۱۴۰۱ مهر ۴, دوشنبه

نرسیده به انقلاب

روزهای حساس زندگی ما دوباره شروع شده. مردم کف خیابونا در حال اعتراض به حجاب اجباری کشته شدن مهسا امینی و نظام حاکم هستند . هر روز و هر لحظه خبرهای امیدوار کننده منتشر میشه ولی همه این خبرا برای ما تکراریه. دوازده سال پیش همه این خبرها رو مرورکرده بودیم ولی اینبار انگار ماجرا متفاوت از قبله
هر روز تا ساعت ۴ عصر اینترنت موبایل ها کار میکنه و بعد از اون میفته به جان کندن زمان زیادی از این روزها صرف پیدا کردن فیلتر شکنی میشه که ما رو از این بن بست به اینترنت ازاد برسونه
*
پدر شنواییش رو تا حدود زیادی از دست داده . به  دکتر مراجعه کرده و بهش قطره و ازمایش داده . هر چیز رو چند بار باید بگیم تا بشنوه یک روز رسیدم خونه و دیدم  صدای تلویزیون تا ته زیاده و تازه اون روز فهعمیدم عمق ماجرا چی بوده
*
خانوم ر مسیج میده و میگه فعلا مسیج نده دعوا شده و بعدا برات توضیح میدم . تا حدودی از ترس میشاشم تو خودم ولی ته قلبم مطمعنم دروغ میگه . ادمای دروغگو همیشه تو شریط بد یه راه امیدواری برات باقی میذارن !
بعد توضیح میده ومتوجه میشم قضیه جدی نیست و تا حدی خالی بندیه!
*
تولد موجان هست و من اصلا حوصله رفتن ندارم . از کیفیت ساز زدنم راضی نیستم . جمعه میشه و برخلاف انتظار استاد راضی هست . بعد از کلاس مستقیم میرم نایب ساعی
تولد اقای نژادی هست میدونیم که شرایط بده برنامه رو میندازیم جمعه. قرار میشود که مجید هم بیاد. زنگ میزنه میگه یه دختر داره میاد و نمیتونه بیاد . کمی با هم  کل کل میکنیم برای تولد میریم به رستوران نایب. اوجا شلوغ و سرویس دهی ضعیفه . پیش غذا رو بعد از غذا میارن و تا حدودی رفیق ناراحت  میشه. برای دسر میریم کافه ای توی سید خندان . سفارش پر و پیمونی میدیم  و گارسن به شکل عجیبی حفظش میکنه 
برمیگردم خونه بازی تیم ملی با اروگوئه رو میبینم  .میبریم خوشحالم ولی این خوشحالی مثل همیشه نیست . ما دیگه هیچ وقت اون ادم سابق نمیشیم

۱۴۰۱ شهریور ۲۷, یکشنبه

بازگشت به کابوس



دوباره برگشتم به جایی که کابوسهای شب عیدم رو ازش به یادگار دارم

مطب دکتر ب . با همون بوی همیشگی مزخرفش . طبق معمول زمان زیادی

ذو معطل میشم . مریضی زیر دستشه که به گفته خودش کیس نادره

مادر بیمار رو به روی من نشسته و به ظاهر کی استرس داره

چراغ بالای سرمون تایمر داره و خودش خاموش میشه .دکتر چند باری 

عذرخواهی میکنه و بعد از یک ساعت بالاخره ویزیت میشم .ظاهرا ۴تا دندون خراب

کنار هم هستند . برای یکماه بعد وقت بهم میده .امیدوارم داستان به طولانی سری قبل نشه

*

سلمونی نزدیک خونمون تلفن جواب نمیده. در نهایت ازش نا امید میشم 

و از رضا اندیشه وقت میگیرم . وقتم ساعت پنجه و تو ترافیک گیر میکنم

بیشتر نگران مثانه پر شده خودمم. میرسم و یه نفر زیذ دست اقا رضاس 

متوجه میشیم که وقت اون اقا ساعت پنج و نیم بوده. از زمان باقی مانده 

استفاده میکنم و میرم دستشویی. باز ده دقیقه دیر میرسم! مسخرم میکنه میگه

تو دفعه اولم دیر رسیدی و الانم دیر رسیدی . بهش میگم ما ایرانیا ملتی هستیم با

1500 سال تاریخ و ده دقیقه تاخیر!

*

اخر هفته را به تماشای نمایش میریم . قفس . کلیت کار افتضاح ولی انقدر موقعیتهای

عجیب و خنده دار داره که جر میخوریم تا حدودی . قرار بود که شاماری هم با  ما بیاد

که به خاطر مسافرتش نرسید . برای شام میریم به اکوان .شلوغه .منتظریم میز بهمون بده

متوجه میشیم که باید اسم بنویسیم .میننویسیم و زود نوبتمون میشه. وسط شام خوردن یکی از همسایه ها

کیسه یخ رو پرت میکنه نو باغچه!!

*

به کلاس زود میرسم و رها هنوز سر کلاسه . یار دبستانی رو میزنه و استاد ازش فیلم میگیره

پشمام از مهارتش میریزه و عمیقا بهش حسادت میکنم . بدون خطا میزنه و کاملا مسلط

به رها میگه این پیرمردم خوب میزنه نمیذاره فیلم بگیرم و من میدونم که هرگز اونقدر خوب نیستم که بشه ازم فیلم گرفت

اصفهان معین را تمرین میکنیم . برای ناهار خواهر هم خونه ما خواهد بود کباب خواهیم داشت

قبل از اینکه برم خونه دلستر لیمو نعنا میگیرم طعم جدید .عکسش را برای بچه ها میفرستم

عصر نژادی و بانو میان دنبالم و یریم دنبال مجید و میریم به رستورنی تو شهرک محلاتی

نژادی تصمیم داره لاغر کنه با جراحی و بزودی  کم غذا خواهد شد . سفارشمون رو تو ماشین

میخوریم . به جای حمص چیز دیگه ای میده سیر زیادی داره وخوشمزس. از اونجا میریم سنمارک

شهرک نژادی اشتباه به سمت قیطریه میره و تو لوپ مسیر اشتباه گیر میفتیم . به پیشنهاد مجید

اهنگ تواد زدبازی رو گوش میدیم


۱۴۰۱ شهریور ۱۹, شنبه

عمر رفته را رها کن!



*

برای اولین بار و احتمالا اخرین بار با خانوم ال قرار میذارم

قراری که متاسفانه بهم تحمیل میشه . حوالی یوسف اباد 

مناطق پر خاطره زندگیم . جایی که بهترین روزهای عمرم را

سپری کردم . انگار قراره دوباره برگردم به قدیمِ زندگیم 

سینما گلریز و فروشگاه کاست دارینوش . و البته خیابان فتحی شقاقی

و خاطرات روزهای مجله مون . خانم ال شباهت عجیبی به دومین

دوست دختر من داره. حتی شبیه اون حرف میزنه. صدای تو دماغی

تلاش برای لفظ قلم حرف زدن و لبهایی که به زمان صحبت کج میشن

یکی از کافه های آ اس پ را انتخاب میکنیم و چند ساعتی مینشینیم

موقع برگشتن توی ترافیک نابود میشم . وقتی میرسم خونه از

حال میرم

*

وسط هفته به پیشنهاد بچه ها میریم دان تاون تا خانوم ببری

بهمون شیرینی ماشینش رو بده. قبلش طی  میکنیم که ما دونگ خودمون رو میدیم

مجید راضی نیست بیاد ولی در مقابل اصرار های من تسلیم میشه

لاستیک ماشینم کم باده .میرم پیش کسی که اقای الهی بهم معرفی کرده بود

همونجا روغن ماشینم عوض میکنم . اقای تعویض روغنی توی کاپوت ماشین را 

هم میشوره و تمیز میشه . توی هر دوتا لاستیکم پیچ رفته . در میاره حساب میکنه و میرم

و باز هم ترافیک ترافیک ترافیک . با بدختی میرسم . اونجا غذا میخوریم و معاشرت میکنیم

برگشتنی ببری را میرسانیم تو راه بازی استقلال رو گوش میدیم که مساوی میشه

با حال بهتری مجید را پیاده میکنم و میرم خونه

*

برای دومین بار در طی یک ماه اخیر بارنامه مون قطع میشه

به خاطر سهل انگاری خانوم غلام. بهش میگم پرداخت کن و نمیکنه 

میگه نمیشه نمیتونم شبا کردم و هنوز ننشسته . با عصبانیت بهش تشر

میزنم . از رفتار خودم تعجب میکنم . صولت ما را به سعه صدر ومهربانی

دعوت میکنه . براش توضیح میدم که بحث اشتبه نیست بحث نخواستنه

*

میرسیم به روز تولد . اولین تبریکها را فرساد و معصومه میدن

کاملا دور از انتظار .هنوز به محل کارم نرسیدم که ژ مسیج میده

و تبریک میگه!از تو فرومیریزم !!فرو به تمام معنا!

 بعددوستای دیگه ام مجید و نژادی بابانو 

دایی و مادر بزرگ . خواهر برای روز تولد رستوران شاندیز را

انتخب میکنیم . جلوی درش یه سری چینی وایسادن . صاحب رستوران 

میگه هفت و ربع به بعد مشتری میپذیره . دقایقی صبر میکنیم و میریم

کیفیت غذا بد نیست ولی حجمش زیاده. برنج روی توی دیس اورده 

با مجید کلیشه های مهمونی های خانوادگی رو مسخره میکنیم 

بچه ها یه باکس متنوع کادو رو بهم میدن که توش یه تیشرت

دکتر ارنست خونه مادربزرگه و تا به تا موزیک باکس فلش

و یک جعبه کاکاو هست . مجید یه تیشرت که  خودش میگفت ارتباط 

نمیگیری گرفته بود که نداد

*

روز بعد از تولد رو با کنسل شدن کلاسم شروع میکنم

نژادی و مجید یه پست از من میذارن و همه میفهمن تولدمه

بعد از اونا شاماری یه پست میذاره که حس خوبی منتقل میشه 

هادی و هومن دوستای قدیمی زنگ میزنن و دقایقی میخندیم

مامان به خاطر من پیتزا درست کرده . راه رفتن لنگ لنگانش رو 

میبینم و تیکه تیکه میشم . گاهی دلم میخواد برای پیر شدنشون بمیرم 

برای پیر شدن هر دوشون . دیشب از دهن پدرم در رفت و گفت میخواستیم

همه جمع شن ولی...  وقتی سکوت کرد فهمیدم قراره لیلا و شوهر جدیدش 

بیان . عغصر به هوای حراج کتاب میرم ثالث . نه تنها حراج نیست 

و تخفیف نداره که کارت بانکمم گم میشه . شب با خانوم ل همکار سابق 

چت میکنم . به نظرم داره با حرف زدن با من اداپت میشه

اون لا به لا عکس کسی رو میبینم که جلوی دوست داشتن هر دختر دیگه ای وایساده!

از قلبم که در حال ایستادنه میگم و اون به شوخی میگیره ولی قلب من جدی جدی 

داره می ایسته !!

*

و اما 38 سالگی !! وقتی به شناسنامه ات نگاه میکنی و میبینی 

دیاباته هم از تو کوچکتره ولی تو گروه های هواداری فوتبال 

میگن سنش زیاده ! توی عددی هستم که برای همه چی تقریبا دیره

ولی در عین حال هنوز جوان محسوب می شی . سنی که برای

ارزو داشتن چندان مناسب نیست . فقط میتونی شروع کنی به 

خوب بودن . انسان بود . نزدیک منیشی به دورانی که هر گبری

میشود پرهیزکار! و این خیال که ایا ممکنه که 39 رو هم ببینی؟؟

صدای ضبط ماشین رو زیاد میکنم و صدای معتمدی رو میشنوم

که میگه ؛عمر رفته را رها کن تو فقط مرا صدا کن....!

۱۴۰۱ شهریور ۱۲, شنبه

فرار از زندان!



 *.

وضعیت کار به خوبی قبل نیست. وضعیت زندگی  هم همینطور

نه پول بی خوبی قبل در میاد و نه زندگی ارامشمالی قبلی رو داره

و ما همچنان امیدواریم به اینده. تصمیم میگیرم برای 

تغییر روزهای تنهاییم با چند تا دختر ارتباط بگیرم

یکی شون سمت خیابان پیروزی یکی نزدیک خونمون و یکی هم

رباط کریم . اما هنوز دلم پیش کسیه شهرک غرب زندگی میکنه 

یک شب از فرط ناراحتی بیخوابی میگیرم . فکر کردن به مرگ را

هم که از بعد از فلج بلز کنار گذاشتم . تا دیروقت بیدارم و ناراحت

میترسم از وضعیتم گلایه کنم. معمولا پشت هر نا شکری یه حادثه خوابیده

*

منگ خواب که هستم هیچ حواسم هم میره به یک عابر پیاده و تصادف میکنم

میزنم به وانت . چراغم میشکنه و گلگیرم غر میشه . اعصابم را

کنترل میکنم و ادامه میدم ده سال پیش همچین اتفاقی اشکم رو در میاورد

خوشحالم که کمی شل کردم تو این ماجرا

*

فوتبال را با بغض میبینم . صدای دخترا میاد که تو استادیوم جیغ میکشن

خیلیا بدون بلیت رفتن و احتمالا الان تو اسمونا سیر میکنن . بازی رو میبریم

خوشحالم وسط بازی میزی رو برای خواهر میارن و پدر میره تحویل میگیرن

حس میکنم از شلوغی و سر و صدا عصبی شدم . فکر میکنم دارم تحلیل میرم

*

نمایشی روانتخاب کردیم و میریم که ببینیم قرارمون رو میگذاریم رستوران ارکیده

تو مسیر به ترافیک تو خیابان زاگرس گیر میکنم .میرسم با پنج دقیقه تاخیر 

اسانسور خرابه و با علم به خرابی سوار میشیم. دوتا دختر از ترس به خودشون میشاشن

ناهار را میخوریم  و اقاجون هم به ما اضافه میشه. یه کاکتوس چسکی خریده که

بعنوان کادو بده کسی که قراره بره تولدش. میریم به سمت تیاتر شهر . روی دیوارای

 دستشویی مجموعهشماره تلفن و رزومه همجنس گرایی داره. نمایش خوبی بود و غم انگیز

بعد از نمایش میریم خونه سارا و مرغ میگیره .چند ساعت حرف میزنیم و میرم خونه

تا دیروقت بیدار میمونم و یکی از اون سه نفر حرف میزنم. گمان میکنم که ته همه این حرفا

هیچی باشه

*

وقتی میرسم کلاس که رها هنوز نرفته. دختربچه ای که به اینده اش خیلی امیدواریم.

استاد از دندون درد و عصب کشیش میگه و به شکل عجیبی اسم منو اشتباه میگه

سلطان قلبها و شهزاده رویا رو کار میکنیم. خونه ناهار از کبابی گرفتیم و خواهر هم با ما هست

میخوابم . خسته ام . تیپیکال روزهای تعطیل از خونه بیرون نمیرم .نژادی عکسی از \ی اس فایو

که خریده برام میفرسته . بدم نمیاد یکیش رو داشته باشم ولی به نظرم سی میلیون پول زیادیه