۱۳۹۴ خرداد ۲۵, دوشنبه

چرا خب؟؟!



گفتیم آهن دلی کنیم چندی و بزنیم تو دنیایی دور از دنیای ادما!
شنیده بودم که :  کتاب بخوانید تا بیش از یکبار زندگی کرده باشید
که یار مهربان جور دیگر زیستن را به تو اموزش دهد 
خب !
از دنیای دیوونه ی دیوونه ها پناه به کتاب می بریم در حالی که
دیوانه های توی کتاب از ادمای دنیای واقعی دیوونه ترن!
تو "لولیتا" با دیوونه ای رو به رو میشم که چشمش دنبال دختر بچه هاس 
تو "شاگرد قصاب" با یک قاتل روانپریش عجیب و غریب رو به رو بودیم 
تو "جز از کل" با دنیایی از دیووانه های فیلسوف و جنایتکار درگیر می شی
و تو "انها به اسبها شلیک میکنند" دیوانه ای رو میبینی  که برای نجات 
زندگی یه نفر ،دست به قتل اون می زنه و....! 
بر میگردم به دنیایی که توش زندگی میکنم
ادمای این دنیا از ادمای توی کتابا عجیب ترن!
ادمایی که وقتی حوصله نداری تو تفریحاتشون همراهی شون کنی 
ازت ناراحت میشن!
ادمایی که زورمیزنن تا  مجبورت کنن که اعتراف کنی که اشتباه میکنی!
ادمایی که دوست دارن بهت ثابت کنند مصلحت زندگیت رو بهتر از تو می فهمن!
ادمایی که از سر دلسوزی به مشکلات ادم پاسِ گل میدن
ادمایی که راحت دروغ میگن !نبودیم !نیستیم !دیر میام!خواب بودم !خواب موندم !
و...!
انگار همه مشکلات از جایی شروع شد که ادمها مجبور شدنند 
بصورت دسته جمعی  روی یک کره خاکی زندگی کنن!!