم و
به صدای عموم گوش می دم و التماس ی توی صداش 
که می خواد هر جوری شده از دست اون کتاب ها و مجله ها 
راحت شه . ادم وقتی نمی دونه چیزی که جلوشه چه ارزشی داره
به سختی می تونه چیزی رو دور بندازه .
یاد اتاق به هم ریخته خودم می افتم . به این فکر می کنم که منم وقتی 
بمیرم ،حتما یه نفر میاد و لا به لای کتابایی که با هزار بدبختی
خریدم دنبال خوب و بدش می گرده و حتما جای من تصمیم می گیره
که کودوم رو نگه داره یا کودوم رو دور بندازه !
کسی که شاید نتونه مثل من "جیرجیرک احمد غلامی " رو چند بار بخونه
یا حداقل برعکس من با ترجمه کتاب آلیس کنار بیاد  یا ساعت شوم مارکز 
نصفه ول نکنه و...!
تصمیم می گیرم یه سری از کتابارو نگه دارم و بقیه رو بسپارم به عموم
که به کس دیگه ای بده ،یا بندازه دور یا بفروشه یا...
روح مرحوم مربوط (اگر مثل من بخواد فکر کنه)حتما در همون حوالی
خواهد ایستاد و با خشم منو نگاه خواهد کرد
حتما  منو به باد فحش خواهد گرفت و اون دنیا منتظر من خواهد بود
تا حالم رو اساسی جا بیاره و یه انتقام سخت ازم بگیره!
من یکی که مطمئنم روحم از وارث 
دلخوشی هام به این سادگی نخواهد گذشت ! 
دوباره به مردن فکر می کنم. نه!خیلی هم ترسناک نیست
ولی اگر ادم بمیره و  به دنیا وابسته بمونه چی؟
+
فیلم side effect  رو دیدم که فیلم خوبی بود و حتی ارزش چند بار دیدن
رو هم (برای منی که خیلی سینمایی نیستم) داشت 
کتاب خوبی که خوندم "خوف " نوشته شیوا ارسطویی بود که بعد از مدتها 
منو با رمان فارسی آشتی داد . موسیقی خوب که تازه گی شنیدم 
ترانه sevda با اجرای yasmin levy بود. لینک این ترانه رو در اخر 
براتون آپلود می کنم


۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه

هیس!


+
می گفت: یه فرق کوچیکی  بین "راحت بودن" و "بی ادب "
 بودن وجود داره  که اگه اونو پیدا کنی ،می دونی کی و به کودوم 
حرف باید بخندی و کی و با کودومش باید عصبانی شی!! 
+
مرد پنجاه و چند ساله ای رو می بینم که وسط خیابون تو 
ماشینش نشستهو داره فحش های رکیک دختر ماشین عقبی رو گوش می ده
ظاهرا سپر  ماشین هاشون به هم خورده .دختره عصبانیه و داره 
همه فحش هاییکه بلده یکی یکی تحویل پیرمرد بیچاره می ده .
 خانوم مسن کنار پیاده رو لبهاشو گاز می گیره و خیلی آروم و زیر لب  
حرفی که دلش می خواد رو به دختره می زنه
+
می گفت : اگه فلان حرف رو منِ دختر آروم هم بگم همه چپ چپ 
نگام می کنن ،ولی اگه یه پسر بگه انگار  داره سلام علیک عادی
روزانه اشُ می کنه! اگه بده خب واسه همه بده ،اگه هم نیس که....!

+
کتاب آداب بی قراری "یعقوب یادعلی " رو دوست داشتم. نویسنده ای
که برای همین کتاب و به جرم توهین به اقوام لرپاش به دادگاه و زندان
و غیره هم باز شد . 
موزیک آخر وبلاگ رو از موزیسین مورد علاقه ام انتخاب کردم 
Mesanuxta kai kati-thanos petrelis

۱۳۹۲ تیر ۱۱, سه‌شنبه

صد و هشتاد درجه!


+
هنوزم وقتی می خوام چیزی بنویسم یاد اقا سعید دارینوش
می افتم که نشسته بود روی سه پایه فروشگاه یوسف اباد
و با هیجان می گفت :دوره  قلم  و نویسندگی تموم شده!الان دنیا ،دنیای
تصویره!به نظرم حرف احمقانه ای بود !اونم از زبون یک ناشر
چطور میشه کلمه و تصویر رقیب هم باشن؟؟غیر ممکنه!
اون لحظه شاید حرفشو جدی گرفته بودم ولی بعدها
گذاشتم به حساب بوی الکل همیشه گی دهانش!
بیشتر از هشت سال از تابستون های یوسف اباد اون سال
گذشته ودیگه  نه خبری از سعید خان هست و نه اثری از
فروشگاه یوسف آباد و نه حس و حالی  برای نوشتن!
با این حال هنوز خوندن یک نوشته معمولی برام
 جذاب تر ازتماشای  یک شاهکار سینمایی به حساب میاد!
 +
خاطرات خوشی از روزهای یاهو سیصد وشصت دارم
روزهایی که جوان تر از امروز بودیم و دنیای مجازی مون
پر از ادم هایی شده بود که می نوشتند و می خواندیم
اون  روزها همه وبلاگ داشتیم .
همه نویسنده شده بودیم  .می نوشتیم . اغلب طنز.
بعضی هم جدی . خیلی جدی. به حرف های هم دل می دادیم
فکر می کردیم . می خندیدیم . خیلی از اون پست ها رو هنوز
تو ذهنم مرورمیکنم ومی خندم
حالا انگار زندگی مجازی هم عوض شده
دوستای نویسنده ،یا عاشقانه نویس شدند یا عکاس.
من و چند نفر دیگه از دوستای قدیم هم به لطف
پرشین بلاگ و بلاگفا و بلاگر هنوز به وبلاگ نویسی
وفادار موندیم ،هرچند که بازدید های وبلاگ ها
روز به روز در حال کمتر شدن هستن.
 خیلی از دوستام رو تشویق به دوباره نوشتن کردم
تلاش بیهوده ای بود !نمی شد!نمی خواستند!
هنوز هم وقتی روبه روی صفحه تایپ بلاگر می نشینم

یاد اقا سعید دارینوشی می افتم که می گفت:....!
+
گذشته اصغر فرهادی رو بالاخره دیدم .مثل جدایی
سه چهار دقیقه اول فیلم رو تو تماشای بار اول از دست دادم
بهونه خوبیه برای دوباره دیدن!هرچند که فیلم های فرهادی رو 
بدون بهانه می شه دوبار دید! موزیک پایانی ترانه ای از 
جدید ترین البوم یانیس .

۱۳۹۲ خرداد ۳۰, پنجشنبه

لکه



+
تصمیم می گیرم که  جوهر توی استامپ مُهر های شرکت بریزم
در جوهر خراب بود و وقتی باز شد روی میز و روزنامه 
و شلواری که دوستش داشتم می ریزه(به قول عزیزی:فلج!)
تصویر نقطه بزرگ ابی رنگ روی شلوار دردناک تر از اونیه
بشه نشست و فقط نگاهش کرد . بدو بدو به سمت اشپز خونه می رم
سعی می کنم با آب و تاید تمیزش کنم . لکه حالا نه تنها پاک یا
کمرنگ نمیشه ،بلکه به قسمت های دیگه شلوار هم کشیده می شه
و من تو مسخره ترین  موقعیت ممکن ،دارم"مستر بین وار" نقش 
یک احمق رو بازی می کنم . همه تلاش های من برای پاک کردن 
لکه منجر به بدتر شدنش میشه. اگر زمان چند دقیقه به عقب بر می گشت
قطعا الان از اون لکه جوهر خبری نبود ولی متاسفانه تو دنیای واقعی
از آپشن های رویایی خبری نیست!
+
به زندگیم فکر میکنم و به رفتار و حرفهایی که خیلی وقتا از جنس همین 
جوهر استامپ بودن . ناراحتی و جنگ و دعوا و...درست کردند
خیلی وقتا هم بخاطرش مجبور به گفتن چیزهایی شدیم که در عمل
به بدتر شدنش کمک کرده بودن  و تماشای از دست دادنِ آدم هایی که
روزگاری دوستشون داشتیم رو به ما هدیه کردن . دنیای ما همه راه های
بازگشت به گذشته رو بسته.. 
+
کتاب "داستان هایی برای شب و چندتایی هم برای روز" رو خوندم .
 از ترجمه شیرین اسدالله خانِ اَمرایی که بگذریم ،به دنیای عجیب
داستان های بن لوری می رسیم که اخر هر داستان سورپرایزمون
 می کنه .داستان های کوتاه شیرینی که بعد از اتمام کتاب دلت برای
همه شون تنگ میشه .برای موسیقی اخر وبلاگ ،ترانه ای از خانوم
دسپینا وندی یونانی  انتخاب کردم.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

به دیوانه خانه،خوش آمدید!


+
اینجا محل کار من است!
چند روز پیش یکی از بچه ها یک "قناری" به محل کار اورد
قناری قشنگ کوچکی که اواز نمی خونه 
به گفته صاحبش قدیم ها اینقدر می خونده که مادرش
یک پارچه روی قفسش می نداخته که تاریک و شه و قناریه نخونه
صاحبش ازم خواست تا از اینترنت صدای قناری دانلود کنم
که با موبایل براش پخش کنه و شاید قناریه با این ترفند دوباره 
خوندن رو شروع کنه. حالا هر روز وقتی می بینیم صدای 
قناری میاد ،می دویم تو سالن که ببینیم قناریه اس یا صدای موبایل 
صاحبش !به دیوانه خانه،خوش امدید!!
+
اینجا بوستان نهج البلاغه است 
اومدیم که مثلا هفته رو به شادی و خوشی و غیره به اتمام برسونیم
پنجشنبه هایی که حالا قراره جور دیگری سپری بشه و خوش بگذره
و خاطره بشه.خانوم ایکس و اقای ایگرگ با هم دعواشون شده
و حالا خانوم ایگرگ داره منو یاد یک روز از روزهای دوسال پیش
می ندازه!!قراره بین چیتگر و لواسون ی جا رو انتخاب کنیم
من که تو حال و هوای خاطره ی بدِ دو سال پیشمم می گم بریم نهج البلاغه!
جایی که ازش هیچ خاطره خوبی ندارم...ولی انگار دوس دارم 
اونجا همه اون خاطره ها رو بیاره جلوی چشمام!!
قدم می زنیم و گذشته ی تلخمون جلوی چشام رژه می ره!
متاسفانه اینقدر که اتفاق جدیدی تو زندگم  نمی افته 
مث دیوونه ها افتادم  به جون گذشته ام!وقتی مرور خوبی های
گذشته تموم میشه،مجبورم برم سراغ قسمتای تلخش!
و زندگی من این روزها بدین شکل سپری میشه!
به دیوانه خانه ،خوش آمدید!!
+
خیلی وقته که دلم می خواد کتاب "گتسبی بزرگ" رو پیشنهاد کنم
ولی می دونم که کمتر کسی حاضره تو این گرونی پول کتاب بده!
ظاهرا به تازه گی فیلمش هم با بازی دی کاپریو ساخته شده،
و قراره توی جشنواره کن هم اکران شه .پس می تونین صبر کنین
 فیلمش با زیر نویسفارسی بیاد و اونو با قیمتی معادل یک چهارم 
قیمت کتابش تهیه کنین
جاش یه اهنگ می ذارم از Xrispa ، خواننده ی یونانی که خودش
این اهنگش رو یکی از بهترین کارهای خودش می دونه 

Xrispa


۱۳۹۲ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

خونه مادربزرگه!


+

از نظر من همه ادم ها بهترین احساس و شیرین ترین لحظه های زندگی شون
رو تو خونه ی مادربزرگ شون تجربه کردند و فکر می کنم
این تنها نقطه تفاهم موجود بین ادم های دنیا باشه
خونه  قدیمی مادربزرگ من جایی بود حوالی خیابان پیروزی
که از اون خونه قدیمی و حیاط و درخت خرمالو و گلدون یاس ش
خاطره های خوب و پر رنگی برام باقی مونده ومرورشون همیشه
برام لذت بخش بوده و حتما خواهد موند.و خاطرات تلخی که هنوزم 
تلخیش قابل حسه و انگار قرار نیست از ذهنمون بیرون بره!
 تلخ ترین خاطره ی اون خونه،روزی  بود که مادر بزرگِ مادرم
(که مادرجون صداش می کردیم) به رحمت خدا رفت .
پیرزنِ دوست داشتنی فامیل که هشتاد و چند سال زندگی کرده بود
و سال های آخر عمرش رو با کمر درد و پا درد و الزایمر سپری می کرد
اتاق مادر جون نزدیک ترین اتاق به در وروردی خونه بود و هرکی
از راه می رسید ناخواسته اول با اون رو به رو می شد و چند دقیقه ای
با هاش صحبت می کرد.اتاق مادر جون دوست داشتنی ترین جای خونه بود.
بعد از اینکه مادر جون "اسمانی" شد ،هم به اون اتاق، اتاق مادر جون می گفتیم
اگرچه اون اتاق ،اتاق شخصی فرد دیگری شده بود و  بارها
چیدمان اون اتاق که سالها دست نخورده مونده بود رو عوض کرده بودیم
اما باز هم نبودش رو تو فضای خالی دگرگون شده اتاق حس می کردیم!
انگار نمی خواستیم  قبول کنیم که اون اتاق دیگه مال مادر جون نیست!
دوست نداشتیم کسی جاشو پر کنه و مسئله فقط دوست نداشتن نبود
نمی تونستیم.
دنیای زنده ها،دنیای پیچیده ایه !که نمی ذاره هیچکسی ،تو زندگی
جای کس دیگری رو پر کنه!!
ادم ها فهمیشه در حال رفت و آمد تو زندگی هم هستند اما
هیچکدوم نمی تونن جای دیگری رو تو قلب کسی پر کنند!
+
گروه موسیقی Taksim Trio دومین البومشون رو هفته های قبل منتشر کردند
ملودی های غم انگیز ترکی در یک سه نوازی خلوت و دلنشین .لینک زیر
یک قطعه از این البومه . به نظرم این البوم و خصوصن این تراک فوق العاده اس



۱۳۹۲ فروردین ۳۱, شنبه

زلزله


+
بوشهر،بوستون،سیستان و بلوچستان!
اسماشون خیلی هم شبیه به هم نیست ولی
فکر می کنم می شه ازشون یه مخرج مشترک دراورد
(که اونم نمیشه و من قطعا دارم چرند می گم)
اخبار روزهای گذشته خیلی غم انگیز و ناراحت کننده اس
دو زلزله و یک انفجار که منجر به کشته شدن آدم های زیادی شده
طبیعتا شنیدن خبر مرگ ناراحت کننده اس. حتی اگر خبر مرگ
کسایی باشه که نمیشناسیم . حالا اینکه روزانه تعداد زیادی
از انسان ها بخاطر بیماری  و تصادف و غیره می میرن و 
تعدادشون خیلی بیشتر از کشته شده های یک زلزله  یا انفجاره
خیلی هم برامون مهم نیست . اما همیشه برای کشته شده های حوادث
به شدید ترین حالت ممکن غصه می خوریم. (می گم می خوریم چون
خودم یکی از همونایی هستم که غصه اینجور وقتا رو می خورم)
ولی اگر قرار باشه روزی زلزله یا حادثه ای مشابه
جزو مرده ها باشم ،تا زنده هایی که مجبورن با بدن ناقص
و خونه ی  خراب و دنیای بدون عزیز ترین هاش به زندگی
ادامه بدن .
+
ارتباط برقرار کردن با مردم از بچه گی برام  کار سختی بوده و
حالا که بزرگتر شدم فکر می کنم به مراتب سخت تر از قبل هم شده
این روزا سخت تر از همیشه با ادم ها دوست می شم  و دوستی می کنم 
بیشتر از همیشه از تشخیص ندادن خوب و بد ادم ها می ترسم .
به خودم دلگرمی می دم که هیچ آدمی مطلقا خوب یا مطلقا بد نیست
ولی در عمل با چیزای دیگه ای رو به رو میشم که خوشایند نیست.
حوصله ادم های جدید رو هم ندارم. شاید آدم ها هم مثل خیلی چیزا
قدیمی شون بهتره!(که تجربه ثابت کرده همینطور هم هست!).
احساس می کنم دیگه نمی تونم کسی رو دوست داشته باشم
و این تلخ ترین احساس روزهای  اخیر زندگی منه
+
"روی ماه خداوند را ببوس" رو بالاخره خوندم . 
خوشم نیومد. نه از قلم مصطفی مستور و نه متن داستان
و هنوز برام عجیبه که چرا این کتاب اینقدر طرفدار داشته 
و داره! کتابی که به نظرم بهترین ضد پیشنهاد برای دوستای 
کتاب خون می تونه باشه

۱۳۹۲ فروردین ۲۱, چهارشنبه

دیره!



+
خلاصه که یک سال دیگه هم شروع شد. 
مثل شروع همه شنبه های بی خاصیتی که فکر می کنیم 
اگه خوب شروع بشه تا اخرش خوبه و اگر بد شروع شه واویلاس!  
و معمولا هم خوب و بدش هم درهم میشه و می گذره و...
تنها چیزی که از گذشت این هفته و ها و سال ها می مونه،
بالا رفتن اون عدد لعنتیِ موسوم به سن و سال ماست
که حالا دیگه بیشتر شدنش لذت سال های هجده سالگی
 و بیست سالگی مون رو نداره!
حرف سن و سال که میشه ،یاد بچه گیم می افتم 
که همیشه آرزو داشتم  وقتی بزرگ شدم دکتر بشم !
البته هنوزهم بزرگ نشدم ولی دیگه مطمئنم که دکتر نخواهم شد !
چیزی که همیشه  برام سوال بوده و هنوز هست اینه که آرزوی آدم 
در اخرین سالهای بهترین دهه عمرشچی می تونه باشه؟؟
 چه خوب میشد اگر آرزوی دکتر شدن آدم می تونست تا سی-چهل سالگی
هم واسه ادم شدنی جلوه کنه!
+
فرصتی شد تو تعطیلات طولانی نوروزی کمدی های اقای جری لوئیس 
اون هم با دوبله ی فارسی رو ببینم . 
اصولا  آدم هایی که کتاب های نخونده ی زیاد و حوصله کمی دارند ،
برای مدتی از کتاباشون دکور می سازن  و تفریحات فرهنگی شون رو 
 "سینمایی" می کنن .
از بازی های استثنایی جری لوئیس که بگذریم ،به هنر زنده یاد 
حمید قنبری دوبلور فیلم هایجری لوئیس می رسیم که استادانه 
اصطلاح ها و شوخی های ایرانی رو روی  این فیلم های به 
پیاده کرده بود که هنوز هم بعد از این همه سال جذاب و دیدنی به نظر میاد
وخوش به حال اون روزها که سرگرمی مردم تماشای این فیلم ها بود 
و برای دیدن یک  کمدی گزینه هایی بهتر 
از "خنده بازار" و "سه گاه اخراجی ها" 
و باقی فیلم های مسخره  حال حاضر سینما رو داشتند.
+
یک ضرب المثل خیلی خارجی هست که می گه ذکات لذت بردن،به اشتراک گذاشتن است! مام که اجنبی پرست ِ غریب نواز!به ناچار ترانه ای که چند روزیه زیاد گوش می دم رو به اشتراک می گذارم.ترانه "اب" با صدای "ستار" .

۱۳۹۱ بهمن ۷, شنبه

خداحافظ رفیق!!

یکی دوسال پیش تو همین وبلاگ نوشته بودم :
"یک قسمتی از زندگی هر ادمی متعلق به دیگرانه!
گاهی باید برای کمک به زندگی دیگران از وقت و زندگی خودمون 
زمان و انرژی هزینه کنیم.دیگران هم از زندگی ما برای رسیدن به ارامش 
و اهداف شون سهم دارن "

به نظرم اعتقاد عجیب سال های نچندان دور زندگیم اعتقاد قشنگی بود
یا حداقل منطق انسان دوستانه ای رو  دنبال خودش می کشید
و همیشه فکر می کردم که صحیح ترین اصل زندگیم همینه
هیچ وقت هم فکر نمی کردم که زمانی برسه که برای فرار
از دوستی که فقط مواقع احتیاج یاد اسم من تو موبایلش می افته
گوشیم رو روی سایلنت بذارم و روشن و خاموش شدن صفحه نمایش
(به قول دوستان منوی فارسی ساز) رو تماشا کنم!
به خودم امید الکی نمی دم که "شاید این بار واسه چیز دیگه ای زنگ زده!"
می دونم واسه خود شیرینی جلوی رئیس شرکت شون نیاز به
کاری داره که متاسفانه گره اش به دست من هم می تونه باز شه! 
مطمئنم که پشت خط یک دنیا دیالوگ تکراری با مضمون شرمندگی و 
گرفتاری با سس "همیشه به یادت هستم " واسه ام ردیف کرده!
برای منی که نه علاقه ای به دیدن فیلم هایی که قبلا دیده ام داشته ام
و نه تمایلی به خوندن دوباره ی کتابی رو داشته ام ، باید طبیعی باشه
 که از تماشای صحنه های تکراری زندگیم فرار کنم!
اونور خط،مطمئنم که  دوست پشت خط از این اتفاق ناراحت خواهد شد
 و ارتباط کوچک ما که بواسطه ی سوال و احتیاج برقرار بود
 قطع خواهد شد و در نتیجه این اتفاق در بدترین حالت از دریافت
یک فقره اسمس تبریک سال نو محروم خواهم شد!(چه بد!)
 و من هم لابد یاد می گیرم که تو رابطه ام با ادم ها
کسی باشم که ارزشی بیشتر از "جواب سوال" بودن رو داشته باشم!
.
قطعا همه آدما مثل من دوستان فصلی خاص خودشونو  دارن
دوستای که فقط واسه پر کردن وقت سراغشون میان
یا برای سوالای درسی...یا موقعیت شغلی یا....یا...یا...!

۱۳۹۱ دی ۱۳, چهارشنبه

بازی!


*
همیشه بازی کردن با پسرخاله ی کوچک من یکی از سخت ترین
و غم انگیز ترین کارهای اهالی فامیل به حساب می آمد
پسر خاله ای که بازی هایش قوانین سخت و پیچیده ای داشتند.
علاقه عجیبی هم به بازی های رقابتی داشت . اگر بازی را می بردی
گریه می کرد که چرا من باختم  و اگر بازی را می باختی
گریه می کرد که تو مخصوصا باختی که دل من را خوش کنی!
فوتبال بازی کردنش یک عذاب جمعی-فامیلی بزرگ بود که تعادل
برد - باخت آن باید کامل رعایت می شد و اگر خدای نکرده تیمی
به جای یک گل دو گل جلو می افتاد....بماند!
از بازی های روزهای کودکی او یک جمله را به خاطر نگه داشته ام 
روزی که وسط  فوتبال گفتم "خب بسه!بریم دیگه!!بازی تموم شد 
دیر شده باید بریم و پسرخاله فریاد زد:
 من که هنوز گل نزدم!تا گل نزنم حق نداری بازی رو تموم کنی!
منطق خنده داری پشت حرف هایش بود!منطق که حالا بیشتر
من را به یاد یکی از اشنایان نچندان دور می اندازد.
**
این روزها مرد پنجاه . چند  ساله ای را می شناسم که  حال و روزش
به مرگ ارادت بیشتری دارد تا به زندگی!!
دختر و پسرش سن و سالی نزدیک به من را دارند
و همسری که به گفته ی خودش ،از سخت ترین و تلخ ترین روزها
 برایش آرامشِ زندگی را ساخته.
با این حال چشمهایش همیشه دخترا جوان را دنبال می کند .
 دوست دختر سی و چد ساله دارد ومعمولا
 تمایل زیادی  به پنهان کردن رابطه اش نشان نمی دهد!
معتقد است که روزگار جوانی اش به میل پدرش گذشته.
زمانی به خودش امده که دومین فرزندش را در اغوش گرفته 
می گوید : "ما که نه جوونی کردیم و نه پول جوونی کردن رو داشتیم
الان که داریم چرا نکنیم؟؟!واسه زن و بچه هم کم نگذاشتیم که مدیون باشیم
 پس فردا که افتادیم مردیم ، بی ارزو می ریم زیر خاک!!"
صحبت از افتادن و مردن همیشه ساده به نظر می رسد
به شرطی که روی تخت بیمارستان دراز نکشیده باشی!