۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

دروغ ساده


"نترس!بخور مزه آناناس می ده" !!
برای پسر بچه پنج-شش  ساله ای که من بودم تجربه کردن مزه چیزی شبیه
میوه ای که دوست می داشتم ،اینقدر هیجان انگیز به نظر می رسید
که بدون فکر کردن به این که
"تا بحال کدام شربت دارویی طعم خوبی داشته که این دومی اش بشود؟"
قاشق حاوی شربت سینه را یک جا  قورت بدهم و
همان مزه مزخرف زهرماری کافی بود تا صدای جیغ بچه بداخلاق و
بهانه گیر ان روزها را به چند کوچه اینور بکشاند!!
دروغ  خوبی نبود(البته لفظ "دروغ خوب" ،خودش یک دروغ بزرگ است!)
 من به مزه آناناس اعتماد کرده بودم!! 
به خودم حق می دادم که دیگه از آناناس خوشم نیاد
سالها گذشته و من هنوز هر شربت سینه ای را به یاد "اناناس " می خورم
و "اناناس" را به یاد مزه وحشتناک شربت سینه نمی خورم!
و به این باور رسیده ام که پشت هر "تنفر" هرچند کوچکی
یک "دروغ ساده" ایستاده است ...!
.
.
.
موزیک متن
Despina Vandi-thymisou

۱۳۹۱ آذر ۲۵, شنبه

چه فکرایی برات داشتم!


چه خواب هایی برات دیدم....چه فکرایی برات داشتم....زندگی!
خیلی عجیب نیست ،کسی که برای رفع بلا سبیل می گذارد 
روزهای تقویمش را به شمارش معکوس پایان رسیدن جهانَش ورق بزند!
به این فکر کند که تا به پایان رسیدن دنیا فقط چند روز باقی مانده است 
در حالی که هنوز آرزوهایی دارد که پیش از خواب از مقابل چشمانش
رژه می روند .
کتاب های نخوانده ام را نگاه می کنم و فیلم های تماشا نکرده ام را!
قرارهایی که به فردا و پسفردا موکول شد و کارهایی که مدتهاست که قرار 
است تا "فردا حتما انجام شود"!
وحالا جایی ایستاده ایم  که پایان دنیا را پیش از پایان تقویم پیش بینی کرده اند!
یاد "پسر جوان ِکبابی ِ سر کوچه" می افتم .
جمعه شب کنار مغازه اش پیاز پوست می کند
و صبح یکشنبه ، عکسش بر اگهی ترحیم و حجله کنار مغازه لبخند می زد
پسری که شاید هم سن و سال من بود. شاید کتاب های نخوانده هم داشت
و کارهای نکرده ی بسیار!!قرارهایش مال فردا بود و....!!بماند!
نه به تقویم است و نه به پیش بینی نسترداموس!
هر ثانیه می تواند شروعی باشد بر پایان دنیا!

۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

این نوشته حکایت تلخی دارد



1
شبکه اجتماعی فیسبوک آیتمی داره که به واسطه اون 
می تونیم  چیزایی رو که به اشتراک می ذاریم  رو
تا حد مشخصی محدود کنیم. مشخص کنیم  که کیا ببینن و
کیا نبینن!ایتمی که دلم می خواس یکی از آپشن های زندگی
دنیای غیر مجازی هم می شد . که می تونستیم چیزایی رو از چشم
بضیا قایم کنیم.مثلا پریدن از ارتفاع رو از کسی که پا نداره
خوردن رو از کسی که نداره بخوره ،پوشیدن رو از کسی که لباسش کهنه اس
و زندگی رو از کسی که در آستانه مرگه ،و زنده بودن رو از کسی که 
عزیزی رواز دست داده!
2
گاهی از دست ادم در می ره و داشته هاش رو به رخ نداشته های دیگران میکشه !و طبیعیه که یک  نگاه حسرت آلود تو ذهنش باقی بمونه و تا شب زجر کُشش کنه!
3
زمانی که برای اولین بار به احمقانه بودن آرزویی که قبلا داشتی  می خندی، می تونی باور کنی که دیگه بزرگ شدی! جایی که دیگه نمی تونی به تحقق آرزوهای عجیب و غریبت امیدوار باشی. از آرزوهای بچه گیم چیزی رو به یاد ندارم ولی این روزها ارزوهای عجیب و غریب زیادی دارم که می دونم محقق نمیشه!(جایی که کودک درون و بزرگسال بیرون با هم درگیرن) اینکه آرزو دارم تو دنیای اطرافم ،همه رو اونجوری که دوست دارن و دوست دارم خوشحال ببینم.
آرزوی عجیب وغریبیهکه می دونم محقق نمیشه.
 ولی برای دیدن اون لحظه ،تمام عمر لحظه شماری می کنم