شنبه قشنگه بالاخره از راه رسید و کنسرت همایون از صبح استرس دارم .نکنه دیر برسیم؟؟ نکنه از دست بدیم تا حدودی دندون درد دارم ه انگار قراره اذیتم کنه زودتر از روهای دیگه تعطیل میکنم و میزنم به دل جاده . قبلش بنزین میزنم که به مشکل نخورم به شکل عجیبی به ترافیک میخورم. ترافیک بی سابقه به خاطر چند تصادف سنگین . بالاخره میرسم درست در زمان مناسب . میخوام پارک کنم که نژادی زنگ میزنه و میگه لوکیشن میدم بیا پیش من لوکیشن رو میزنم و مسیرم دور میشه و به ترافیک میخورم عصبانی هستم . بالاخره میرسم .نژادی رو میبینم که داره با کولر ماشین اب معدنیش رو خنک میکنه! با هم به طرف سالن میریم سارا و مجید و گلی هم هستن . مجید کوله پشتی بزرگش رو هم اورده سر به سرش میذاریم درها باز میشن و میریم میشینیم . یکی از حراستی ها سمت ما میاد و به نفر جلوییمون تذکر حجاب میده . بوی ترش عرقش تو دماغم میپیچه برنامه شروع میشه و برای یک ساعت از دنیا عن پیش روم جدا میشم دود عود رو که میخونه کاملا ارضای روحی میشم . وسط اجرا به مجید میگم برنامه سنگینه حوصله ات سر رفته میخوای گوشیم رو بدم بازی کنی و میخندیم بعد از کنسرت سارا رو میرسونیم و میریم البرز . در تمام لحظاتی که به خوشی میگذروندیم ساید دیگه زندگیم اتفاقای دیگه ای رو رقم میزد * وقتی پیمان میگه که حامد رفته انبار صولت دعوا و شیشه رو اورده پایین و پلیس اومده بند بند وجودم به لرزه میفته !! مگه میشه ؟؟ ظاهرا حامد در اعتراض به بارنامه هایی که به اسمش زدیم رفته انبار اونجا هم داد بیداد کرده و با کتک بیرونش کردن!! حالا هم گفته میرم از شرکتتون شکایت میکنم . این وسط مثکه دوتا چک هم به گوش محسن بدبخت خورده !!پیمان که چشم دیدن حامد رو نداشت به شدت از این اتفاق خوشحاله و حالا تو دفترمون همه نقش کسی که پیش بینی این اتفاق رو میکردند بازی میکنن همه شمارنده معایب اون شده انهمه عیبهاش رو به زبون میارن !! * شبا خوابای عجیبی میبینم . یک شب خواب دیدم مادر صالح اومده پیشمون و یک شب خواب ؛روح وحیده؛ را . خودش هم نه روحش . دیدمش که با استایل عکسی که ازش روی دراور خونه مادربزرگم بود ایستاده با پوستی کاملا سفید . جدی و بدون لبخند انگار که اماده برای مبارزه با ارواح دیدار میکنم . فعلا دیدار تا بالاخره برسیم به ملاقات ! * وضعیت کار اصلا جالب نیست . روز به روز منابع درامدیمون کمتر میشن از بی پولی میترسم . از ازدست رفت منابع درامدی مون از کم شدن موجودی حساب بانکی به خدا میسپارم . تیپیکال زندگی 38 ساله ام . یادمه وقتی مدرسه میرفتم و موقعی که منو تهدید به اخراج از مدرسه میکردند بی تفاوت می ایستادم چون ته قلبم خدایی وجود داشت که مشکلم رو حل میکرد . یادمه یکی از ناظمهای مدرسه پایگاه همدان که شباهتی دور به خاله عقدس داشت بعد از اینکه ازمون قول گرفتن و برگردوندنمون به کلاس منو به ناظمهای دیگه نشون داد و گفت همه گریه کردن جز این که دستش تمام وقت توی جیبش بود . الان ولی شکننده تر از این حرفهام . شاید با یک تشر از سوی یک رفیق بزنم زیر گریه. نمیدونم مشکل از ایمانه یا توان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
حالا تو بگو