۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

آخرین ثانیه های یک زندگی



آقای "مربوط"پدر زن ِ عموی من
هر ثانیه  داره ،به اخرین روزِ زندگیش نزدیک تر می شه
دیابت و پوکی استخوان به قدری مرد ِ ورزشکار ِ سال های دور رو
 ضعیف و شکسته کرده که دیگه به سختی می شه
 بین اون و عکس های روی دیوار خونه شون شباهتی پیدا کرد.
پیر مردی که در روزگار  جوانیش هم هیچ وقت  ادم خوش اخلاقی نبود،
 حالا دیگه با این بیماری ها ،طبیعیه که بد اخلاق تر شده باشه .
با این وجود ،خانوم مربوط ،با تمام مریضی ها و مشکلات ِ
یک پیر زن هفتاد و چند ساله 
مثل یک پرستار هجده ساله از اون پرستاری می کنه
اون رو حمام می بره ،براش لگن می ذاره و تمام روز 
غرولند ها و فحش ها و بد اخلاقی هاش  رو تحمل می کنه
عموجون می گفت : همین روزا یکی از این دوتا می میرن
فقط خدا کنه خانوم مربوط زود تر نمیره!چون بعیده که بعد از اون
کسی بتونه پرستاری ِ آقای مربوط رو بکنه!مجبوریم بذاریمش اسایشگاه
*
زندگی،قوانین خیلی تلخی داره!از کار افتاده که بشی
دیگه دل هیشکی برات نمی تپه!به درد ِ زندگی هیچکس نمی خوری!
بجز اونی که با عشق باهات شروع کرده و دلش می خواد تا اخرین لحظه
عاشقانه کنارت باشه