۱۳۹۱ مهر ۲۲, شنبه

یادداشت های ایام دیوانه گی


تفریح مسخره ای میشه گاهی ،ولی همیشه تو جاهای شلوغ
دنبال قیافه های مشابه ادمایی که می شناسمشون می گردم
آدمایی که دوست دارم باشن و نیستن 
ادمایی که دلم می خواد ببینمشون و نمیشه!نیستن!نباید باشن!
یه جور گول زدنه!یه جور فرار از خواستن ولی نداشتن!
----------

می گفت : قفل همه بدبختیا و خوشبختی های ادم دست پدر و مادره!
می گفت پدرت که راضی باشه ازت،خود به خود به همه چی میرسی
ولی این همه چی این نیست که یوهو مولتی میلیاردر بشی و
ماشین و فلان سوار شی و خونه بیسار بخری!
بیشتر فکر می کنم و می گم :خب منظورت اینه که بدبخت تر نمی شیم دیگه!!
هیچی نمی گه !
می گم چیزایی که من می خوام ،تقریبا بدست اوردنش محاله!!
پدر و مادر که هیچی!اگه نئاندرتال نسل مونم راضی کنم
بدست اوردنش محاله!
می گه خب بخواه که تحمل نداشتنش رو بدست بیاری!
نمی دونه خواستن و نداشتن رو با شعار نمیشه محال کرد.
----------
رئیس می گه دلم پسر می خواست ،خدا به هم پسر داد ولی
هیچ وقت پسرم اونی که می خواستم نشد .
یاد پدرم می افتم بیست و هفت سال برای منظم کردن من تلاش کرد
و حتی موفق نشد که بند کفش همیشه باز منو بسته ببینه
به سبک همیشه ی زندگیم ،خربزه رو سوار چنگالم کردم!
راه می رم و می خورم . پدر طبق معمول می بینه و حرص می خوره
لا به لای شلوغی های اتاقم گم می شم و چنگال خربزه رو می ذارم رو میز!
و از دور پدرم رو می بینم که عصبانی و نا امید داره نگام می کنه!
عادت های غیر طبیعی زندگی من ،هیچ وقت نذاشت 
که پسری بشم که پدرم می خواست!
انگار که همیشه مهم ترین خواسته های ادما 
اونیه که هیچ وقت ندارنش!



۱ نظر:

  1. منم هیچ وقت کسی نبودم که بابام می خواد
    گاهی وقتا دلم میسوزه براش، چی می خواست و چی شد :)

    پاسخحذف

حالا تو بگو