۱۳۹۶ آذر ۴, شنبه

مادربزرگ


هفته پیش مادر بزرگ وقتی میخواست وضو بگیره که نماز
صبحش رو بخونه ،تعادلش رو از دست داد خورد زمین و
استخوانش شکست . از زمانی که به زمین افتاد تا موقعی 
که پدر قفل در رو شکوند و رفت تو 6 ساعت میگذشت
شکسته گی تا حدی شدید بود که یک روز بعد مادر بزرگ رو 
به اتاق عمل کشوند و یک پروتز به مادر بزرگ اضافه کرد!
روزیکه به عیادتش تو بیمارستان رفتم بعد از مدتها کسایی رو 
کنار هم دیدم که طی ماه های گذشته به دلایلی آشکار و نهان 
با هم قهر بودند .
به شوخی به مادر بزرگ میگم : این چه کاری بود با خودت کردی
با خنده گفت : میخواستم دوباره همه رو دور هم جمع کنم !
میشد حدس زد که وقتی که مادر بزرگ برای وضو از خواب 
بیدار شده بود به چی فکر میکرد که حواسش پرت شد و افتاد زمین

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو