۱۴۰۱ تیر ۴, شنبه

از میان غم و شادی



مادر بزرگ کلیه درد عجیبی میگیره . به دکتر مراجعه میکنه

و متوجه میشه که دو تا سنگ به کلیه هاش اضافه شده 

بنا به تششخیص دکتر چهار باید دارو مصرف کنه و اگر دفع نشد

سنگ شکن باید انجام بشه . پضعیت حال مادربزرگ

روز به روز بدتر میشد  یه روزکه تازه از سر کار رسیده بودم

پدرم به خواهر زنگ زد و گفت که مادربزرگت حالشش بده

زنگ زده و میگه به دادم برسین. میریم پایین کنارش 

رنگ به صورتش نیست . نفسش بالا نمیاد

امادش میکنیم و با پدر می فرستیمش بیمارستان 

با کمک سرم اروم میشه. فردای همون روز میره بیمارستان

و با تکنولوژی دابل جی سنگ رو خارج میکنن . حال و روزش 

بهتره. با خودم تمام روز به مصیبتهای تمام عمر مادربزرگ فکر میکنم

که چه چیزها بهش گذشت و  مگه یه ادم چقدر جا داره و میتونه درد بکشه

*

به رسم پنجشنبه ها با رفقا زدیم بیرون. برای تماشای یک نمایش

در ساعت 9.30 شب . قبلش تصمیم داریم بریم غذا بخوریم . رستوران

سویس با منوی خیلی گرون. پشیمون میشیم و میریم کافه کناریش 

کافه فضایی شبیه به خانه های قجری توی سریال ها داره 

چیزی حدود چهار طبقه و تو هر طبقه چند اتاق و یک تراس

از گرما و افتاب تابستونی به محیط سربسته و کولر گازی پناه میبریم

رستوران نوشابه نداره و یه کم تو ذوق میزنه. برای تماشای تیاتر 

به سمت تلار میریم و پشت ترافیک گیرمیکنیم و با بدختی پارک میکنیم

برای گذران وقت و رفع خواب الودگی ناشی از دوغ میریم یه کافه

تعدادی هنربند کف زمین سیگار چس دود میکنن. نمایش رو میبینیم .بد نیست

ولی اونقدرام خوب نبود. میریم خونه

*

از خودم تو کلاس راضی نیستم خیلی بدم انگار متوقف شدم

اعصابم خورده. یکی از کارگرها نمیدپنم سم\اش یا نقاش

زده کابینت نوی خونه خواهر رو خراب کرده 

و ماکروفر رو جوری گذاشته که دیده هم نشه!

نه نقاش و نه سمپاش اینو گردن نمیگیرن

و این وسط  میشه واکنش اون رو نسبت به ماجرا پیش بینی کرد!

از حروم لقمه گی بعضی ادما حالم به هم میخوره

*

شب مهمونی خونه دوست عزیز صادقی مون هستیم

به مناسبت تولد مجید . همه چیز خوب پیش میره

محور اصلی همه صحبتها سوتی های مجیده 

اخر شبه و همه بالان . امیر برامون اواز میخونه

تعریفی که از صداش میکنن بیشتر از کیفیتیه که صداش داره

بهش پیشنهاد میکنم بره دنبال خوانندگی

به شکل جدی . بهش میگم که همیشه فرصت حرکت کردن رو مسیر 

ارزوها رو نداره . یاد خودم می فاتم که حداقل 15 سال پیش میتونستم

ساز رو شروع کنم و حالا حسرتش رو میخورم . اخر شب برادرزاده مجید

و دوست جدیدش میرن خونه امیر دنبالشون میره که اسکورتشون کنه که بلایی سرشون

نیاد در حالی که خودش نیاز داره یکی اسکورتش کنه

کیک رو میخوریم و میریم خونه. برای مجید یه لیوان با طرح بچه مهمونی و یه 

کتاب استیو تولتز خریده بودم. حدس میزدم خوشحال بشه ولی بیشتر از حد انتظا خوشحال شد

چقدر انتقال حس خوب به دیگران ساده است!




۱۴۰۱ خرداد ۲۸, شنبه

ولی عشق همینی هست که هست



 *

بعد از سالهای طولانی خانواده ما چهار نفره شده . چند وقت پیش هم شده بود

ولی به خاطر جراحی سنگین خواهر

و حالا اون در سلامتی کامل در کنار ماست. خواهر وسواس تمیزی داره

و باید مراقب باشیم که ازارش ندیم. من خیلی رعایت میکنم ولی  همیشه

ضربه رو اونی وارد میکنه که بیشتر از همه میخواد رعایت کنه

زمانی که همه رفتن بیرون و من تنهام سرم به ساز زدن گرم میشه

و سیب زمینی روی گاز میسوزه . به نظر خیلی نسوخته ولی

بوش کل خونه پارکینگ کوچه منطقه 4 و کل تهران رو برداشته

برخلاف انتظار خواهر منطقی رفتار میکنه. شاید ارامش قبل 

از توفان باشه . راستی توفان با ت نوشته میشه. به معنی توفنده!

*

با اقا جون برای تماشای یک نمایش به خانه هنرمندان میریم

پاتوق ده سال پیشمون . روزهای کافینت و بعد روزهای سربازی 

یک نمایش سایکو میبینیم . مجید از اول نمایش منتظره که 

نگار بغل دست ما بشینه . فرم نمایش جوریه که بازیگرا 

از لای جمعیت دیالوگ میگن . در نهایت دایی حسن گاوی 

رو به روی ما و کارگردان صندلی پشتی ما میشینه

نمایش تموم میشه ولی فکرش ما رو رها نمیکنه

*

دقیقا توی روزی که انتظار هیچ اتفاقی نداشتیم

مهندس تصمیم میگیره جای غلامی رو عوض کنه

پیمان خوشحال تر از همیشه اثاث های غلامی رو منتقل میکنه

به اتاق خودش اتاق ما انگار خلوت تر شده . اولش کسی متوجه

اثرات تغییرات نمیشه ولی به مرور دستشون میاد چه خبره

از اینکه هم غلامی و هم ایرج و بچه های ته دهنشون داره سرویس میشه

کاملا راضی ام

*

این هفته تولدشه. نه میتونم بی تفاوت باشم و نه دلم میخواد

خودم رو مشتاق نشون بدم . در نهایت وویس میدم

کوتاه ولی حساب شده. سین میکنه. جوابی نمیده 

تا اخر شب منتظر جوابش میمونم. خبری نمیشه

با دل گرفته میشینم پشت سازم.پشت سالاری .گلپونه ها

جوابم رو بالاخره میده. میگه جواب داده ولی نمیدونه

چرا به من نرسیده. برای منی که خودم همه رواینجوری میپیچونم

قابل باور نیست .سعی میکنم بهش نشون بدم که دروغش رو باور کردم

با خودم میگم ای کاش میشد برم عقب ای کاش ندیده بودمت

*

ای کاش میشد برم عقب ای کاش ندیده بودمت!

میرسیم به روز کنسرت محسن یگانه

هتلی در ارتفاعات سعادت اباد . از صبح استرس نرسیدن دارم

مهندس قفلی زده برای ثبت نام تو سایتی برای شرکت در مزایده

اطلاعات  رو دیر میده غلامی هم همینطور. زمان هی داره

\میره جلو و استرس نرسیدن من بیشتر میشه . به موقع میرسم 

برنامه با نیم ساعت تاخیر شروع میشه. سر چند تا اهنگ 

بغض میکنم . عمیقا از جایی که هستم لذت میبرم اگرچه شور 

شعف  چند سال پیشم رو ندارم . هیشکی نداره

خواهر میگه مامان اهنگهای شادش رو دوست داره

مامان میگه همه اش که نمیشه چرا رفتی چرا ول کردی

بالاخره یه اومدنی قبلش بوده یه اومدنی بعدش باشه

با خودم میگم ولی عشق همینی هست که هست!بخوام نخوام ندارمت!.

*

پنجشنبه قشنگه از راه میرسه .ساعت هوشمندم زود تر از خودم میرسه

به شاٰرژ میزنمش. یوهو شارژرش ول میشه پشت تخت و شارژ نمیکنه

زنگ میزنم و درخواست مرجوعی میکنم. عذاب وجدان اینکه نکنه خودم خرابش کردم 

ولم نمیکنه دوباره امتحان میکنم و اینبار درست میشه. تصمیم میگرم درخواست

مرجوعیم رو لغو کنم . صبر میکنم تا شنبه . با رفیق جان و همسرش میریم به سینما

یه فیلم کمدی چرت رو میبینیم . گلی بسیار اندوهگینه. حوالی شب سال مادربزرگشه 

میریم به رستوران البرز و اونجا یک اقایی رو میبینیم با کله کچل و سیبیل بلند

اسمش رو میذاریم گابریل .سعی میکنم بامزه باشم که حال دوستم عوض شه 

اخر شب یه نخ سیگار میگیرم که با دلستری که تو رستوران نخوردم میکسش 

کنم.گاز دلستر میریزه رو خودم و صندلیم و کف ماشین .به خودم فحش میدم

*


۱۴۰۱ خرداد ۲۱, شنبه

در آغوش خدا



به مناسب تعطیلات خرداد  تصمیم گرفتیم یک روز از تعطیلات رو بریم

سمت جاده چالوس هوایی عوض کنیم. اتفاقی خوب برای مامان که بادی به سرش بخوره

همه کانالای تلگرام زدن جاده یک طرفه شده ولی خواهر میگه بازه

حرکت میکنیم . اول اتوبان تهران چالوس میبینیم که مانع گذاشتن 

جاده بسته اس. دور میزنیم که بریم به سمت جادههراز و امام زاده هاشم

تو مسیر برگشت متوجه میشیم ورودی جاده چالوس بازه وارد ورودیش 

میشیم ولی یه کم جلوتر میبینیم اونجا رو هم بستن 

بعد از یه دور قمری برمیگردیم به سمت امازاده هاشم 

میرسیم به اونجا . ترافیک زیادی نداریم تو مسیر 

یاد شمالایی که با عمومسعود رفتیم بخیر

اونجا دو ظرف اش میخوریم . اش فروش دوم صدای تو مخی ای داره

تو پارکینگ جلوی امام زاده یوهو یه ماشین بدون سر نشین حرکت میکنه

ظاهرا دستیش خراب بوده .با پدر بدو بدو جلوش رو میگیریم . سنگ میذاریم

زیر لاستیکش که حرکت نکنه. برمیگردیم . تو مسیر برگشت ترافیک بیشتره

میرسیم خونه. عصبی و کلافه ام . سرم هم درد میکنه یه استامینوفن و کلرودیاز

میخورم و میخوابم 

*

احساس تپش قلب دارم . میزون نیستم انگار. از دیروز عصبی ام تصمیم دارم

فقط استراحت کنم . عصر مادر و خواهر میرن سمت دریاچه چیتگر . پدر تصمیم میگیره 

تو خونه بمونه . برای فرار از حال بد و ضربان بالا میزنم بیرون . میرم سمت ولیعصر

پیش اکبری . عینکم رو میدم درست کنه . درست نمیشه . تعویض شیشه! 1.5 میلیون وجه 

رایج مملکت. میرم سمت بهارستان تا یه کیف برای سنتورم بخرم . همه جا بستس . تصمیم میگیرم برم 

محل دوران بچگیم . خیابان شکوفه. ماشین رو جلوی مغازه ابرام اقا که شده میوه فروشی پارک 

میکنم. کوچه رو به روی ناصری رو میندازم پایین و میرم تا میدون کلانتری . از جلوی مغازه

جلال رد میشم دلم برای اون روزا تنگ میشه. برای پنجم ابتداییم مدرسه گلشن . جوونیای داییم

بچگی همایون و حتی شیشه های زمزم با جایزه! خونه قدیمی هنوز همون شکله . برمیگردم سمت خونه

حس بهتری دارم .نوستالژی همیشه حال ادم رو بهتر میکنه

*

وضعیت قلب میزون نیست . هفته پیش یه روز وسط  ناراحتیام احساس کردم خیلی تنهام 

از خدا خواستم منو ببره پیش خودش . فرار از بن بست زندگی . ظاهرا صدام رو شنیده 

روزی که کارگر داریم تصمیم میگیرم برم دنبال کارای وسط شهرم .کتابهایی که افق

دوبار برام فرستاده بود رو میندازم عقب ماشین و میبرم به فروشگاهشون تحویل میدم

میرم پیش اکبری و عینکم رو میگیرم . میرم خونه مادربزرگ که رفته خونه خاله شوکت

یک قسمت جوکر میبینم تا نظافتچی بره . میزون و نامیزونم . خدا به خیر بگذرونه

*

با دوستامون میریم تا یه فیلم تخمی ببینیم . اقاجون طبق معمول میپیچونه و میره به عرق خوری

سارا همراهی مون میکنه. علیرغم برنامه ریزی دقیق سه دقیقه دیر میرسم . ضربانم بین80 تا 90

میزنه نگرانم . به خا دارم نزدیک میشم؟؟کی دونه! فیلم کشدار کسل کننده و داغونه . بعد از فیلم

نژادی برای همسرش از چارسو موبایل میخره . بعد از بررسی های مختلف بالا خره تصمیم میگیریم

بریم برج افتاب برای شام .همه میزها پره و مثانه من از میزها پرتر . بالاخره یه جا پیدا میکنم برای 

شاشیدن .یه رستوران که صاحب شبیه داود ازاده رو انتخاب میکنیم . اونجا علاوه بر نوشیدنی های مجاز 

الکل دار هم موجوده . خانومی که قبل از ما روی میز بود بسیار شادمان میز رو ترک میکنه!

اخر شب سارا رو میرسونم . کلید ورودی خونه اش رو جا گذاشته . زنگ دو سه تا زا همسایه ها رو

میزنیم . یکی بالاخره در رو باز میکنه میرم خونه. ضربان جوری  بالاست که خدا بغل کند مرا!

*


۱۴۰۱ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

خلاصه ی من

 

*
شوک هفته رو خبر ازدواج مجدد خاله بهم وارد میکنه

اتفاقی که از مدتها ویش احساسش میکردم

و حالا نزدیک تر از همیشه رو به روم ایستاده 

خدا رو شکر میکنم که مجبور نیستم با شوهر جدید

رو به رو بشم. به گذشته برمیگردیم . به شب عروسی اول

به ماجراهای عجیبش. به پدرم که هنوز همون رفتار و افکار رو داره

ادما با پیر شدن عوض نمیشن . همون تفکر و همون عمل رو پیش 

می برن فقط شاید زورشون کمتر میشه. این تنها تغییریه که انسان در تمام 

طول عمرش میکنه

*

با دوستامون برای بار دوم میریم به تماشای یک نمایش کمدی

لذت تماشای بعضی چیزها به دور هم بودنشه زودتر میرسم . با رفیق میریم

و یک سادلاد میخوریم سر نمایش میخندیم همکار گلی را تا خونه میرسونیم 

لپ تاپم رو از اقاجون میگیرم و برمیگردم به خونه . شیشه عینکم خش افتاده. ناراحتم .

هر وقت پول بیشتری به حسابم میاد هزینه هایی از اسمون بهم تحمیل میشه 

*

روزهای اخر هفته منتهی به تعطیلات خرداد میشه . یک روزش روبا رفقا

و همکارشون میریم رستوران داون تاون و روز دیگرش رو با مهندس و خانوادش سپری 

میکنیم . کادوی تولد پسر مهندس رو با تاخیر زیاد میدیم . اقایون عامکری سوال عجیبی

رو میپرسن.خلاصه ای از زندگتون رو برای ما بگین!! به خلاصه زندگیم فکر میکنم!استرس

غم تلاش برای بیخیالی بدشانسی و تنهایی !!چه تلخ . میگم تجربه زیسته هر ادمی فقط برای 

خودش کاربرد داره . اخر شب به رستوران نزدیک خونه میرم به تنهایی درونی خودم

*

پرینتهای استاد رو اشتباه میگیرم و همین کافیه تا تمام تمرینهای هفته رو فراموش کنم 

درسی از ایرج بسطامی رو میزنیم این هفته برای اولین بار کوک کردن رو تجربه کردم

استاد از کلیت راضیه . اگر پرینتهاش رو درست گرفته بودم حتما راضی تر هم میشد 

مقیاس سنجش ادم ها در همه چیز میزان رضایت شخصی خودشونه