۱۴۰۱ خرداد ۷, شنبه

اخراشه!



 *

رفعت خانم زن دایی مادر و یکی از دوستای قدیمی من در فامیل هم

از جمع ما جدا شد. ظاهرا بعد از چند روز بی خبری کاشف به 

عمل میاد که به خاطر انسداد روده در بیمارستان بستری شده

و ظاهرا هیچ امیدی به بازگشتش نبوده و در نهایت اتفاقی افتاد

که بر درنهایت برای همه ما میفته . از ر فعت خاطرات خوبی

از گذشته تو ذهنم دارم. تابستانهای خنک اوشونُ باغچه دایی جون

پ البته تماشای فیلم هندی با ویدیو تو خونه شکوفه . خاطرات خوش

بچه گی با مردن هر کدومشون رنگ تیره تری به خودشو میگیرن

*

خواهر بعد از بررسی های فراوان از مهاجرت به ترکیه و فروش خونه

و زندگی توی پردیس رودهن به این نتیجه رسید که خونه رو نوسازی کنه

پروژه ای که احتمالا برای مدتی همه مارو درگیر میکنه

امیدوارم این روزها با سرعت میگ میگ وار بگذره

*

اخر هفته رو به سینما میگذرونیم . فیلم خوبی میبینیم .علفزار

راضی از سینما میایم بیرون .پکیج رو با یک شام فوق العاده در البرز 

ادامه میدیم . با رفقا یاد شب عروسی شون رو زنده میکنیم

و زمانی که چقدر زود میگذره.چقدر زود همه چی تموم میشه

برای ما که چیزی اصلا شروع نشد که بخواد تموم بشه

*

کلاس این هفته با تمرین یکی از اهنگهای حمیرا شروع میشه

در تمام عمرم از هیچ خواننده ای قد حمیرا بدم نمیومد

و تقریبا هیچ اهنگیش رو دوبار گوش ندادم و اگر شنیدم

به میل خودم نبوده . به استاد میگم با این اهنگ لازمه 

*

هفته دیگه عرق هم  بیارم. پاره میشیم از خنده ولی

برخلاف میل شخصی ادامه میدیم. موقع رفتن مادر نسرین

صدام میکنه و میگه صدای ساز زدنت میومد قشنگ

راه افتادی. حس خوبی بهم دست میده. روحیه میگیرم

به سنت جمعه ها جوجه پشت بومی داریم غروب 

مادر بزرگ بالا میاد. اعتراض میکنه که چرا این چند

روز بهش سر نزدم حق داره از خودم خجالت میکشم

زندگیکوتاه تر از این حرفاس . به این فکر میکنم 

که رفعت خانوم دور ترین ادمی بود که به مرگش

فکر میکردم. باید مراقب تر باشیم

۱۴۰۱ اردیبهشت ۳۱, شنبه

پناه بر تنهایی


 

*

در طول یک هفته دوتا نمایش و یک فیلم رو توی سینما میبینم

نمایش اول چنگی به دل نمیزنه. با اقاجون دم سالن قرار میذاریم

اکثر حاضرین تو سالن تین ایجر هستند. نمایش هم تین ایج پسند 

است. راضی نیستیم . بعد از نمایش دنبال جایی برای  رفع گرسنه گی هستیم

یه همبرگری توی خواجه عبداله رو انتخاب میکنیم . غذا حسابی میچسبه

استقلال بازیش رو میبره و ما میبازیم. قهرمانی رو بعد از پنج سال از دست میدیم

نمایش دوم رو وسط هفته با نژادی و خانواده میبینیم

قبلش یک سیب زمینی میخوریم که خوب هم نیست . نمایش خوبی بود . میخندیم غصه 

میخوریم خسته به خونه برمیگردیم. اخر هفته سینما فیلم مغز استخوان را

میبینیم . دوستام برای وسوسه کردن اقاجون تاکید میکنند که به جز ما چند همکار 

خانوم دیگه شون هم هستند . اقاجون تحریک نمیشه و ما سه تایی فیلم رو میبینیم

چند تا تین ایج پشت سرما تمام مدت میخندند. حرف میزنند . برخلاف همیشه عصبانی نمیشم

*

نمایشگاه کتاب هست و اینبار برخلاف سالهای قبل میلی به رفتن ندارم

عمو سیا میگه بیا ضرری نداره. خریدهام رو انلاین سفارش میدم

شاید اگه کسی همراهیم میکرد حتما میرفتم. اگرچه این روزا تنهایی بهم بیشتر

خوش میگذره. چند تا از دوستام از نمایشگاه نرفتنم تعجب میکنند. تعدادی کتاب از روی 

سایت نشر افق انتخاب میکنم . سه کتاب هم از فروشگاه ثالث میخرم . هنوز یک روز 

از نمایشگاه مانده. شاید یه سر برم. 

*

روزهای عصبانی ای رو میگذرونم . صبح پنجشنبه ایرج رو به خاطر قایم کردن

قوری میشورم میذارم کنار . میدونم که اشتباه کردم ولی پشیمون نیستم . ایرج قوری رو قایم کرده بود

 تا خانوم حسابدار نتونه چایی بخوره . منم واکنش تند عصبی رو نشون میدم. رفتار حیوانی دیگران

روی حیوانی من رو بالا میاره

*

تسبیحی که مادربزرگ بهم داد روگم کردم. تمام کشوهای محل کار ُزیر و روی ماشین کیف و اتاقم رو

میگردم .عصبانی و ناراحتم. از بی عرضه گی خودم حالم به هم میخوره . حاضرم سه برابر ارزش رو بدم

ولی اون پیدا شه . اخرین سنگر کارواشه . با خودم عهد میکنم به یابنده اش 50 تومن شیرینی بدم .پیدا نمیشه

با خودم میگم نکنه این اخرین چیزی باشه که از مادربزرگم هدیه میگیرم؟؟

*

با خانوم الف بعد از چند سال قرار روز جمعه میذارم . حوصله ندارم

پشیمونم. تمام روز خواب الودم. به کلاس دیر میرسم .تعدادی پرینت

باید میگرفتم براش که باعث میشه دیر برسم فشرده پیش میبریم

تا حدودی کوک گردن یاد میگیرم قطعه ای رو تمرین میکنیم

برمیگردم خونه میمیرم از زور خواب . بالاخره بیدار میشم و میرم 

سینما . همون فیلمی که دیشب دیدم قسمتهایی از فیلم برام تازگی

داره چون سر فیلم روز قبل حواسم به بازی با تراکتور بود. بازی که به جنجال

کشیده بود و نیمه تمام باقی موند . در نهایت میرسونمش  میدون ازادی

بهم خوش نگذشته بود . برای تلافی میرم هاکوپیان و چیپس و پنیر 

سفارش میدم و همه چیز این هفته رو فراموش میکنم




۱۴۰۱ اردیبهشت ۲۴, شنبه

سفر



هفته سختی رو س‍‍پری کردیم. مانیتور شرکت به علت نقص فنی خراب میشه

ظاهرا به خاطر شوک برق پاورش سوخته . با مانیتور خراب قدیمی عوضش میکنم

تصویر خوبی نمی ده .مجبور میشم پاک کن رو زیر سیم جاشش بزنم تا درست شه

تصمیم دارم کیس شرکت رو عوض کنم. کاراش رو انجام میدم در اخرین لحظه سیستم جدید

کار نمی کنه همه چی به هم می ریزه . کیس قدیمی رو وصل میکنم.تصویر نمیده. همه چی رو با هم 

جا به جا  میکنم. بالاخره تصویر میاد . سه تا بارنامه میزنم .اشتباهی حوله اش رو چاپ میکنم

ماستمالی میکنیم و راننده میره. بارنامه چهارم برای عسلویه اس.میزنیم و بالاخره میریم خونه

تو پارکینگ خونه مهندس مسیج میده که عسلویه اشتباه شده . سرم رو میکوبم روی فرمون 

اونم در ادامه ماستمالی میشه. از خودم حالم به هم میخوره .عصبی ام . دلم میخواد بمیرم 

عکس پروفایلم رو  پاک میکنم که چشمم بهخودم نیفته . عمو سیا زنگ میزنه باهاش حرف

میزنم  و بهتر میشم . رفیق خوب

*

مادر عازم مشهدذخواهد شد.خوشحالم که بعد از کرونا بالاخره از خونه از محل و از شهرش دور میشه

روزهایی رو با پدر خواهیم بود . کاش اونم میرفت .ته قلبم نگرانم دو نفر که هر وقت تو شهر خودشون

میرن بیرون بدون حادثه برنمی گردن چجوری میخوان برن مسافرت . میرن و سلامت میرسن. اولین عکسشون رو

از طرقبه میفرستن .چقدر خوشحالم از دیدنش. ارزو میکنم که بهش خیلی خوش بگذره. ارزوی من در اخرین ساعات 

روز اخر سفر با خبر تصادف شدید دخترخاله و چپ کردنش تو جاده نابود میشه. دوست دارم بشینم کف زمین

عر بزنم. سه روز خوشی چی بود اخه که باید با یه خبر بد به این شکل تموم بشه؟؟

*

پنجشنبه انفرادی دیگه. بازم خودم و خودم. اینبار یه کنسرت نمایش. ماشین رو تو پارکینگ تالار حافظ 

میذارم پارکبان میگه تا ده برمیگردی؟ با اطمینان میگم اره بابا!! پیاده تا دم تالار میرم. راه زیاده. بازم زود 

میرسم .با اینکه ناهار نخوردم احساس گرسنه گی نمیکنم .ناهار رو شرکت نخوردم و موقع برگشتن 

با خودم نیاوردم. پدر استرس ناهار نخوردن منو داشت . وقتی خواب بودم پیراشکی گوشت و کالباس

درست کرد .قبل از رفتنم چند تکه خوردم . حالا دنبال دودی میگردم که قبل و بعد نمایش فروکنم تو ریه

جلوی سالن اقای بازیگر ‍پرسپولیسی رو میبینم . اقای بهرنگ رو. داخل سالن میشم . نمایش عالی  به نظر

نمیاد ولی رضایت بخشه.دیر تر از ده میرسم به پارکینگ .پارکبان غر غر میکنه. پنج هزار بیشتر میدم 

تا صداش قطع بشه .میرسم خونه خبر تصادف میخوره توی صورتم.دیر میخوابم فرداش زود بیدار میشم

*

جمعه های بیکلاس تقریبا کسل کنندس .تصمیم دارم دوباره نمایش دیشب رو ببینم.اینبار با دوستام

به نژاد زنگ میزنم .جواب نمیده . خودش زنگ میزنه .پدر و مادر تو مترو خوردن زمین و زخمی شدن

اعصابم به هم می ربزه . مامان مادربزرگ و دایی میان و کباب پشت بومی را میخوریم .مادربزرگ رنگ به چهره 

نداره بعد از ناهار سوقاتی ها را دادند و رفتن خونه خاله . میگفت اون لحظه ای که تصادف اتفاق افتاد

دلشوره داشته. همون لحظه ای که من تو سالن استرس گرفته بودند.  قلبهای ما به شکل عجیبی به هم متصلند


۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۷, شنبه

بارانی



*

روزای اخر ماه رمضان ،به سختی میگذره صحبت از اینه که

عید فطر دوشنبه خواهد بود. مردم برای شروع تعطیلات از 

دوشنبه برنامه ریزی کردند. منم با احتمال اینکه دوشنبه 

تعطیله با دوستام میرم بستنی فروشی رو به روی پارک 

قیطریه. از یک  ساختمون صدای جیغ و داد شادی میاد

حتی اونایی که روزه نمیگیرن هم خوشحالن انگار

با رفقا شعرهای دوست تازه شاعر شده مون رو میخونیم

و میخندیم . خبر میرسه که ماه رمضان سی روزه خواهد بود 

همسر ر فق باور نمیکنه بالاخره خبر تایید میشه!

دوستدارم زنگ ساختمان شادی رو بزنم و بگم فردا تعطیل

نیست باید برید سر کار!! شب برمیگردم خونه برای اخرین روز ماه رمضان

اماده میشم . صبح دیر بیدار میشم . کم سحری میخورم. سرکار زمان به کندی 

میگذره. بالاخره کار تموم میشه .میرم خونه. بالاخره تموم میشه

سی روز رو روزه گرفتم . خدا رو شکر

*

. بعد از اخرین افطار، راهی کنسرت میشم . به موقع میرسم 

حتی زودتر . کنسرت با سلوی تار شروع میشه،سه نوازی

و سپس  مثنوی لیلی و مجنون . کنار من یه نفر نشسته اند

که هر سه نفرمون چهارخونه قرمز پوشیدیم . بعد از کنسرت

روحم تازه میشه از تفریحات انفرادی این شکلیم لذت میبرم


*

اولین روز تعطیلی رو با تماشای یک فیلم بد و یک شام خوب میگذرونم

رفیق جان و دوستش هم قراره بیان. از رودهن تلفنی بهش میگم

حواسش به ترافیک شمال باشه . میرسیم به سینما. دم پارکینگ

کسانی که بلیت نداشته باشند رو راه نمیده .یه نفر جلوی من

اصرار داره که بره تو .راهش نمیدن . به بچه ها میگم پشت

ترافیک کدی ها گیر کردیم . رفیق جان مسیج 

داده که دیر تر میاد. 15 دقیقه بعد از شروع فیلم میرسه

فیلم به شکل عجیبی بده .بعد از فیلم میریم برای شام

به سیا زنگ میزنم که به ما اضافه شه. میپیچونه و نمیاد

همکار گلی موسوم به مغز بادام هم به ما اضافه میشه

به ما میگن ابرو داری کن. نمیکنیم بیشعوری بیش نیستیم

اخر شب همه خوشحال میریم خونه! گلی مسیج میده و ازمون

تشکر میکنه برای ابروداری! به این فکر میکنیم که کجا ابرو نگهداشتیم؟

شب بدون اینکه بخوام خوابم میبره.نصف شب بیدارمیشم

بچه ها برای فردا بارنامه دارن .میزنم و میخوابم

*

دومین روز تعطیلات مثل اسب میخوابم عصر با سیا قرا میذارم قبلش

میرم نشرچشمه و کتاب جدید استیو تولتز رو میخرم . یزدانی خرم و امرایی 

هم اونجا هستند . در حال صحبت در مورد همین کتاب . اینکه چند بار 

پایانش رو عوض کرده و ترجمه اش چه کار سخت  و رو اعصابی بوده

میرم پیش سیا.تازه از خواب پاشده و دنبال سر بی دردسر میگرده

و گوش شنوا . کیس جدید رو میگیرم . میرم خونه. استقلال مساوی میکنه و

و ما پیکان رو میبریم  حالا خوشحالم

*

تلاش میکنم در روز بین التعطیل کیس جدید رو راه بندازم تلاشم بیهوده اس

عصر با بچه ها قرار میذاریم سن مارکوی شهرک غرب. مهندس دیر میاد کارا دیر پیش میره

در نهایت ساعت 4 تموم میشه. تو شیش و بش خونه رفتن یا از همینجا رفتنم. کاپشن همراهم نیست

احتمال باران عصرگاهی زیاده .میرم سمت خونه کار اتوبان کاپشنم رو میگیرم

 دنبال سیا میرم و میرسیم به رفقا. طعم جدیدی از بستی رو تجربه میکنم

چیزی بین دوست داشتن و نداشتن! میریم سمت فلایلند . اقای مغز بادام هم هست

گلی تمام چیزهایی که اون شب از قل افتاده بود و نگفته بود رو میگه . یک اقای مشکوک

با کیف فلزی اون حوالی میچرخه کاشف به عمل میادکه شعبده بازه. به شوخی میگم بادمجون

هم غیب میکنه یا نه. شب خوبی رو پری میکنیم. اخر شب بارندگی زیاد میشه

خوش شانس بودم که کاپشن همراهم بود

*

بعد از یکماها میرم کلاس. سر کلاس بد نیستم. از خودم راضی امتمام عصر رو

میخوابم کار مفیدی انجام نمیدم . جمعه ی جمعه ام.جمعه باید همین شکلی باشه