۱۴۰۱ مرداد ۸, شنبه

به سلامتی سلامتی

 *


شنبه اولین روز هفته از اولین روز مرداد ماه 

میریم که شروع عالی رو داشته باشیم. سر دردم هم

بهتر از قبل شده  وسط راه حوالی جاده قم حس میکنم

لبم رو نمیتونم جمع کنم . تو اینه نگاه میکنم . دهنم کج شده

تو تردید بین رفتن و نرفتن به سر کار تصمیم میگیرم برگردم

میرسم خونه  مامان نمیدونه چه التفاقی افتاده ولی پدر چرا

میریم بیمارستان تهرانپارس. وقت میگیریم. برای ساعت 11

از بیمارستان زنگ میزنن میگن دکتر نمیاد .میریم بیمارستان

انصاری. سیستم تامین اجتماعی قطعه .بیمارستان شلوغه

مردم تو سر و کله هم میزنن . بعد از یکساعت نوبتم میشه

میرم تو. دکتر با سه تا سوال تشخیص میده که فلج بلز هست

دارو مینویسه و ام ار ای . به اون اکتفا نمیکنیم 

عصر یک دکتر دیگه مراجعه میکنیم که خواهر پیدا کرده

تشخیص اون هم همینه. دارو مینویسه و ام ار ای 

*

داروها برنامه خوابم رو به هم ریخته .کلافه ام عصبی

تو خوردن مشکل دارم . تو خوابیدن . یه گوشم صدا رو بیشتر میشنوه

یه چشمم موقع خواب بسته نمیشه . با خودم فکر میکنم بیماری

یه تلنگره . خدا ازت سلامتیت رو میگیره تا ببینی که براش

گرفتن چیزی که داری خیلی راحته . بهت بر میگردونه که ببینی

چقدر راحت چیزی رو که از دست دادی رو به دستت میده

*

برای ام ار ای شب رو انتخاب میکنم . میریم به بیمارستان نیکان

قبل از خروج از خونه همسایه بغلی رو میبینیم که از سفر برگشته 

ده دقیقه صبر میکنیم تا بار و چمدون و قلیون و کوفت و زهرمارش 

رو خالی کنه . نور چشمام رو اذیت میکنه عصبی ترین موجود روی زمینم

میرسیم بیمارستان فرم ور میکنم لباس رو عوض میکنم و میرم تو

اپراتور دستگاه یه موزیک از یه خواننده ای با صدایی شبیه بنیامین

گدذاشته. موزیک صداهای عجیب دستگاه . جوابش رو میگیرم برمیگردم خونه

سریع میخزم تو حموم

*

دکتر ام ار ای رو میبینه و میگه چیزی نیست . یک نواز مغزی هم میگیره 

تا حدودی خیالم راحت میشه هرچند روند درمان ازار دهندس 

سعی میکنم جریان عادی زندگیم رو پی بگیرم سازم رو میزنم مجله ام رو میخونم

و کتابم را . کتابی میخونم که فضای طنزآلودی داره . سریال کمدی میبینم . ولی همه

اینا ازاردهندس نه گوشم خوب میشنوه چشمام سخت میبینه نمیتونم بخندم .مرتب 

خودذم رو توی دوربین گوشی نگاه میکنم ببینم چندتا از دندونتم معلومه . خواهرم اصرار

به چشم خوردن و جادو شدن داره ولی کی ما رو نگاه میکنه که بخواد چشم بزنه!ْ

*

کنسرت داود ازاد ساعت نه شب . میرسم . به موقع و به جا . جای خوبی هم گیرم اومده

ردیف جلومونم کسی ننشسته. برنامه شروع میشه .پایه نت جلوی استاد دید ما رو به 

دسته ساز گرفته . پارت دوم اونو بر میداره و بهتر میشه. بین دوتا پارت چند تا جوونک

میانمیشینن ردیف جلوی من که خالی بود عصبی میشم . استانه تحملم رو پایینتر از همیشه احساس 

میکنم . بعد از کنسرت میرم خونه . شام میخورم و سعی میکنم به سختی بخوابم.

*

برای روز اخر هفته دوست دارم با دوستام برم بیرون احساس میکنم نیاز دارم دورم باشن

نمیتونن بیان . بلیت تیاتر میگیرم برای نه و نیم شب . زودتر میرم که تو بارون و ترافیک 

گیر نکنم . برنامه یک ساعت تاخیر داره تو اون هوای شرجی نه میشه تو ایستاد نه بیرون

بطری اب معدنی فسفریم رو میندازم تو سطل ولی میفته بیرون . تا زمانی که برنامه شروع بشه

هر بار که میرم بیرون و میام تو دنبالش میکنم . مسیر عجیبی رو طی کرده. روی پله میشینم تا زمان بگذره 

مردی با ارتفاع بیش تر از دو متر میاد و بلندم میکنه تا چهارتا کت شلواری برن بالا 

درست لحظه ای که در رو باز میکنن صولت زنگ میزنه و میگه با محسن اختلاف پیدا 

کرده . میپیچونمش و میرم تو . موقع نشستن پام محکم میخوره به صندلی . نمایش بهم نمیچسبه

هیچ رستورانی رو برای شام پیدا نمیکنم . یه رستوران تو شهروند ارژانیت هست میرم سراغش

اونجا رو گم میکنم یکبار وقت ورود و یکبار خروج.کارمندای رستوران با پیکی ها دعوا دارن

با بدختی غذا رو میگیرم و میرم خونه. مثل  اسب گرسنه ام . تو راه ترافیک میشه دیگه رها 

میکنم خودم رو . بالاخره میرسم شام میخورم و میخوابم . خوش نمیگذره دیگه رییس

*

کلاس روز جمعه ام به خاطر سر درد استاد کنسل میشه . تمام هفته تلاش کردم خودم رو برسونم

به کلاس ولی حالا همه چی رفت تا دو هفته دیگه به همین راحتی. ! جمعه را استراحت میکنم

استراحت مطلق !! شاید که بتونم فراموش کنم این هفته چی و چجوری گذشت!!

۱۴۰۱ مرداد ۲, یکشنبه

دیو ودلبر

*

هفته هایی که تعطیلی دارن رو دوست دارم  

اینو قبلا هم گفته بودم ولی خب تکرار مکررات

تصمیم گرفتیم بریم به نمایش دیو و دلبر

هفته های بیکاری رو سپری میکنیم

انقدر بیکار که اصلا استرس دیر رسیدن رو ندارم

زودتر از بقیه میرسم . دوستام تو ترافیک گیر میکنن

از شدت گرما میرم توی سالن . صدای ساوند چک میاد

خیالم راحت میشه که حداقل نیم ساعت تاخیر رو شاخشه

بچه ها میان و نمایش دیر تر از زمان خودش شروع میشه

نمایش کیفیت مطلوبی نداره. بعد از نمایش میریم نایب ساعی 

و خوش میگذره بچه ها میگن که اولین قرارشون رو اونجا

گذاشتن 

*

برای روز تعطیل برنامه داشتیم که خانوادگی بریم بیرون

خاله و همسر جدیدش قرار بود که بیان خونه مادربزرگ و برنامه 

لنگ در هوا میمونه . پدر همچنان از مواجهه با باجناق جدید

سر باز میزنه و این باعث درگیری و تنش توخونه میشه

در نهایت قرار بر این میشه که پدر نره و بگن رفته دماوند 

به طور اتفاقیعمورضا زنگ میزنه و میگه عمو حسن عمل کرده

بریم دیدنش و دروغشون راست از اب در میاد. تو خونه میمونم و تو ای 

پری کجایی رو تمرین میکنم

*

شام میخورم میام پای کامپیوتر و وست ورلد رو پلی میکنم

میشینم  به پفک خوردن و تماشا . حس میکنم پشت سرم

در میکنه. یه رگ حوالی گوش و گردن . بی توجهم . ناخواسته سرچ

میکنم که ببینم علتش چیز بدی پیدا نمیکنم . چیز خوبی هم پیدا 

نمیکنم . امیدوارم شب بخوابم و خوب شم . تا صبح چند بار بیدار میشم

خوب نشده. میندازم به گردن گرفتگی رگ گردن 

*پنجشنبه برخلاف باقی پنجشنبه ها میشینم تو خونه 

تلفنی با نژادی حرف میزنیم و قرار میذاریم که جمعه بریم

سنمارکو بستنی بخوریم . سحر ککی دنبال یه نفر میگرده

که لپ تاپش رو براش ببره مغازه درست کنه بیاره

بهش مجید رو معرفی میکنم . مجید حواله میکنه به شنبه

بهم میگه سی دیش رپ برات بفرستم درست میکنی 

میپذیرم متاسفانه

روز جمعه کلاس زودتر برگزار میشه. بعد از کلاس لپ تاپ سحر ککی

رو سر راه میگیرم . حدود 800 متر فاصله داه با خونه نسرین. به نسرین فکر

میکنم که راضی به نظر میومد و اخر کلاس گفت تو تنها امید منی

و کاش زودتر شروع میکردی . عصر لپ تاپ رو با یک سی دی ویندوز 

به ککی تحویل میدم. به بچه ها میرسم و بستنی میخوریم . نژاد گرسنه اش 

هست و میگردیم تا یه جای خوب برای  غذا خوردن پیدا کنیم

در نهایت میریم پیتزا نایت که کیفیت افتضاحی داره . انقدر سیرم که سالاد 

سفارش میدم. سالادش فاجعه اس . مثل پیتزاش . صاحب رستوران با کارمنداش 

درحال حساب کتابه که منو یاد حساب رسی بولی و امیناقا میندازه میرم خونه

تصمیم دارم تمرین کنم ولی سر درد اذیتم میکنه . زودتر میخوابم .دوازده و پانزده دقیقه

میریم واسه هفته جدید با شنبه ای که متقارن با اولین روز ماهه!

۱۴۰۱ تیر ۲۵, شنبه

بی ترسی

هفته هایی که تعطیلی دارن خیلی خوبن

زمان به شکل خوبی پیش میره

اونم برای ادم تنبلی مثل من 

با دوستامون میریم و یه فیلم میبینیم

تی تی. فیلم طولانیه و تموم نمیشه مثل چسفیلی 

که تو دستمه و تموم نمیشه. بعد از سینما میریم

به رستوران اکوان . غذای با کیفیت

همه چیز خوب پیش میره تا وقتی گربه ها نزدیک مون میشن

با ورود گربه ها گلی جوری میترسه که جمع میکنیم میریم

*

با اقا جون قرار میذاریم بریم واکسن چهارم رو بزنیم

اون سومی و من چهارمی رو . با استرس دیر رسیدن 

میرم دنبال مجید . به موقع میرسیم . اقایی که ثبتمون میکنه

پیشنهاد میکنه ایرانی استرالیایی بزنیم . بدم نمیاد از پیشنهادش

تو صف می ایستیم . نوبتمون میشه . میزنیم . جای تزریق به شدت 

درد میگیره . بعد با منجید تصمیم میگیریم بریم علفزار رو ببینیم 

به خاطر ترافیک نمیرسیم و به جاش میریم سدخندان 

ابمیوه میخوریم . اونجا یه اقایی شبیه کیانوش عیاری رو میبینیم

فردای روزواکسن خیلی استاندارد میرم سر کار.حوالی ظهر

احساس خستگی میکنم و میرم خونه . یواش یواش داغ میشم

تب میکنم . بدنم درد میگیره حس روز اول کرونا دارم . دستم به ساز نمیره

قرص نمی خورم . میرم حموم و بدتر میشم .با مادربزرگ که از بیمارستان

بعد از سنگ شکن کلیه برگشته حرف میزنم بهش میگم تب دارم و نمیام دیدنش


اخر شب سعی میکنم بخوابم ولی تب نمیذاره نصف شب از سر و صدای خون

بیدار میشم . پدر میگه که مادربزرگ حالش بد بوده و بردنش بیمارستان

دم دمای صبح خیس عرق بیدار میشم . خوبم تب تموم شده . و ترس از ابتلای 

دوباره مریضی 



*

دخترخاله شوهرش و تعدادی از دوستاش کرونا گرفتن . تو مهمونی ای که خواهر هم حضور داشته . فعلا 

به همین دلیل سمت ما نمیاد . میترسه گرفته باشه و به ما منتقل کنه . منبع اصلی مریضی رو دوست دختر 

یکی از مهمونا معرفی کردند .مشخصه که کل جمع با اون دختره حال نمیکردند!همیشه اونی مقصره

که بیشتر hate رو از جمع میگیره!حتی اگه خودش قربانی ماجرا باشه!

*

برای نمایش النده میریم به تیاتر شهر . اطراف پارک جوانهای دگرباش قابل رویت

هستن . وسط پارک چند نفر دایره دهل دستشونه و امدم ای شاه پناهم بده میخونن 

نژادی از صدای شلوغی ناراحته و میریم جای خلوت تر . سارا دیر میرسه

ولی قبل از شروع برنامه میرسه . بعد ازنمایش  میریم به رستوران سر ترکمنستان

مجید که قرار بود بره مسافرت و سفرش کنسل شد برای شام به ما اضافه میشه

رستوران شلوغه. غذا رو میگیریم و میریم پارک . بازهم سناریوی گربه تکرار میشه

ناراحتم از شرایط پیش رو . بعد از شام سعی میکنم فضا رو عوض کنم. عوض نمیشه متاسفانه

به هر حال ترس تو وجود همه ها هست . تو ثانیه به ثانیه زندگی . ترس از مرگ خودمون

عزیزانمون . بزرگترین دروغی که میتونیم بگیم نترسیدنه! همه ما ترس تو وجودمون هست

بعضیهامون میتونن بروز ندن!

۱۴۰۱ تیر ۲۰, دوشنبه

جوشی بنه در شور ما لطفا!!



*

شنبه قشنگه بالاخره از راه رسید و کنسرت همایون
از صبح استرس دارم .نکنه دیر برسیم؟؟ نکنه از دست بدیم 
تا حدودی دندون درد دارم ه انگار قراره اذیتم کنه
زودتر از روهای دیگه تعطیل میکنم و میزنم به
دل جاده . قبلش بنزین میزنم که به مشکل نخورم
به شکل عجیبی به ترافیک میخورم. ترافیک بی سابقه
به خاطر چند تصادف سنگین . بالاخره میرسم
درست در زمان مناسب . میخوام پارک کنم که نژادی
زنگ میزنه و میگه لوکیشن میدم بیا پیش من
لوکیشن رو میزنم و مسیرم دور میشه و به ترافیک میخورم
عصبانی هستم . بالاخره میرسم .نژادی رو میبینم که داره
با کولر ماشین اب معدنیش رو خنک میکنه! با هم به طرف سالن میریم
سارا و مجید و گلی هم هستن . مجید کوله پشتی بزرگش رو هم اورده
سر به سرش میذاریم درها باز میشن و میریم میشینیم . یکی از حراستی ها
سمت ما میاد و به نفر جلوییمون تذکر حجاب میده . بوی ترش عرقش تو دماغم میپیچه 
برنامه شروع میشه و برای یک ساعت از دنیا عن پیش روم جدا میشم 
دود عود رو که میخونه کاملا ارضای روحی میشم . وسط اجرا به مجید میگم برنامه سنگینه
حوصله ات سر رفته میخوای گوشیم رو بدم بازی کنی و میخندیم
بعد از کنسرت سارا رو میرسونیم و میریم البرز . در تمام لحظاتی که به خوشی
میگذروندیم ساید دیگه زندگیم اتفاقای دیگه ای رو رقم میزد
*
وقتی پیمان میگه که حامد رفته انبار صولت دعوا و شیشه رو اورده پایین و پلیس
اومده بند بند وجودم به لرزه میفته !! مگه میشه ؟؟ ظاهرا حامد در اعتراض به بارنامه هایی
که به اسمش زدیم رفته انبار اونجا هم داد بیداد کرده و با کتک بیرونش کردن!!
حالا هم گفته میرم از شرکتتون شکایت میکنم . این وسط مثکه دوتا چک هم به گوش 
محسن بدبخت خورده !!پیمان که چشم دیدن حامد رو نداشت به شدت از این اتفاق خوشحاله
و حالا تو دفترمون همه نقش کسی که پیش بینی این اتفاق رو میکردند بازی میکنن
همه شمارنده معایب اون شده انهمه عیبهاش رو به زبون میارن !!
*
شبا خوابای عجیبی میبینم . یک شب خواب دیدم مادر صالح اومده پیشمون
و یک شب  خواب ؛روح وحیده؛ را . خودش هم نه روحش . دیدمش که 
با استایل عکسی که ازش روی دراور خونه مادربزرگم بود ایستاده
با پوستی کاملا سفید . جدی و بدون لبخند انگار که اماده برای مبارزه
با ارواح دیدار میکنم . فعلا دیدار تا بالاخره برسیم به ملاقات !
*
وضعیت کار اصلا جالب نیست . روز به روز منابع درامدیمون کمتر میشن 
از بی پولی میترسم . از ازدست رفت منابع درامدی مون از کم شدن موجودی حساب بانکی
به خدا میسپارم . تیپیکال زندگی 38 ساله ام . یادمه وقتی مدرسه میرفتم و موقعی که 
منو تهدید به اخراج از مدرسه میکردند بی تفاوت می ایستادم چون ته قلبم خدایی وجود داشت 
که مشکلم رو حل میکرد . یادمه یکی از ناظمهای مدرسه پایگاه همدان که شباهتی دور به خاله عقدس 
داشت بعد از اینکه ازمون قول گرفتن و برگردوندنمون به کلاس منو به ناظمهای دیگه نشون داد 
و گفت همه گریه کردن جز این که دستش تمام وقت توی جیبش بود . الان ولی شکننده تر از
این حرفهام . شاید با یک تشر از سوی یک رفیق بزنم زیر گریه. نمیدونم مشکل از ایمانه یا توان

۱۴۰۱ تیر ۱۱, شنبه

رها شدن

 *



ماجراهای خونه خواهری بالاخره به پایان رسید این هفته

سخت ترین مرحلله اش تشک تخت بود که از د-ک سفارش داده بود

تاسفانه قبل از سفارش هیشکی تخت رواندازه نگرفت و تشک 

بزرگتر از اونی که فکر میکردیم درومد . خوش شانس بودیم

که یه گوشه از تشک کثیف بود . به خواهر کمک میکنم تا درخواست 

مرجوعی رو ثبت کنه . فردای اون روز اومدم دیدم تشک مرجوعی 

کنار پارکینگ و بدون کاور افتاده . با پدر دعوا میکنم عصبانی ام

از اینکه تو خونه ما پشت هیچ حرکتی فکرنیست توی قلبم تیر میکشه

تصمیم میگیرم رها کنم . در نهایت پدر تشک رو کاور کشی میکنه

فردای اون روز میان و میبرنش . اخر شب مسیج واریزی تشک

برگشتی میاد . شانس اوردیم . به خیر گذشت

*

با رفقا به رستوران ارمنی ها میریم اونجا جید سه لیوان ابجو

سفارش میده 100هزار. کیفیت غذا و همه چی عالیه 

دستشویی نداره و با مجید مجبوریم بریم پارک . اونجا

با کثیف ترین دستشویی عمرمون رو به رو میشیم

بیرون در یه نفر هست که برامون الکل میزنه 

صاحب رستوران شبیه جوونیای داوود ازاد با ریشی 

تو همون ابعاد هست . اسمنش رو اقای اکوان میذارم

اکوان از ما خواهش میکنه زودتر بلند شیم که بقیه هم

سرویس بده . ناراحت نمیشیم و میریم .شاید اگه ایرانی بود

باهاش برخورد خشن تری میکردیم. غریب پرستیم دیگه!

*

در زیپ سنتور جان که اسمش رو گذاشتم جینا رو درست نمیبندم و 

موقع جا به جایی میخوره زمین و یدونه از خرکاش میشکنه

عزای عمومی حاکم میشه ولی نه اون قدر که انتظار دارم

تو اینترنت فروشگاه لوازم موسیقی سرج میکنم . یه مغازه

سمت فلکه سوم پیدا میکنم . فروشنده اش ادم مودب و جدی ای به نظرم میاد

در حال کوک کردن سنتور خودش . ازش بلند ترین خرک موجود رو

میخرم . تاکید میکنه که حتما باید اندازه بقیه خرکها باشه و در نهایت میگه

ببر اندازه نبود بیار عوض کن . اندازه در میاد تنظیمش میکنم

روزکلاس یه مسیج اعصاب استاد رو به هم میریزه . کلاس رو نصف کاره رها میکنیم

دو درس برای تمرین هفته بعد بهمون میده . برای عقب نموندن از تمرینات

تمرین رو از جمعه شروع میکنم . فردا بلیت کنسرت داریم . هیجان زده میرم که 

بخوابم