۱۴۰۱ شهریور ۱۹, شنبه

عمر رفته را رها کن!



*

برای اولین بار و احتمالا اخرین بار با خانوم ال قرار میذارم

قراری که متاسفانه بهم تحمیل میشه . حوالی یوسف اباد 

مناطق پر خاطره زندگیم . جایی که بهترین روزهای عمرم را

سپری کردم . انگار قراره دوباره برگردم به قدیمِ زندگیم 

سینما گلریز و فروشگاه کاست دارینوش . و البته خیابان فتحی شقاقی

و خاطرات روزهای مجله مون . خانم ال شباهت عجیبی به دومین

دوست دختر من داره. حتی شبیه اون حرف میزنه. صدای تو دماغی

تلاش برای لفظ قلم حرف زدن و لبهایی که به زمان صحبت کج میشن

یکی از کافه های آ اس پ را انتخاب میکنیم و چند ساعتی مینشینیم

موقع برگشتن توی ترافیک نابود میشم . وقتی میرسم خونه از

حال میرم

*

وسط هفته به پیشنهاد بچه ها میریم دان تاون تا خانوم ببری

بهمون شیرینی ماشینش رو بده. قبلش طی  میکنیم که ما دونگ خودمون رو میدیم

مجید راضی نیست بیاد ولی در مقابل اصرار های من تسلیم میشه

لاستیک ماشینم کم باده .میرم پیش کسی که اقای الهی بهم معرفی کرده بود

همونجا روغن ماشینم عوض میکنم . اقای تعویض روغنی توی کاپوت ماشین را 

هم میشوره و تمیز میشه . توی هر دوتا لاستیکم پیچ رفته . در میاره حساب میکنه و میرم

و باز هم ترافیک ترافیک ترافیک . با بدختی میرسم . اونجا غذا میخوریم و معاشرت میکنیم

برگشتنی ببری را میرسانیم تو راه بازی استقلال رو گوش میدیم که مساوی میشه

با حال بهتری مجید را پیاده میکنم و میرم خونه

*

برای دومین بار در طی یک ماه اخیر بارنامه مون قطع میشه

به خاطر سهل انگاری خانوم غلام. بهش میگم پرداخت کن و نمیکنه 

میگه نمیشه نمیتونم شبا کردم و هنوز ننشسته . با عصبانیت بهش تشر

میزنم . از رفتار خودم تعجب میکنم . صولت ما را به سعه صدر ومهربانی

دعوت میکنه . براش توضیح میدم که بحث اشتبه نیست بحث نخواستنه

*

میرسیم به روز تولد . اولین تبریکها را فرساد و معصومه میدن

کاملا دور از انتظار .هنوز به محل کارم نرسیدم که ژ مسیج میده

و تبریک میگه!از تو فرومیریزم !!فرو به تمام معنا!

 بعددوستای دیگه ام مجید و نژادی بابانو 

دایی و مادر بزرگ . خواهر برای روز تولد رستوران شاندیز را

انتخب میکنیم . جلوی درش یه سری چینی وایسادن . صاحب رستوران 

میگه هفت و ربع به بعد مشتری میپذیره . دقایقی صبر میکنیم و میریم

کیفیت غذا بد نیست ولی حجمش زیاده. برنج روی توی دیس اورده 

با مجید کلیشه های مهمونی های خانوادگی رو مسخره میکنیم 

بچه ها یه باکس متنوع کادو رو بهم میدن که توش یه تیشرت

دکتر ارنست خونه مادربزرگه و تا به تا موزیک باکس فلش

و یک جعبه کاکاو هست . مجید یه تیشرت که  خودش میگفت ارتباط 

نمیگیری گرفته بود که نداد

*

روز بعد از تولد رو با کنسل شدن کلاسم شروع میکنم

نژادی و مجید یه پست از من میذارن و همه میفهمن تولدمه

بعد از اونا شاماری یه پست میذاره که حس خوبی منتقل میشه 

هادی و هومن دوستای قدیمی زنگ میزنن و دقایقی میخندیم

مامان به خاطر من پیتزا درست کرده . راه رفتن لنگ لنگانش رو 

میبینم و تیکه تیکه میشم . گاهی دلم میخواد برای پیر شدنشون بمیرم 

برای پیر شدن هر دوشون . دیشب از دهن پدرم در رفت و گفت میخواستیم

همه جمع شن ولی...  وقتی سکوت کرد فهمیدم قراره لیلا و شوهر جدیدش 

بیان . عغصر به هوای حراج کتاب میرم ثالث . نه تنها حراج نیست 

و تخفیف نداره که کارت بانکمم گم میشه . شب با خانوم ل همکار سابق 

چت میکنم . به نظرم داره با حرف زدن با من اداپت میشه

اون لا به لا عکس کسی رو میبینم که جلوی دوست داشتن هر دختر دیگه ای وایساده!

از قلبم که در حال ایستادنه میگم و اون به شوخی میگیره ولی قلب من جدی جدی 

داره می ایسته !!

*

و اما 38 سالگی !! وقتی به شناسنامه ات نگاه میکنی و میبینی 

دیاباته هم از تو کوچکتره ولی تو گروه های هواداری فوتبال 

میگن سنش زیاده ! توی عددی هستم که برای همه چی تقریبا دیره

ولی در عین حال هنوز جوان محسوب می شی . سنی که برای

ارزو داشتن چندان مناسب نیست . فقط میتونی شروع کنی به 

خوب بودن . انسان بود . نزدیک منیشی به دورانی که هر گبری

میشود پرهیزکار! و این خیال که ایا ممکنه که 39 رو هم ببینی؟؟

صدای ضبط ماشین رو زیاد میکنم و صدای معتمدی رو میشنوم

که میگه ؛عمر رفته را رها کن تو فقط مرا صدا کن....!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو