۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

دروغ ساده


"نترس!بخور مزه آناناس می ده" !!
برای پسر بچه پنج-شش  ساله ای که من بودم تجربه کردن مزه چیزی شبیه
میوه ای که دوست می داشتم ،اینقدر هیجان انگیز به نظر می رسید
که بدون فکر کردن به این که
"تا بحال کدام شربت دارویی طعم خوبی داشته که این دومی اش بشود؟"
قاشق حاوی شربت سینه را یک جا  قورت بدهم و
همان مزه مزخرف زهرماری کافی بود تا صدای جیغ بچه بداخلاق و
بهانه گیر ان روزها را به چند کوچه اینور بکشاند!!
دروغ  خوبی نبود(البته لفظ "دروغ خوب" ،خودش یک دروغ بزرگ است!)
 من به مزه آناناس اعتماد کرده بودم!! 
به خودم حق می دادم که دیگه از آناناس خوشم نیاد
سالها گذشته و من هنوز هر شربت سینه ای را به یاد "اناناس " می خورم
و "اناناس" را به یاد مزه وحشتناک شربت سینه نمی خورم!
و به این باور رسیده ام که پشت هر "تنفر" هرچند کوچکی
یک "دروغ ساده" ایستاده است ...!
.
.
.
موزیک متن
Despina Vandi-thymisou

۱۳۹۱ آذر ۲۵, شنبه

چه فکرایی برات داشتم!


چه خواب هایی برات دیدم....چه فکرایی برات داشتم....زندگی!
خیلی عجیب نیست ،کسی که برای رفع بلا سبیل می گذارد 
روزهای تقویمش را به شمارش معکوس پایان رسیدن جهانَش ورق بزند!
به این فکر کند که تا به پایان رسیدن دنیا فقط چند روز باقی مانده است 
در حالی که هنوز آرزوهایی دارد که پیش از خواب از مقابل چشمانش
رژه می روند .
کتاب های نخوانده ام را نگاه می کنم و فیلم های تماشا نکرده ام را!
قرارهایی که به فردا و پسفردا موکول شد و کارهایی که مدتهاست که قرار 
است تا "فردا حتما انجام شود"!
وحالا جایی ایستاده ایم  که پایان دنیا را پیش از پایان تقویم پیش بینی کرده اند!
یاد "پسر جوان ِکبابی ِ سر کوچه" می افتم .
جمعه شب کنار مغازه اش پیاز پوست می کند
و صبح یکشنبه ، عکسش بر اگهی ترحیم و حجله کنار مغازه لبخند می زد
پسری که شاید هم سن و سال من بود. شاید کتاب های نخوانده هم داشت
و کارهای نکرده ی بسیار!!قرارهایش مال فردا بود و....!!بماند!
نه به تقویم است و نه به پیش بینی نسترداموس!
هر ثانیه می تواند شروعی باشد بر پایان دنیا!

۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

این نوشته حکایت تلخی دارد



1
شبکه اجتماعی فیسبوک آیتمی داره که به واسطه اون 
می تونیم  چیزایی رو که به اشتراک می ذاریم  رو
تا حد مشخصی محدود کنیم. مشخص کنیم  که کیا ببینن و
کیا نبینن!ایتمی که دلم می خواس یکی از آپشن های زندگی
دنیای غیر مجازی هم می شد . که می تونستیم چیزایی رو از چشم
بضیا قایم کنیم.مثلا پریدن از ارتفاع رو از کسی که پا نداره
خوردن رو از کسی که نداره بخوره ،پوشیدن رو از کسی که لباسش کهنه اس
و زندگی رو از کسی که در آستانه مرگه ،و زنده بودن رو از کسی که 
عزیزی رواز دست داده!
2
گاهی از دست ادم در می ره و داشته هاش رو به رخ نداشته های دیگران میکشه !و طبیعیه که یک  نگاه حسرت آلود تو ذهنش باقی بمونه و تا شب زجر کُشش کنه!
3
زمانی که برای اولین بار به احمقانه بودن آرزویی که قبلا داشتی  می خندی، می تونی باور کنی که دیگه بزرگ شدی! جایی که دیگه نمی تونی به تحقق آرزوهای عجیب و غریبت امیدوار باشی. از آرزوهای بچه گیم چیزی رو به یاد ندارم ولی این روزها ارزوهای عجیب و غریب زیادی دارم که می دونم محقق نمیشه!(جایی که کودک درون و بزرگسال بیرون با هم درگیرن) اینکه آرزو دارم تو دنیای اطرافم ،همه رو اونجوری که دوست دارن و دوست دارم خوشحال ببینم.
آرزوی عجیب وغریبیهکه می دونم محقق نمیشه.
 ولی برای دیدن اون لحظه ،تمام عمر لحظه شماری می کنم

۱۳۹۱ مهر ۲۸, جمعه

محبوبیت های موقت


1
چند سال پیش یکی از کانال های فارسی زبان ماهواره 
با شادمهر عقیلی مصاحبه ای انجام داده بود و از اون در مورد 
 اتفاق هایی که برای هنرمندان محبوب در ایران می افتد سوال کرده بود
شادمهر عقیلی لیوان آبی که دستش بود رو بالا آورد و گفت
در ایران محبوبیت ادما تا یک حدی قابل تحمله . از یک جایی به بعد
دیگه اجازه محبوب تر شدن رو نداری و خلاصه یه جوری جلوی
پیشرفت و محبوب تر شدنت رو می گیرن!
واقعیت تلخی که حداقل تو این بیست و پنج-سی سال اخیر 
بارها و بارها از نزدیک شاهدش بودیم و هستیم
2
کافی بود تا سوپر استارِ محبوب و اسطوره ای کشورمون
که به واسطه ی بازی درکنار چند بازیگر مطرح هالیوودی و
یک ویدئوی تبلیغاتی محبوبیت چند برابری پیدا کرده بود 
کنار یک مرد دیشداشه پوش بایسته و عکسی بگیره 
تا مردمِ عرب ستیزِ سوسمار نخور کشورمون
حملات ناگهانی و رگباری خودشونو شروع کنند
و از اینکه ان رو کنار یک عرب (که ملیت دقیقش هم مشخص نیست)
ابراز تاسف کنند! حالا اصلا کاری نداریم به اینکه  چرا از عربا بدمون میاد
و اینکه چون ما از عربا بدمون میاد،نباید کسایی که دوستشون داریم 
هم ا عربا خوششون بیاد و باهاش عکس بگیرن!
حالا تصور کنید در شرایطی که مردم شریف ایران
بنا به دلایلی از نگاه عده ای مردم جهان تروریست شناخته می شن
مثلا کنار جرج کلونی بایستن و عکس بگیرن،آیا منطقی است
که طرفدارای کلونی بخاطر عکس انداختن اون با یک اسیایی تروریست
اونو طرد کنند؟؟
محبوبیت هنرمندان در ایران-به نظر من- علاوه بر تصویر 
زشتی که شادمهر عقیلی در موردش صحبت کرده بود
شکل زشت تری هم داره و اون نحوه عموم مردم با شخصیت های محبوب
عرصه های مختلف است.چیزی که در چند سال اخیر شاهدش بودیم
ناگهان بزرگ کردن ادما،و ناگهان کوچک تر کردن آنها.
کاری که با ایرج طهماسب بعد از فیلم کلاه قرمزی و بچه ننه کردیم
 هیچ وقت نخواستیم فکر کنیم که این فیلم برای گروه سنی ما ساخته نشده
کاری که با مهران مدیری و قهوه تلخ کردیم
کاری که با افشین قطبی تو پرسپولیس کردیم
فقط سیستم مدیریتی کشور نیست که نمی تونه محبوبیت ادما رو تحمل کنه
خودمون هم ظاهرا خیلی تحمل دیدن محبوبیت ادما رو نداریم

۱۳۹۱ مهر ۲۲, شنبه

یادداشت های ایام دیوانه گی


تفریح مسخره ای میشه گاهی ،ولی همیشه تو جاهای شلوغ
دنبال قیافه های مشابه ادمایی که می شناسمشون می گردم
آدمایی که دوست دارم باشن و نیستن 
ادمایی که دلم می خواد ببینمشون و نمیشه!نیستن!نباید باشن!
یه جور گول زدنه!یه جور فرار از خواستن ولی نداشتن!
----------

می گفت : قفل همه بدبختیا و خوشبختی های ادم دست پدر و مادره!
می گفت پدرت که راضی باشه ازت،خود به خود به همه چی میرسی
ولی این همه چی این نیست که یوهو مولتی میلیاردر بشی و
ماشین و فلان سوار شی و خونه بیسار بخری!
بیشتر فکر می کنم و می گم :خب منظورت اینه که بدبخت تر نمی شیم دیگه!!
هیچی نمی گه !
می گم چیزایی که من می خوام ،تقریبا بدست اوردنش محاله!!
پدر و مادر که هیچی!اگه نئاندرتال نسل مونم راضی کنم
بدست اوردنش محاله!
می گه خب بخواه که تحمل نداشتنش رو بدست بیاری!
نمی دونه خواستن و نداشتن رو با شعار نمیشه محال کرد.
----------
رئیس می گه دلم پسر می خواست ،خدا به هم پسر داد ولی
هیچ وقت پسرم اونی که می خواستم نشد .
یاد پدرم می افتم بیست و هفت سال برای منظم کردن من تلاش کرد
و حتی موفق نشد که بند کفش همیشه باز منو بسته ببینه
به سبک همیشه ی زندگیم ،خربزه رو سوار چنگالم کردم!
راه می رم و می خورم . پدر طبق معمول می بینه و حرص می خوره
لا به لای شلوغی های اتاقم گم می شم و چنگال خربزه رو می ذارم رو میز!
و از دور پدرم رو می بینم که عصبانی و نا امید داره نگام می کنه!
عادت های غیر طبیعی زندگی من ،هیچ وقت نذاشت 
که پسری بشم که پدرم می خواست!
انگار که همیشه مهم ترین خواسته های ادما 
اونیه که هیچ وقت ندارنش!



۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

بعد ِ تو هیچی مثل سابق نیست!


همیشه فکر می کردم کسی که پول درمیاره
در اندازه های خودش آدم خوشبختیه
ولی خب الان احساس می کنم اونی که درمیاره و خرج نمی کنه
به مراتب با احساس خوشبختی بیشتری تو زندگیش رو به رو می شه!
باید اعتراف کنم که تا قبل از امروز ،من هم می تونستم 
یک ذره ادم خوشبختی باشم 
پول در میاوردم و خرج نمی کردم!
مگر مجله ای که یک هفته دو هزار تومن بود و 
یک هفته سه هزار تومن!یا کرایه تاکسی که گاهی بیشتر 
می گرفتند و گاهی و کمتر!
چه می دونستیم برای کتاب صدو خورده ای صفحه ای
باید حداقل چهار هزارتومن بذاریم کنار
یا برای یه تی شرت معمولی ،باید چهل و پنج هزار تومن پرداخت کنیم
یا یک سی دی ساده برنامه ،که قبلا دوهزار و پونصد تومن بود
رو مجبوریم به قیمت شش هزار تومن ناقابل بخریم.
یا قیمت های جدید لبنیات، لوازم تحریر،لوازم برقی  
و خیلی چیزای دیگه که قیمتشون به قیافه شون نمی خوره!
ظاهرا تو روزایی که ما تو باغ نبودیم خیلی چیزا عوض شده!
خیلی به صفر های جلوی موجودی حساب بانکی تون اعتماد نکنین!!
شاید خیلی زیاد باشن،ولی کاری به اون صورت از دستشون بر نمیاد
این روزا مثل یه ادم غول پیکرند ،که یه گونی سیب زمینی رو 
هم نمی تونن جا به جا کنن!

۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

سر در گم!



حرف های زیادی هست که گفتن و شنیدن و خوندنش
مثل آگهی های بازرگانی تلویزیون یا بعضی از حرفای روزانه
خسته کننده اس . مثل همین ماجرای گرونی های اخیر
هر جا میشینی حرف از گرون شدن گوشت و مرغ و کوفت و زهر ماره
می شنوی که می گن :ما که دستمون به دهنمون می رسه!بیچاره اونایی که ندارن!
سرت رو تکون می دی و می گی :آره واقعا!بیچاره مردمِ کارمندِ کم درامد  مملکت
ته دلت از خودت راضی هستی که در عین دارندگی ،
دلت با نداشتن دیگران همراهه
و به ظاهر نشون می دیاز اینکه تو این شرایط  
کاری از دستت بر نمیاد خیلی ناراحتی 
اگرچه خودت هم می دونی که اگه بر هم میومد هم تو سلسله مراتب
کارهای روزمره ی زندگیت اون اخرا قرار می گرفت و شاید
فقط از ر رفع تکلیف انجامش می دادی.
قلک سفالی اتاقت رو با پول های ریز و درشت پر می کنی
که کمکی کرده باشی  . شاید به یک مریض سرطانی. شاید به یک فقیر
خوشحالی که تو کم کردن بدبختی یه نفر دیگه سهمی پیدا کردی
تو ذهنت لبخندش رو تصور می کنی و از انسانیتت لذت می بری
و تو همین فکرا سیر می کنی و می بینی که چراغ راهنما سبز شده
خانومِ راننده ی جلویی حرکت نکرده . بوق می زنی.
از کنارش رد می شی و فحش می دی
دور می شی در حالی که هنوز حرفت تو ذهن رانننده ی اون ماشین جا مونده!
و به تنها چیزی که فکر نمی کنی ،اینه که یه نفر رو با حرفت ناراحت کردی!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد التحریر:
جدی نگیرین!تازه گی ها خودمم نمی فهمم چی می نویسم!


۱۳۹۱ تیر ۲۲, پنجشنبه

رسم فراموشی



« در مکتب ما رسم فراموشی نیست »
از لا به لای کاغذ های باطله و نامه های خط خورده ی کمد بایگانی مون
دسخط پیرمردی رو پیدا می کنم  که تا همین چند وقت پیش ،رئیس بود و منم
مجبور بودم که به هر حرف منطقی و غیر منطقیش بگم :چشم جناب سرهنگ!!
مردی که الان سومین ماه بازنشسته گیش رو تجربه می کنه و حالا
یکی از دوستای قدیمیش،تو همون پست و پشت همون میز نشسته و
حرف های منطقی و غیر منطقی می زنه و من هم از سر ناچاری می گم:
چشم جناب سرهنگ !!
مردی که توی اتاق قدم می زنه و سعی می کنه همه چیز رو به شکلی که دوست داره
تغییر بده . کاغذی رو که پیدا کردم رو نشونش می دم . بلند می خوندش


« در مکتب ما رسم فراموشی نیست »


می گه : "بنده خدا نمی دونست روزی از این اتاق میره و فراموش می شه
الان که اثاثش رو دارم میبینم دلم می گیره!این همه زحمت کشید اینجا .ولی تا
عمر خدمتش تموم شد و از این اتاق رفت،از یاد همه فراموش شد !
یه روزی هم می شه که  منم از این اتاق می رم و فراموش می شم 
یه روزی هم می شه که  ما از این دنیا می ریم و فراموش می شیم !!"


کاغذِ دسخط رو می ندازم تو دستگاه  کاغذ خورد کن و 
از صدای خورد شدنش لذت می برم و پیر مردِ بازنشسته  رو
هم می ذارم کنار بقیه ی خاطرات کمرنگ زندگیم!
اما رئیس هنوز تو فکره و نگاهش  به یه مجله که جلوشه و
توش عکس چند تا شهید رو انداخته آروم می گه :
مروز عکس این شهیدا رو دیدیم و وسایل اقای (...) رو!
حالمون گرفته شد !بقیه کارارو بذاریم واسه فردا ."
مثل یک بچه مدرسه ای که امتحانش رو عقب انداختن
خوشحال می شم ومی رم که واسه رفتن اماده شم
صدای رئیس رو می شنوم که با خودش می گه :
"اگر که هیچ چیز رو نمی تونستیم فراموش کنیم که دیوانه می شدیم!"

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۹, جمعه

عاقبت یک آرزو


به مادرم می گم :خب حالا بچه دار هم شد !که چی؟؟
می گه خب هر آدمی آرزوی بچه داره !!
- خب اره!!تو هم لابد ارزوی منو داشتی!
ولی من هیچ وقت اونی که ارزو داشتی نشدم!
حالا نه تو به ارزوت رسیدی!نه من تو زندگیم به آرزوهام!
*اولی
همونطور که زل  زده بود تو چشای "عمو سیاوش " داد زد: 
«این مال بچه ی مردمه!!»
دختر بچه ای بود ، شاید سه یا چهار ساله !اسکوترش رو دستش گرفته بود
و حالا داشت جواب عمو رو می دادکه پرسیده بود 
چرا سوار اسکوترت نمی شی!به عمو می گم : عمو تو هم سن این بودی 
اصلا می دونستی "مال مردم" یعنی چی؟؟فکر میکنه و می گه نه!
نگاش که می کنم و با خودم می گم :  که این هم یه روز مثل من و خواهرم
بزرگ می شهو یکی از همین دخترایی می شه که مجبوره برای فرار
از گشت ارشاد وهزار و یک چیز ترسناک شهرش مسیرش رو عوض کنه!
*دومی
تو گرمای عجیب و غریب بهار امسال داشت دنده می داد
 و به گرونی این روزهااعتراض می کرد  . مثل همه راننده های شهرمون
که حالا جز گرونی بنزین و سایر چیزا حرف دیگه ای واسه گفتن ندارن 
می گفت : مثل ... تو گرما و سرما می دوم ،که پول ببرم خونه 
که پول بذارم تو جیب پسرم که بره حال کنه .که لباس شیک بپوشه،عشق کنه 
ببا خودم فکر می کنم یه پسر دبیرستانی الان با پولش چه عشق و حالی می تونه بکنه؟؟بعید می دونم که اون پدر ، به این عشق و حال ها راضی باشه!
*و سومی
زندگیش رو هواس! عالم و آدم می دونن که شوهرش ،هر شب با یکیه!
همه ی همکاراش شاکین . می گن شوهرش هر روز به اونا زنگ می زنه
که من می خوام ببینمت!که من عاشقت شدم !که بیا امروز رو با هم باشیم
دو ماه از حامه گیش می گذره . زنی که می دونه ،مردش مرد زندگی نیست
زنی که هنوز هفته ی بدون دعوا ی زندگیش رو تجربه نکرده !
حکایت عجیبیه،حکایت همکار یکی از دوستان ما . 
دلم می خواست بهش بگم ، تو که نتونستی زندگیت  رو عوض کنی
کاش کس دیگه ای رو آلوده ی زندگیت نمی کردی . 



۱۳۹۱ اردیبهشت ۸, جمعه

گیر کردی! میفهمم!


گاهی وقتا گیر می کنی!درکت می کنم پسر!
مثل من و همین یک ساعتی که داره از عمرم می گذره ومن روی 
یکی از آهنگ هایی که  هیچ وقت گوشش نمی دادم گیر کردم.
حالا هدفن می ذارم و تو دلم از اقای وینمپ که گزینه ی ریپیت رو
روی نرم افزارش لحاظ کرده تشکر می کنم! 
مثل جمعه هایی که  دیگه دوست ندارم اتاقم رو تنها بذارم
مثل خیلی روزای دیگه اصلا دلم نمی خواد از خونه برم بیرون!!
مثل خیلی روزا که فقط دیدن دوستام بهونه ی بیرون رفتنم می شن!
مثل اتفاقایی که حالا دارن تکرار می شن و من هم مجبور به تکرار اونام
و تو تماشای دوباره ی اونا گیر کردم.
تو زندگی لحظاتی هستند که همه چیزایی که ازشون متنفری
با هم قرار می ذارن که بیان دیدنت و سورپرایزت کنن!
مجبوری بشینی تماشاشون کنی !یا گاهی ناخواسته باهاشون کشتی بگیری!
خب دست خودت نیس!گیر میکنی !نمی تونی باهاش کنار بیای!
دوست نداری در موردش با کسی حرف بزنی!نه حوصله ی دلداری روداری
نه نصیحت و نه سرزنش !خب طبیعیه!!تنهایی رو انتخاب می کنی با خودت 
می گیتوتنهایی می شه بهترین تصمیم رو گرفت!
تنهایی های این روزاتو می فهمم . زندگی فقط با تو نا مهربون نبوده
می دونم که بد گیر کردی!ولی مطمئنم بالاخره میای بیرون!
میای و مثل همیشه به حرفای بی مزه منو شوخی های مسخره مون می خندی!

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

آلزایمر


1
- طفلی مثل ماهی می مونه!!تو چند ثانیه همه چی یادش می ره!
شاید اون روز تاریخی که میثم (یکی رفقای با معرفت روزگارمون) داشت
اکواریمش رو از اقای اکواریومی تحویل می گرفت ،یاد همین حرفِ مهسا نعمت
افتاده بودم که با چهار گوشه ی تیز اکواریم،یه جای سالم رو دستم نگذاشتم!
مشتری اومده بود دم کانتر و دقایق زیادی  منتظر بقیه پولش مونده بود و غافل 
از اینکه" صاب مغازه"یادش رفته بقیه پول رو بده!هنوز داشتم از فراموشیم 
خجالت می کشیدم که نعمت به امیناقا گفت :طفلی!مثل ماهی می مونه!!...یادش می ره!
اون روزا به توصیه مادربزرگ مویز ،مچولک می کردم که حافظه ام تقویت شه
اما....
2
ماجرا به این سادگی ها هم نبود ،قرار می گذاشتم و یادم می رفت برم سر قرار!
می گفتم زنگ می زنم و یادم می رفت که باید زنگ بزنم
تو ساعت پنج ،با صالح قرار می گذاشتم،عمو زنگ می زد می گفت :کی می رسی فردوسی!
دایی اس ام اس می زد که قرار شد بیای خونه ی ما پس...؟؟
تو یه ساعت با چهار نفر قرار می ذاشتم ...کنسل می کردم...آبروم می رفت!!
یه شب تو لوح نگهبانی بودم...یادم رفت برم سر پست!!
بدو بدو رفتم سمت پستم...مثل چی می دویدم ...!!بماند
3
 دکتر نشسته رو به روی من با شال گردنش بازی می کنه
ازم می خواد که حداقل دو مورد از مواردی که باعث ناراحتیم شده رو بگم
یادم نمیاد!هیچی!تقریبا هیچی
مجبور می  شم موردی رو بگم که خودمم می دونم ناراحتی و عصبانیت در موردش احمقانه اس
کاریش نمی شه کرد . درد های بزرگ ،از صمیمی ترین رفیقای دنیا هم با معرفتن!
محاله تنهات بذارن .
4
خانوم دکتر همیشه می گه خوش به حالت که هیچی یادت نمی مونه!
خب راست می گه!ماهایی که فراموشی داریم معمولا به سختی درگیر مسئله ای می شیم
فقط بدیش اینه که گاهی وقتا ،چیزایی رو که باید فراموش کنیم رو،یادمون می ره که فراموش کنیم
مثل یه روز خاص ،از تقویم سالی که حالا سه سال از اون گذشته!

۱۳۹۱ فروردین ۱۵, سه‌شنبه

تلخ می دونی ینی چی؟



بعضی ها مثل بادوم تلخ های توی کاسه ی آجیل می مونن
که تعدادشون از خوشمزه های توی کاسه کمتره
ولی به تنهایی می تونن مزه همه خوشمزه ها رو
مثل زهر مار بکنن
ادمایی که به تنهایی می تونن شیرینی یک جمع چند نفره رو
با تلخی خودشون به گند بکشن !
دنبال اسم و آدم خاصی نگردین !مثل من که هیچ وقت نگشتم
چون خیلی وقتا ،بادوم تلخه ،خود من بودم!
*
از این هفته س شنبه ها دسخط  به روز می شه
ببینیم تو سال جدید می تونیم نظم رو اینجا برقرار کنیم یا نه!

۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه

خیال


پای تلویزیون نشسته بودم و داشتم تصویر پیرزنی رو نگاه می کردم 
که به تازه گی تنش با خاکِ سردِ زمین آشنا شده بود 
کسی که به روایتِ مجری های برنامه ،پس از کشته شدن پسرش
آلاچیقی کنار قبرش درست کرد و تمام لحظه های باقی مونده ی عمرش رو
با خیال پسرش زندگی کرد .
سرهنگ هم نشسته رو به روی من !به روی خودش نمیاره که داره گریه می کنه
مثل من که به روی خودم نمیارم که گریه ام گرفته!!
بیست سال با خیال یک نفر زندگی کردن...!
از خودم لجم میگیره که چرا تا حالا این ادمو نمی شناختم
از مرده پرستی حالم بهم می خوره ،با اینکه خودم از مرده پرست های 
درجه یک این روزگارم!
زیر پوست شهری که ما  توش زندگی می کنیم
آدم های گم شده ی زیادی هستن که نمی بینیم شون!
ادم هایی که فراموش شدند.ادم هایی که باید دید بشن و نمی شن
مثل همون پیرزنی که تو خرداد اون سال به من و محمد رضا وصولتی 
اب نبات داد و دعا کرد که ارزوی مشترک ما براورده بشه و البته
ساعتی بعد ارزوی ما وخیلی های دیگه ،جلوی چشم میلیون ها
 ایرانی به سرقت رفت و...
بماند!

۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

گرافیک در اغما!!

قبل از سستی در امور محوله 

پس از جدیت در امور محوله

تازه گی ها مشتریِ یک برنامه جدید، از شبکه دوم تلویزیون خودمون شدم . 
یه برنامه که توسط پنج-شیش تا مجری و دو -سه تا مهمان ویژه اجرا می شه 
 اسم این برنامه  "روز از نو"ئه و ظاهرا یک روز در میون 
یکی از مجری هاش جناب آقای شهرام شکیبا ،
روزنامه نگار و طنز  نویس معروف این چند سال اخیر ماست.  
اگر یک ذره روزنامه خون باشین حتما طنزای شهرام شکیبا رو خوندید
و می دونید که در مورد چه آدمی و چه طنزی و چه طرز فکری
 حرف می زنم . حالا اینکه شهرام شکیبا چرا و چه جوری تلویزیونی شده
و اصلا تو تلویزیون چیکار می کنه ،بماند.  
امروز تو آیتم اخبار این برنامه ،قرار شد خبری در مورد خانومی خونده بشه 
که چندین ساله که داره فقط پیتزا می خوره و قرار شد که
 تصویری از این خانوم نشون داده بشه
از اونجا که اصولا تو برنامه های زنده ی تلویزیونی 
همه جور اتفاقی می افته ناگهان یکی از پونصد تا مجری ئی
که این برنامه رو اجرا می کرد به مجری ئی که اخبار رو می خوند
و منتظر بود تا کارگردان محترم عکس این خانوم رو نشون بده گفت
 عکس این خانوم مشکل داره !فعلا نمی شه پخشش کرد!!
مجری ِ اخبار گو که حسابی تو ذوقش خورده بود گفت :خب 
عکسش چیز خاصی هم نیست!یه خانومیه که داره پیتزا می خوره !
چند ثانیه بعد کارگردان محترم برنامه بالاخره عکسو پخش کرد
که تصویر یک خانوم بود که داشت پیتزا می خورد و ظاهرا
فاصله ی بین گردنشون تا یقه ی پیرهنشون با برنامه ی پینت !!
(چه بسا با رنگ مشکی مداد رنگی ) با بی سلیقه گی زیادی 
سیاه شده بود !!یعنی بدترین ادیتی که تو تمام زندگیم دیده بودم!
عکس های فوق هم که دیگه احتیاج به توضیح ندارند!
اقا جان!زورتون می رسه ،می تونین ،سانسور می کنین،دمتون گرم!
ولی حداقل یه چیزی رو سانسور کنین که حداقل ارزش سانسور کردن 
رو داشته باشه. لامصب آخه چیه این!!

۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه

درد مشترک


کاش به جای این همه تعریف و تمجید و تبریک های کلیشه ای
بشینیم یه بار دیگه جدایی نادر از سیمین رو تنهایی نگاه کنیم 
این بار بدون تماشاچی هایی که به صحنه های تلخ فیلم هم می خندند
بدون اونایی که آخر فیلم ،می خوان اونو با اخراجی ها مقایسه کنند
نگاه کنیم و فراموش کنیم که به تماشای یک فیلم از اصغر فرهادی نشستیم
فراموش کنیم که فکرمون هنوز تو سکانس اخر "چهارشنبه سوری "گیر کرده!
درباره ی الی که جای خود داره!
به نظرم حالا وقت اون رسیده که این فیلم رو با یک نگاه دیگه تماشا کنیم
نگاهی فراتر از یک شهر و یک کشور و یک جامعه
حالا دیگه روایت جدایی نادر از سیمین،فقط حرف دل من و تو نیست
آن سوی آب ها هم مردمانی هستند ،که تماشایش می کنند و شاید
تو خلوت خودشون با اون احساس همدردی می کنند!

۱۳۹۰ دی ۱۶, جمعه

پیش از انکه ملی بشویم



یکی نفت رو ملی می کنه و اسمش برای همیشه تو تاریخ کشورش می مونه
یکی هم با "ملی کردن"اینترنت کشورش ،اسمش رو تو تاریخ ماندگار می کنه
اینم قانونِ  عجیب ماندگاری در تاریخه
که برای خوب و بد ،به یه اندازه اجازه ی ماندگاری می ده
هرچند که همیشه بد های تاریخ ،سهم بیشتری از ماندگاری داشت