مادر بزرگ کلیه درد عجیبی میگیره . به دکتر مراجعه میکنه
و متوجه میشه که دو تا سنگ به کلیه هاش اضافه شده
بنا به تششخیص دکتر چهار باید دارو مصرف کنه و اگر دفع نشد
سنگ شکن باید انجام بشه . پضعیت حال مادربزرگ
روز به روز بدتر میشد یه روزکه تازه از سر کار رسیده بودم
پدرم به خواهر زنگ زد و گفت که مادربزرگت حالشش بده
زنگ زده و میگه به دادم برسین. میریم پایین کنارش
رنگ به صورتش نیست . نفسش بالا نمیاد
امادش میکنیم و با پدر می فرستیمش بیمارستان
با کمک سرم اروم میشه. فردای همون روز میره بیمارستان
و با تکنولوژی دابل جی سنگ رو خارج میکنن . حال و روزش
بهتره. با خودم تمام روز به مصیبتهای تمام عمر مادربزرگ فکر میکنم
که چه چیزها بهش گذشت و مگه یه ادم چقدر جا داره و میتونه درد بکشه
*
به رسم پنجشنبه ها با رفقا زدیم بیرون. برای تماشای یک نمایش
در ساعت 9.30 شب . قبلش تصمیم داریم بریم غذا بخوریم . رستوران
سویس با منوی خیلی گرون. پشیمون میشیم و میریم کافه کناریش
کافه فضایی شبیه به خانه های قجری توی سریال ها داره
چیزی حدود چهار طبقه و تو هر طبقه چند اتاق و یک تراس
از گرما و افتاب تابستونی به محیط سربسته و کولر گازی پناه میبریم
رستوران نوشابه نداره و یه کم تو ذوق میزنه. برای تماشای تیاتر
به سمت تلار میریم و پشت ترافیک گیرمیکنیم و با بدختی پارک میکنیم
برای گذران وقت و رفع خواب الودگی ناشی از دوغ میریم یه کافه
تعدادی هنربند کف زمین سیگار چس دود میکنن. نمایش رو میبینیم .بد نیست
ولی اونقدرام خوب نبود. میریم خونه
*
از خودم تو کلاس راضی نیستم خیلی بدم انگار متوقف شدم
اعصابم خورده. یکی از کارگرها نمیدپنم سم\اش یا نقاش
زده کابینت نوی خونه خواهر رو خراب کرده
و ماکروفر رو جوری گذاشته که دیده هم نشه!
نه نقاش و نه سمپاش اینو گردن نمیگیرن
و این وسط میشه واکنش اون رو نسبت به ماجرا پیش بینی کرد!
از حروم لقمه گی بعضی ادما حالم به هم میخوره
*
شب مهمونی خونه دوست عزیز صادقی مون هستیم
به مناسبت تولد مجید . همه چیز خوب پیش میره
محور اصلی همه صحبتها سوتی های مجیده
اخر شبه و همه بالان . امیر برامون اواز میخونه
تعریفی که از صداش میکنن بیشتر از کیفیتیه که صداش داره
بهش پیشنهاد میکنم بره دنبال خوانندگی
به شکل جدی . بهش میگم که همیشه فرصت حرکت کردن رو مسیر
ارزوها رو نداره . یاد خودم می فاتم که حداقل 15 سال پیش میتونستم
ساز رو شروع کنم و حالا حسرتش رو میخورم . اخر شب برادرزاده مجید
و دوست جدیدش میرن خونه امیر دنبالشون میره که اسکورتشون کنه که بلایی سرشون
نیاد در حالی که خودش نیاز داره یکی اسکورتش کنه
کیک رو میخوریم و میریم خونه. برای مجید یه لیوان با طرح بچه مهمونی و یه
کتاب استیو تولتز خریده بودم. حدس میزدم خوشحال بشه ولی بیشتر از حد انتظا خوشحال شد
چقدر انتقال حس خوب به دیگران ساده است!