۱۴۰۱ آذر ۵, شنبه

من و اخرین دوستم

 *



شنبه قشنگه و شروع توفانی دردها. با دندون پزشکی. زود تر از موعد مقرر میرسم

عکس میگیرم از دندونی که فک میکردم پوسیدگی داره دکتر مبینیهو از عجیب بودن

دندون تعجب میکنه . میگه یه کانال بیشتر داره. در نهایت بی حس میکنم و میخوابم

بعد معلوم میشه که شماره دندون رو اشتباه بی حس کرده.

 با خودم فکر میکنم من چرا باید  پیش همچین گاوی بیام

 شاید از گاوهای دیگه میترسم. دوتا دندون رو درست میکنه. یکیش رو بدون بی حسی

بالاخره ماجرای دندون تموم میشه . مثل کتاب هری پاتر که بالاخره تمومش میکنم

*

ماجرای من و حسنا از روزی شروع شد که نوشتم با وجود بوکمارک های زیاد

بازم میخرم و اون زیر پست من نوشت یدونه اش را بده به من . بعدها گفتگو هامون 

بیشتر شد و چت و غیره. تا اینکه این هفته براش شکلات  و پفک و کتاب بردم دم خونشون

و برای اولین بار همو دیدیم .به پیشنهادش رفتیم و جگر خوردیم . سعی کردم رفتار کولی ازخودم

نشون بدم و تا حدودی موفق بودم . بعدها به من گفت که خیلی باهاش مهربان بودم 

روابط بعد از ملاقاتمون کمی گرم تر شد و به نظر میاد استوری پاییزی جدیدی تو راهه

*

بازی اول تیم ملی با انگلیس . صولتی زود میره و ما هم حرکت کردیم به سمت خونه. به شکل 

عجیبی مسیر رو اشتباه انتخاب میکنم تو ترافیک گیر میکنم در حالی که میتونستم نیم ساعت زودتر برسم 

15 دقیقه هم دیر میرسم . شانس میارم و مصدومیت بیرانوند وقفه تو بازی میندازه . وقتی میرسم

بازی صفر صفره ولی یواش یواش گلها شروع میشه نتیجه نهایی 6 بر 0 !!اولین باره که میبازیم و

ناراحت نیستیم . لباس تیم ملی انگلیسی که  عمو جواد بررام خریده میپوشم 

*

مادربزرگ زنگ میزنه و منو دعوت میکنه خونشون . میگم نمیام . میزنه به صحرای کربلا

اینایی که زیاد روضه رفتن سوزناک کردن داستان رو خوب بلدن . میگم نمیام و با اعصاب خورد میرم

تو اتاق . کلاس جمعه رو تعطیل میکنم . اخر شب حسنا مسیج میده و میگه با یکی از دوستاش

رفته بیرون و باهم سکس کردن و حالش بده . این اولین شوک استوری های پاییزی من

پنجشنبه صبح میرم کارت ملیم رو میگیرم . تو راه

فکر میکنم و قانع میشم که برم . برمیگردم خونه و میگم . مامان برای کمک میره پایین . شام با نژادیها

میریم بیرون . قبل از رفتن تقلب روی کاغذ مینویسم تا سر امتحان هری پاتر کم نیارم شام را تو رستوران پوسار 

میخوریم. قبل از خونه رفتن میرم دم خونه حسنا . از ماساژ اومده . پوستش چربه . بعدش میرم خونه

اونج همه استقبال میکنن ازم . نیما هم میاد . دست میده بغلش میکنم و میبوسمش پشت سرم همه دارن

گریه میکنن. بازی برزیل را میبینیم و اخر شب همه میرن . چهره خوشحال مادر و مادربزرگ را میبینم

خوشحال کردن ادما واقعا راحته

*

جمعه صبح به هوای تعویض روغنی میرم سیگار میکشم . بازی ایران و ولز در اخرین دقایق بازی

با گل چشمی و رضاییان دو هیچ تموم میشه . عصر سالاریم رو به کوک ماهور در میارم 

اخر شب انگلیس و امریکا مساوی میکنن . نمی فهمم کی ولی مثل اسب میخوابم


۱۴۰۱ آبان ۲۸, شنبه

کیان

 *

تصمیم دارم چند تا لباس از یک سایت لباس ورزشی بخرم

سفارشم رو میذارم تیشرت زرد چلسی سبز رئال مادرید و هودی

پرچم فرانسه.هودی فرانسه کوچیک لباس مادرید غلط و چلسی اندازه

به دست من میرسه .لباس سفید را برمیدارم و میگم اون سبزه را هم بفرستین

چند روز بعد تماس میگیرن و میگن اون سبز رو سایز من نداره

چند ایتم دیگه رو بهشون میگم و از قضا اونارو هم ندارن . در نهایت با نیم زیپ

مادرید سفارشم را میبندم 

*

خواهر بالغ بر بیست روز خونه ما نیومده بود . مامان افسرده ناراحت و دلتنگ بود

از تو اتاق میشنوم که پدر میگه ...زاده وقتی کار داره زنگ میزنه وقتی نداره..

دلم براشون میسوزه . براشون سعی میکنم توضیح بدم که اون بیماره و نیاز به درمان داره

بغض مامان میترکه. با خودم فکر میکنم چه حرف بدی زدی پسر. برای یک مادر تحمل بی معرفتی

راحت تره تا شنیدن اینکه بچه اش مریضه . بعد مشخص میشه که مدتی افسردگی داشته 

و جمعه با حال روحی خراب میاد خونمون

*

این روزها هری پاتر میخونم . سیر میکنم تو عوالم نوجوانهایی که عاشقش بودن

با خودم فکر میکنم اگه به نجوانی این رو میخوندم چه عشقی مکردم . جاش نشستم

مقالات بهنود و گنجی و نبوی رو خوندم و موسیقی گوش دادم. زمان برگرده عقب؟؟!

خیر من تو لحظه بهترین تصمیم را گرفتم





*/

سه روز اعتصاب برای ایران ازاد . به منظرم مسخره و غیر منطقی بود

اقای ایرج طبق معمول وسط دفتر ایستاده و مانیفست میده . در رسای 

اعتصابات . در عین حال شلوغ ترین روزای کاریش رو سپری میکنه 

سر ظهر ناهارش رو سفارش میده و تمام پروتکل های اعتصابی رو میذاره زیر پا

پیمان به اشکال مختلف خرابش میکنه ولی خیلی تاثیرگذار نیست . اخر هفته

در راستای احترام به اعتصابات هیچ جا نمیریم هیچی نمیخریم و میمونیم خونه

*

استاد میگه طاها دیگه قرار نیست بیاد کلاس.حداقل برای مدتی . مادرش میخواد همدردی 

رو به بچه اش یاد بده و احترام به عزای عمومی را . سپیده را تمرین میکنیم . چند جای قطه رو با حافظه

شنیداریم میزنم و استاد مچم را میگیره. بعد از کلاس میرم خونه . ناهار جوجه پشت بومی داریم 

هنوز از ویدیوی کیان بغض میکنم عصر میرم واکسن بزنم که درمونگاه بسته اس میام خونه

کیان جلوی چشمام رژه میره . کیان بغض ذاین روزهای ما بود که داشت گلوی همه ما رو فشار میداد


۱۴۰۱ آبان ۱۴, شنبه

به صرف پیتزا

 


*

داستانهای مریضی های من همیشه طولانی هستن. گلو درد عجیبی میگیرم

جوری که نفسم بند میاد نمیدونم چیکار کنم . به امید بهتر شدن میمونم ولی اتفاقی نمیفته

تصمیم میگیرم برم دکتر از رحمانی وقت میگیرم . وقتش خیلی دیره 

از زارعی وقت میگیرم و میگه یک ساعت دیگه بیا .میرم خونه ماشین رو میگذارم و پیاده میرم

 تا مطب دکتر هفت هشت نفر اونجا منتظر نشستن . دکتر به همه شون گفته یک ساعت دیگه بیاین

یه خانومی از درد به خودش می پیچه . دل درد داره . میگه انگار فشفشه تو دلمه

یاد دل دردهای خواهرم میفتم مریضی که تو اتاقه میاد بیرون و شیش نفر با هم میرن تو

اینجا تعریف دقیق سگ میزنه گربه میرقصه است. یه خانوم چادری با ماسک از در میاد تو سرش رو میندازه

پایین و میره تو! انگار نه انگار که ادمای دیگه ای هم هستند. میاد بیرون و منتظر میشینه

احساس بدی بهش دارم . فکر میکنم میخواد از اپشن زرنگیش استفاده کنه .خانومی اونجا 

هست که میگه از پاسداران اومده قند داشته و این تنها دکتری بوده که تونسته درمانش کنه

خانوم دل دردی و خانوم قندی با هم میرن تو اتاق دکتر .خانوم زرنگ بهم میگه میشه من قبل از شما برم تو 

از دکتر بپرسم میاد پایین ویزیت کنه یا نه . علیرغم حس منفیم میپذیرم . خانوما میان بیرون 

خانوم  دل دردی اهسته اهسته از پله میره پایین بهش میگم برو من حواسم بهت هست

نوبتم میشه و با خانوم زرنگه میریم تو . خانوم زرنگه میگه میشه بیاین پایین مریض ما رو ببینین

دکتر میگه من کمرم درد میکنه و نمیتونم برو بیارش . دکتر ظاهری شبیه فرهاد خواننده داره

با سن فوق العاده بالا و ترکیده . اسلوموشن کامل . پشمام میریزه ولی سعی میکنم به تشخیصش

اعتماد کنم. انواع داروهای الرژي رو مینویسه و قرصی که برای فلج صورتم میخوردم

به داروهاش اعتماد نمیکنم . میرم فقط ازیترومایسین رو بگیرم که اونم دارخونه نمیده

پدر از داروخونه دم خونه برام میگیره . سه روز داروها رو میخورم و خوب میشم

*

خواهر عروسی دعوته در احمد اباد مستوفی از لحظه ای که میره

تا زمانی که برگرده رفتار پدر شبیه دیوونه هاست . همش چشمش به تلفنه

استرس تحملی خواهر تا پاسی از نیمه شب مسیج نمیده 

پدر همچنان روی مود نگرانی به سر میبره شکنجه ای که

خودش به خودش تحمیل میکنه. سر همین چیزای کوچیک دعوامون میشه

اخر شب خواهر به سلامت میرسه و همه چی در ارامش تموم میشه!

*


*

سریعتر از اونی که فک میکردم به پنجشنبه امروز به مناسبت 

تولد کتی مهمونی دعوتم ولی مریضی رو بهانه میکنم و نمیرم

دوست ندارم ادم مریضه که همه رو مریض میکنه باشم

میرسیم ناهار نمیخورم میرم خونه

میخوابم و بعدش با رفقا میریم دان تان. نژادی بسیار عصبانی به

نظر میرسه و میگه کارمندا اعتصاب کردن . منوی ناقصی دارن 

سفارش ها رو ناقص میارن و در کمال نارضایتی میخوریم و میریم

برای ادامه راه میریم شهر کتاب میرداماد . نژادی کتاب هری پاتر رو برام

میخره و میگه بخون ازت میپرسم ! اونجا یه اقای مو فرفری هست

که به سبک عمو اصرار داره تا گریه یه بچه رو در بیاره

تو قسمت موسیقیش بوی مجید عرق خورده میاد . به پیشنهاد من

گلی برای دوستاش یک کتاب از شهریار مندنی و یک کتاب از سدریس 

میخره. میریم برای بستنی . اونجا شلوغه ولی جایی برای نشستن پیدا میکنیم

اخر شب میرم خونه . تو راه یه سیگار از کملی که از مرتضی خریدم میکشم

اول نمیخواست بفروشه میترسید سیگاری بشم . همه ماها از این که مقصر بدبختی دیگران

باشیم میترسیم

*

جمعه اس همه رفتن مهمونی خونه خاله ای که باهاش قهریم و من تنهام 

کلاسم رو میرم مرغ سحرم رو یاد میگیرم و برمیگردم خونه . امروز برای

اولینبار ماهور میزنیم . استاد چهره مریضی داره ماسک زده و از دو هفته سختی

که بهش گذشته میگه. میرم خونه . هوس پیتزایی رو میکنم که دیشب باید میخوردم و نداشت 

از پرپر سفارش میدن میارن و میخورماخر شب اتاق رو اماده میکنم . فردا کارگر داریم

میترا عکس تتویی رو فرستاده که نوشته ژن ژیان ازادی میگم بیا من برات بزنم مرد میهن ابادی!

سر همین مسخره بازیها میخندیم . براش ساعت دوازده شب میزنم باورت میشه هنوز شنبه اس؟

برای هفته سخت اماده میشم!