۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

سر در گم!



حرف های زیادی هست که گفتن و شنیدن و خوندنش
مثل آگهی های بازرگانی تلویزیون یا بعضی از حرفای روزانه
خسته کننده اس . مثل همین ماجرای گرونی های اخیر
هر جا میشینی حرف از گرون شدن گوشت و مرغ و کوفت و زهر ماره
می شنوی که می گن :ما که دستمون به دهنمون می رسه!بیچاره اونایی که ندارن!
سرت رو تکون می دی و می گی :آره واقعا!بیچاره مردمِ کارمندِ کم درامد  مملکت
ته دلت از خودت راضی هستی که در عین دارندگی ،
دلت با نداشتن دیگران همراهه
و به ظاهر نشون می دیاز اینکه تو این شرایط  
کاری از دستت بر نمیاد خیلی ناراحتی 
اگرچه خودت هم می دونی که اگه بر هم میومد هم تو سلسله مراتب
کارهای روزمره ی زندگیت اون اخرا قرار می گرفت و شاید
فقط از ر رفع تکلیف انجامش می دادی.
قلک سفالی اتاقت رو با پول های ریز و درشت پر می کنی
که کمکی کرده باشی  . شاید به یک مریض سرطانی. شاید به یک فقیر
خوشحالی که تو کم کردن بدبختی یه نفر دیگه سهمی پیدا کردی
تو ذهنت لبخندش رو تصور می کنی و از انسانیتت لذت می بری
و تو همین فکرا سیر می کنی و می بینی که چراغ راهنما سبز شده
خانومِ راننده ی جلویی حرکت نکرده . بوق می زنی.
از کنارش رد می شی و فحش می دی
دور می شی در حالی که هنوز حرفت تو ذهن رانننده ی اون ماشین جا مونده!
و به تنها چیزی که فکر نمی کنی ،اینه که یه نفر رو با حرفت ناراحت کردی!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد التحریر:
جدی نگیرین!تازه گی ها خودمم نمی فهمم چی می نویسم!