۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه

خیال


پای تلویزیون نشسته بودم و داشتم تصویر پیرزنی رو نگاه می کردم 
که به تازه گی تنش با خاکِ سردِ زمین آشنا شده بود 
کسی که به روایتِ مجری های برنامه ،پس از کشته شدن پسرش
آلاچیقی کنار قبرش درست کرد و تمام لحظه های باقی مونده ی عمرش رو
با خیال پسرش زندگی کرد .
سرهنگ هم نشسته رو به روی من !به روی خودش نمیاره که داره گریه می کنه
مثل من که به روی خودم نمیارم که گریه ام گرفته!!
بیست سال با خیال یک نفر زندگی کردن...!
از خودم لجم میگیره که چرا تا حالا این ادمو نمی شناختم
از مرده پرستی حالم بهم می خوره ،با اینکه خودم از مرده پرست های 
درجه یک این روزگارم!
زیر پوست شهری که ما  توش زندگی می کنیم
آدم های گم شده ی زیادی هستن که نمی بینیم شون!
ادم هایی که فراموش شدند.ادم هایی که باید دید بشن و نمی شن
مثل همون پیرزنی که تو خرداد اون سال به من و محمد رضا وصولتی 
اب نبات داد و دعا کرد که ارزوی مشترک ما براورده بشه و البته
ساعتی بعد ارزوی ما وخیلی های دیگه ،جلوی چشم میلیون ها
 ایرانی به سرقت رفت و...
بماند!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو