هفته پیش مادر بزرگ وقتی میخواست وضو بگیره که نماز
صبحش رو بخونه ،تعادلش رو از دست داد خورد زمین و
استخوانش شکست . از زمانی که به زمین افتاد تا موقعی
که پدر قفل در رو شکوند و رفت تو 6 ساعت میگذشت
شکسته گی تا حدی شدید بود که یک روز بعد مادر بزرگ رو
به اتاق عمل کشوند و یک پروتز به مادر بزرگ اضافه کرد!
روزیکه به عیادتش تو بیمارستان رفتم بعد از مدتها کسایی رو
کنار هم دیدم که طی ماه های گذشته به دلایلی آشکار و نهان
با هم قهر بودند .
به شوخی به مادر بزرگ میگم : این چه کاری بود با خودت کردی
با خنده گفت : میخواستم دوباره همه رو دور هم جمع کنم !
میشد حدس زد که وقتی که مادر بزرگ برای وضو از خواب
بیدار شده بود به چی فکر میکرد که حواسش پرت شد و افتاد زمین