۱۴۰۱ دی ۱۰, شنبه

برف

مریضید رمن تموم نمیشه از عضوی ب عضو دیگری منتقل میشه .

بعد از یکیدو روز دندون در در نقطه مجهول گلو درد عجیبی میاد سراغم .

 بی توجهی میکنم بهش . با امید به اینکه خودش خود به خود خوب شه

. تب بدنم رومیگیرم که  بین سی و هفت و سی و هفت و نیم در گردشه. کرونا هم که داره برمیگرده 

به روزهای بد نزدیک میشیم

*

یه روز سر اول زمستونی به حسنا که حالا مهربونتر شده میریم بیرون .میرم دنبالش

میریم کافه بغل اکوان . اونجحرف میزنیم و وایت چاکلت میخوریم .اخرش میرم حساب میکنم

سال نو رو به بارمنارمنی تبریک میگم و میگم یا علی . قیمه ها رو میریزم تو ماستا

*

سه شنبه تعطیل رو با بچه ها میریم نایب ساعی . بچه ها فال گرفتن . نتایج فالشون چیزی بود

که انتظار داشتن . نژادی بالاخره از کارش استعفا داد و راحت شد. نمیدونم برای بعدش چه برنامه ای

داره ولی توی فالش تقریبا همه چی در مورد تغییر شغل میچرخه

رستوران بی نهایت شلوغه بعد از غذا میریم کافی شید . اخر شب میرم که اینه حسنا رو 

بگیرم بدم پیمان رنگ کنه. دریچه بند کولر هم براش میگیرم . میرم خونش . کوکی خیلی سریع باهام 

ارتباط میگیره . دریچه ها رو میبندم. اینه قاب پلاستیکی غیر قابل رنگ داره . از مرزها رد میشیم

خیلی رد میشیم . حسنا تو بغلم گریه میکنه و میگه کاش مریض نبود. میرم خونه. احتمال میدم منم ویروس

رو گرفته باشم

*

پنجشنبه با بچه ها و حسنا میریم پوسار . حسنا از ارایشگاه میاد . تتوی چشمش رو برداشته

اونجا خیلی سریع با بچه ها صمیمی میشه. انقدر میخنده که به قول خودش فکش درد میگیره . اخرشب

میرسونمش. قبلش یه دوری تو خیابونا میزنیم . میره خونه. تصمیم میگیریم جمعه بریم برف بازی. 

جمعه میرم کلاس و خوب نیستم . تمرکز ندارم . قول میدم جبران کنم . بعد از کلاس لباس را عوض میکنم

گازش رو میگیریم و میریم جاده فشم . یه جای خوب پیدا میکنیم واسه بازی . تو برفا راه میریم . عکس میگیریم

اش میخوریم و برمیگردیم . به نظرم بهش خوش گذشته. شب با دوستش میرن بیرون. اونجا احساس میکنم 

اونقدرا که فکر میکردمم بهش خوش نگذشته. مثل پاندول ساعت بین مهم بودن و نبودن در حرکتم 

یه جا ازم تعریف میکنه از بودنم از موندنم ولی در عمل انگار دلش جاهای دیگس

۱۴۰۱ دی ۳, شنبه

برگرد به من....

 هفته رو دعوا و قهر جدایی با حسنا شروع میکنم. جنون لحظه ایم میاد جلوی چشمام 

انقدر انگولکش میکنم که دعوامون میشه و کات.. به زودی پشیمون میشم میگم نمیتونم. اصرار اون به تمام شدن ماجرا 

بیشتر از این حرفاس . گریه میکنم . سیگار میکشم . روی دوست نداشتنش تمرکز میکنم. فایده ای نداره

عشق پیری چیز  خطرناکیه. حتی به گزینه های دیگه هم نمیتونی فکر کنی

شب قرص میخورم . الپرازولام . نعشه میکنم و میخوابم . دو  شب رو پشت سر هم با قرص و سیگار تلاش میکنم اروم شم

دیوونگیم به اوج میرسه. زنگ میزنم و با فالگیر صحبت میکنم فالگیره اولش رد میده که چرا شماره منو به تو دادن و من برای مردا فال

 نمیگیرم ودر نهایت با معجزه پول کار رو انجام میده. چیزایی که میگه به نظرم غیر واقعی میاد . تا جایی که میگه اسم کسی که باهاش

 درگیری ح داره. پشمام میریزه . میگه دوبار از هم جدا میشین که دفعه دوم طولانی تره و در ادامه مهاجرت و کاسبی نو و پول زیاد 

واینکه سه نفر طلسمت کردن و غیره . شب یلدا بهش مسیج میدم . براش اجیلی که صولتی داده رو بعنوان کادو در نظر گرفتم با 

مامانش بیرونه. نمیرسه به دستش . دعا میکنم جوری تنها بشه که بفهمه چه روزهایی رو میگذرونم . مسیج میده بهم و شماره 

 روانشناسایی که رها بهم معرفی کرده بود رو ازم میگیره. فرداش مسیج میده و میگه گلها رو برات کاشتم . میگم بذار خونه مامانت . 

عصر بعد از تولد  پدر و رفتن دایی به هوای سیگار میزنم بیرون بهش مسیج میدم و میگم بریم لواسون . نمیاد و قرار میشه بریم 

بیرون . میریم کافه دوستمون تو سهروردی . نمیتونم بخندونمش . موقع خداحافظی میگه رو تصمیمش پافشاری میکنه. بهش میگم

 پاتو کمتر فشار بده. فایده نداره بغل میکنیم میبوسیم و جدا میشیم .بهش مسیج میدم وقتی دلت به صد در بسته رسیده اینجا یکی هست

 که تو مشتش یه کلیده. جواب میده مراقب خودت باش و قلب. تو دلم با خودم تکرار میکنم برگرد به من...

۱۴۰۱ آذر ۲۶, شنبه

چه داستانی شد عشق غلط من

*
محوریت زندگیم تو رابطه ای گنگ و عجیب قرار گرفته. شکل عجیبی از تتهایی . شکل غریبی از التماس 
محبت. انچه که فقط تنهایی میتونه تو رو به سمتش هل بده. تو ماشین نشستیم و رو به روی سازمان نظام 
وظیفه تصمیم میگیریم رابطه مریض رو ادامه بدیم . دوشنبه تصمیم میگیرم گلی که دوست داشت رو براش بفرستم. از گرین لند سفارش میدم ، و براش میفرستن. الکی بهش میگم تهران نیستم بسته ای  دارم که 
نمیخوام بره خونه میفرستم به ادرس تو. وقتی میفهمه مال اونه خوشحال میشه. سه شنبه میریم رستوران کلانتر
شام میخوریم. ازم میخواد بریموجای خلوت تر. میریم کوچه خونه قبلی صالح. بازی شروع میشه. با شیشه های بخار گرفته ماشین . ساعتی کنار هم هستیم . ارضا میشه و برمیگردیم خونه. تو راه چشماما نگاه نمیکنه. چهارشنبه
بهونه میگیره و میرم دنبالش . دم خونشون نوازشش میکنم. تا زمانی که اون یکی بهش زنگ میزنه و سراسیمه میره خونه . شب با اون یکیه. چاره ای نیست جز پذیرش. ادمای تنها به سگ زندگیشون راضین. فرداش اخر شب میرم دنبالش. میریم و یه سوسیس حوب میخوره. میربم شیان. تنها میشیم ، باز همون داستان . اینبار خوشحال میره خونه. 
*
با دوستام برای اولینبار پیتزای جدیدی رو تست میکنیم. بعد از ترافیک و کلی راه میرسیم . مجید قرار بود بیاد دم خونه ما با هم بریم. سر اینکه بهم گفت من میام دنبالت خیلی بهش میخندیم. رستورانه جای باحالیه. ارتباط میگیرم باهاش ولی سیرم . بقیه غذا رو با خودم میبرم. میریم سن مارکو. معده ام ناراحته و از اینکه خیلی نمیتونم بخورم دنج میبرم، با نژادی شرط میبندیم سر بچه چهارم صولت. سر دوازده اسکوپ بستنی. مجید رو سر باشگاه رفتنش اذیت کردیم . تو راه از اوج افسردگیم گفتم و توصیه کرد برم تو رابطه
*
جمعه بعد از دو هفته میرم کلاس . خوب نیستم . سه تا درس رو تمرین میکنیم و احتمالا هفته سختی در پیشه. ناهار رو خونه میخورم و عصر کیک میخرم میریم باغ کتی. اونجا میز رو به شکل کرسی دراورده میشینیم. بخشی از خاطرات و ماجراهای اذین رو تعریف میکنه . اکبر طبق معمول با کوله باری از ایده های شدنی و نشدنی. ساعاتی رو کنار هم هستیم ،ترکیب عجیب چیپس و سبزی و پنیر میخوریم. اخر شب بنزین میزنم و میرم خونه

۱۴۰۱ آذر ۱۹, شنبه

تنها قدم بزن

من امروز و دقیقا چند دقیقه پیش به رابطه ای که غیر منطقی و دیوانه وار
بهش وابسته بودم پایان دادم. چرا؟ نمیدونم. ساید چون من رو نخواست
بیماری ویروسیش رو بهونه کرد و اخر سر با تصویر ازمایشی که به نظرم فیک 
میومد. در نهایت با گفتن اینکه من ادم عاقل و غیر هیجانی‌ای هستم 
به پیاز به قول عمو به ریشم پاک کرد و همه چیز تموم شد. در تمام عمرم
یادم نمیاد کسی برای با من بودن انچنان بجنگه که من برای اون
یادم نمیاد کسی رو دیوانه وار دوست داشته باشم و اون هم منو
یادم نمیاد خوشحالی طولانی رو . من یک ادم شکست خورده عاطفی‌ام
تمام عمرم رو صرف محبت کردن کردم چون خودم نیازمند محبتی بودم
که هیچ وقت بهم نشد. حالا من از همیشه تنهاترم. از همه کسایی که میشناسم
با ارزوی اینکه کسی دلش برام تنگ بشه. کسی بخواد منو ببینه قبل از اینکه من 
دعوتش کنم. حالا دوباره همون شدم که تنهایی برای خودش پیترا میخره و 
کنار خیابون میخوره. کسی که تنهامیره کنسرت و تئاتر و سینما 
کسی که دوستای خیالی داره و باهاشون مسافرت میره .کسی که تنهاییش رو قایم میکنه .
 من تنهاترین افریده خدا هستم. کاش انقراضی در پیش باشه

۱۴۰۱ آذر ۱۲, شنبه

هفته بختک جمعه رویا

 *



*

بیماری پوستیم خوب نشده . تو اینترنت انواع مریضی های خطرناک رو سرچ میکنم

تا حدودی میترسم و به خودم حق میدم . مقاومت رو میشکونم و برای دوشنبه وقت دکتر میگیرم

دکتر حوالی فلکه سومه . پیاده تا اونجا میرم. پیدا نمیکنم. یه ساختمان پزشکان میبینم که درب ورودی نداره

از ذرت مکزیکی فروش اونجا میپرسم میگه 5000 تومن میگیرم و ادرس میدم. درب ورودیش رو پیدا میکنم

ولی دکتره اونجا نیست. زنگ میزنم و ادرس دقیق تر میگیرم . پیداش میکنم . دقیقا راس ساعت 

منشی دکتر داف پلنگ با صدایی شبیه هاله دوست قدیمی مونه . شماره کارتی رو میده و پول را به حساب

اقای دکتر میزنم . وقتی خم میششم بند کفشم را ببندم پلنگ میگه عه ری تو ها!بعد که میبینه دارم بند

کفشم را میبندم خندش میگیره . سالن انتظار مطب بی نهایت شلوغه. نوبتم میشه و میرم تو 

دکتر ادم خونسرد ریلکس و مهربانی به نظر میاد در نهایت دوتا پماد میده و تا اخر هفته به سمت بهتر شدن

حرکت میکنم

*

استوری های پاییزی من همیشه درد و رنج بوده و بیخوابی

همیشه اندوه بوده وخواستن و نداشتن خانم ح 48 ساعت وحشتناک را جلوی من میذاره

بی محلی و بی توجهی و در نهایت رفتن و ماندن در خانه یک دوست قدیمیش

حال خیلی بدی دارم . شب سخت میخوابم . کلرودیاز پوکاسید هم کمکی نمیکنه

سیگارهم . از خدا کمک میگیرم خواهش میکنم که کمکم کنه .سعی میکنم با بی توجهی

کنار بیام . الکی میگم دارم میرم شمال که مجبور شم کمتر بهش مسیج بدم .حداقل برای رد گم کنی

تحمل نمیکنم . با خودم حرف میزنم سعی میکنم خودم را قانع کنم که رابطه غلطیه

با خودم میگم چرا کسی تو دنیا پیدا نمیشه که منو جوری نگاه کنه که دیگران معشوقشون را

تمام هفه را با کثافت مطلق زندکی میکنم‍  . سوپرایز اخر هفته مسیج جیناس! حال و احوال 

میکنه. یهو بهش پیشنهاد بستنی رو میدم.قبول میکنه جمعه اس. میرم کلاس . استاد میگه امروز زود بیرونت میکنم

وقتی میره تو اتاقش تکون خوردن یه ادم رو میبینم .پس  مهمون داره . کلاس زود تموم میشه

میرم خونه و ناهار رو مامان و خواهر و مادربزرگ که رفته بودن عبدل اباد میخوریم

عصر بنزین میزنم و میرم دنبال جینا. ماشین نداره . طبق لوکیشن میرم جلو خونشون

ترافیک توی کوچه منو جلوی در خونشون نگه میداره . میریم و بستنی میخوریم

وقتی سالن شلوغ میشه از اونجا میریم بیرون . عموی جینا خونشونه و نمیخواد خونه باشه

به پیشنهاد من میریم تو خیابون میچرخیم . در نهای تصمیم میگیریم بریم یه چیزی بخوریم

تو یه مجموعه رستوران سرباز میشینیم و یه پیتزای بد سفارش میدیم. خوش میگذره بهم

میرسونمش و تا خونه به سوپایز اخر هفته خدا فکر میکنم

*

پنجشنبه سگی رو با دوستام میریم بیرون . دنبال مجید میرم و راس شیش میرسیم دم ریحون

رستوران ساعت 7 باز میکنه یک ساعت تو ماشین میشینیم و چیپس میخوریم .سیاوش هم

قرار بود بیاد ولی نمیاد و میپیچه! مجید کاپشنی پوشیده که خواهرش اورده و من به مسخره میگم 500تومنیه

کنار وستام خیلی خوش میگذره بعداز بستنی خوردنمون میریم خونه. تو راه اشتباه میرم . گم میشیم 

با بدختی میفتم تو مسیر حس میکنم تمام انرژي خالی شده هفته ام برگشته سر جاش