۱۴۰۱ تیر ۲۰, دوشنبه

جوشی بنه در شور ما لطفا!!



*

شنبه قشنگه بالاخره از راه رسید و کنسرت همایون
از صبح استرس دارم .نکنه دیر برسیم؟؟ نکنه از دست بدیم 
تا حدودی دندون درد دارم ه انگار قراره اذیتم کنه
زودتر از روهای دیگه تعطیل میکنم و میزنم به
دل جاده . قبلش بنزین میزنم که به مشکل نخورم
به شکل عجیبی به ترافیک میخورم. ترافیک بی سابقه
به خاطر چند تصادف سنگین . بالاخره میرسم
درست در زمان مناسب . میخوام پارک کنم که نژادی
زنگ میزنه و میگه لوکیشن میدم بیا پیش من
لوکیشن رو میزنم و مسیرم دور میشه و به ترافیک میخورم
عصبانی هستم . بالاخره میرسم .نژادی رو میبینم که داره
با کولر ماشین اب معدنیش رو خنک میکنه! با هم به طرف سالن میریم
سارا و مجید و گلی هم هستن . مجید کوله پشتی بزرگش رو هم اورده
سر به سرش میذاریم درها باز میشن و میریم میشینیم . یکی از حراستی ها
سمت ما میاد و به نفر جلوییمون تذکر حجاب میده . بوی ترش عرقش تو دماغم میپیچه 
برنامه شروع میشه و برای یک ساعت از دنیا عن پیش روم جدا میشم 
دود عود رو که میخونه کاملا ارضای روحی میشم . وسط اجرا به مجید میگم برنامه سنگینه
حوصله ات سر رفته میخوای گوشیم رو بدم بازی کنی و میخندیم
بعد از کنسرت سارا رو میرسونیم و میریم البرز . در تمام لحظاتی که به خوشی
میگذروندیم ساید دیگه زندگیم اتفاقای دیگه ای رو رقم میزد
*
وقتی پیمان میگه که حامد رفته انبار صولت دعوا و شیشه رو اورده پایین و پلیس
اومده بند بند وجودم به لرزه میفته !! مگه میشه ؟؟ ظاهرا حامد در اعتراض به بارنامه هایی
که به اسمش زدیم رفته انبار اونجا هم داد بیداد کرده و با کتک بیرونش کردن!!
حالا هم گفته میرم از شرکتتون شکایت میکنم . این وسط مثکه دوتا چک هم به گوش 
محسن بدبخت خورده !!پیمان که چشم دیدن حامد رو نداشت به شدت از این اتفاق خوشحاله
و حالا تو دفترمون همه نقش کسی که پیش بینی این اتفاق رو میکردند بازی میکنن
همه شمارنده معایب اون شده انهمه عیبهاش رو به زبون میارن !!
*
شبا خوابای عجیبی میبینم . یک شب خواب دیدم مادر صالح اومده پیشمون
و یک شب  خواب ؛روح وحیده؛ را . خودش هم نه روحش . دیدمش که 
با استایل عکسی که ازش روی دراور خونه مادربزرگم بود ایستاده
با پوستی کاملا سفید . جدی و بدون لبخند انگار که اماده برای مبارزه
با ارواح دیدار میکنم . فعلا دیدار تا بالاخره برسیم به ملاقات !
*
وضعیت کار اصلا جالب نیست . روز به روز منابع درامدیمون کمتر میشن 
از بی پولی میترسم . از ازدست رفت منابع درامدی مون از کم شدن موجودی حساب بانکی
به خدا میسپارم . تیپیکال زندگی 38 ساله ام . یادمه وقتی مدرسه میرفتم و موقعی که 
منو تهدید به اخراج از مدرسه میکردند بی تفاوت می ایستادم چون ته قلبم خدایی وجود داشت 
که مشکلم رو حل میکرد . یادمه یکی از ناظمهای مدرسه پایگاه همدان که شباهتی دور به خاله عقدس 
داشت بعد از اینکه ازمون قول گرفتن و برگردوندنمون به کلاس منو به ناظمهای دیگه نشون داد 
و گفت همه گریه کردن جز این که دستش تمام وقت توی جیبش بود . الان ولی شکننده تر از
این حرفهام . شاید با یک تشر از سوی یک رفیق بزنم زیر گریه. نمیدونم مشکل از ایمانه یا توان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو