۱۴۰۱ اردیبهشت ۲۴, شنبه

سفر



هفته سختی رو س‍‍پری کردیم. مانیتور شرکت به علت نقص فنی خراب میشه

ظاهرا به خاطر شوک برق پاورش سوخته . با مانیتور خراب قدیمی عوضش میکنم

تصویر خوبی نمی ده .مجبور میشم پاک کن رو زیر سیم جاشش بزنم تا درست شه

تصمیم دارم کیس شرکت رو عوض کنم. کاراش رو انجام میدم در اخرین لحظه سیستم جدید

کار نمی کنه همه چی به هم می ریزه . کیس قدیمی رو وصل میکنم.تصویر نمیده. همه چی رو با هم 

جا به جا  میکنم. بالاخره تصویر میاد . سه تا بارنامه میزنم .اشتباهی حوله اش رو چاپ میکنم

ماستمالی میکنیم و راننده میره. بارنامه چهارم برای عسلویه اس.میزنیم و بالاخره میریم خونه

تو پارکینگ خونه مهندس مسیج میده که عسلویه اشتباه شده . سرم رو میکوبم روی فرمون 

اونم در ادامه ماستمالی میشه. از خودم حالم به هم میخوره .عصبی ام . دلم میخواد بمیرم 

عکس پروفایلم رو  پاک میکنم که چشمم بهخودم نیفته . عمو سیا زنگ میزنه باهاش حرف

میزنم  و بهتر میشم . رفیق خوب

*

مادر عازم مشهدذخواهد شد.خوشحالم که بعد از کرونا بالاخره از خونه از محل و از شهرش دور میشه

روزهایی رو با پدر خواهیم بود . کاش اونم میرفت .ته قلبم نگرانم دو نفر که هر وقت تو شهر خودشون

میرن بیرون بدون حادثه برنمی گردن چجوری میخوان برن مسافرت . میرن و سلامت میرسن. اولین عکسشون رو

از طرقبه میفرستن .چقدر خوشحالم از دیدنش. ارزو میکنم که بهش خیلی خوش بگذره. ارزوی من در اخرین ساعات 

روز اخر سفر با خبر تصادف شدید دخترخاله و چپ کردنش تو جاده نابود میشه. دوست دارم بشینم کف زمین

عر بزنم. سه روز خوشی چی بود اخه که باید با یه خبر بد به این شکل تموم بشه؟؟

*

پنجشنبه انفرادی دیگه. بازم خودم و خودم. اینبار یه کنسرت نمایش. ماشین رو تو پارکینگ تالار حافظ 

میذارم پارکبان میگه تا ده برمیگردی؟ با اطمینان میگم اره بابا!! پیاده تا دم تالار میرم. راه زیاده. بازم زود 

میرسم .با اینکه ناهار نخوردم احساس گرسنه گی نمیکنم .ناهار رو شرکت نخوردم و موقع برگشتن 

با خودم نیاوردم. پدر استرس ناهار نخوردن منو داشت . وقتی خواب بودم پیراشکی گوشت و کالباس

درست کرد .قبل از رفتنم چند تکه خوردم . حالا دنبال دودی میگردم که قبل و بعد نمایش فروکنم تو ریه

جلوی سالن اقای بازیگر ‍پرسپولیسی رو میبینم . اقای بهرنگ رو. داخل سالن میشم . نمایش عالی  به نظر

نمیاد ولی رضایت بخشه.دیر تر از ده میرسم به پارکینگ .پارکبان غر غر میکنه. پنج هزار بیشتر میدم 

تا صداش قطع بشه .میرسم خونه خبر تصادف میخوره توی صورتم.دیر میخوابم فرداش زود بیدار میشم

*

جمعه های بیکلاس تقریبا کسل کنندس .تصمیم دارم دوباره نمایش دیشب رو ببینم.اینبار با دوستام

به نژاد زنگ میزنم .جواب نمیده . خودش زنگ میزنه .پدر و مادر تو مترو خوردن زمین و زخمی شدن

اعصابم به هم می ربزه . مامان مادربزرگ و دایی میان و کباب پشت بومی را میخوریم .مادربزرگ رنگ به چهره 

نداره بعد از ناهار سوقاتی ها را دادند و رفتن خونه خاله . میگفت اون لحظه ای که تصادف اتفاق افتاد

دلشوره داشته. همون لحظه ای که من تو سالن استرس گرفته بودند.  قلبهای ما به شکل عجیبی به هم متصلند


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو