۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۷, شنبه

بارانی



*

روزای اخر ماه رمضان ،به سختی میگذره صحبت از اینه که

عید فطر دوشنبه خواهد بود. مردم برای شروع تعطیلات از 

دوشنبه برنامه ریزی کردند. منم با احتمال اینکه دوشنبه 

تعطیله با دوستام میرم بستنی فروشی رو به روی پارک 

قیطریه. از یک  ساختمون صدای جیغ و داد شادی میاد

حتی اونایی که روزه نمیگیرن هم خوشحالن انگار

با رفقا شعرهای دوست تازه شاعر شده مون رو میخونیم

و میخندیم . خبر میرسه که ماه رمضان سی روزه خواهد بود 

همسر ر فق باور نمیکنه بالاخره خبر تایید میشه!

دوستدارم زنگ ساختمان شادی رو بزنم و بگم فردا تعطیل

نیست باید برید سر کار!! شب برمیگردم خونه برای اخرین روز ماه رمضان

اماده میشم . صبح دیر بیدار میشم . کم سحری میخورم. سرکار زمان به کندی 

میگذره. بالاخره کار تموم میشه .میرم خونه. بالاخره تموم میشه

سی روز رو روزه گرفتم . خدا رو شکر

*

. بعد از اخرین افطار، راهی کنسرت میشم . به موقع میرسم 

حتی زودتر . کنسرت با سلوی تار شروع میشه،سه نوازی

و سپس  مثنوی لیلی و مجنون . کنار من یه نفر نشسته اند

که هر سه نفرمون چهارخونه قرمز پوشیدیم . بعد از کنسرت

روحم تازه میشه از تفریحات انفرادی این شکلیم لذت میبرم


*

اولین روز تعطیلی رو با تماشای یک فیلم بد و یک شام خوب میگذرونم

رفیق جان و دوستش هم قراره بیان. از رودهن تلفنی بهش میگم

حواسش به ترافیک شمال باشه . میرسیم به سینما. دم پارکینگ

کسانی که بلیت نداشته باشند رو راه نمیده .یه نفر جلوی من

اصرار داره که بره تو .راهش نمیدن . به بچه ها میگم پشت

ترافیک کدی ها گیر کردیم . رفیق جان مسیج 

داده که دیر تر میاد. 15 دقیقه بعد از شروع فیلم میرسه

فیلم به شکل عجیبی بده .بعد از فیلم میریم برای شام

به سیا زنگ میزنم که به ما اضافه شه. میپیچونه و نمیاد

همکار گلی موسوم به مغز بادام هم به ما اضافه میشه

به ما میگن ابرو داری کن. نمیکنیم بیشعوری بیش نیستیم

اخر شب همه خوشحال میریم خونه! گلی مسیج میده و ازمون

تشکر میکنه برای ابروداری! به این فکر میکنیم که کجا ابرو نگهداشتیم؟

شب بدون اینکه بخوام خوابم میبره.نصف شب بیدارمیشم

بچه ها برای فردا بارنامه دارن .میزنم و میخوابم

*

دومین روز تعطیلات مثل اسب میخوابم عصر با سیا قرا میذارم قبلش

میرم نشرچشمه و کتاب جدید استیو تولتز رو میخرم . یزدانی خرم و امرایی 

هم اونجا هستند . در حال صحبت در مورد همین کتاب . اینکه چند بار 

پایانش رو عوض کرده و ترجمه اش چه کار سخت  و رو اعصابی بوده

میرم پیش سیا.تازه از خواب پاشده و دنبال سر بی دردسر میگرده

و گوش شنوا . کیس جدید رو میگیرم . میرم خونه. استقلال مساوی میکنه و

و ما پیکان رو میبریم  حالا خوشحالم

*

تلاش میکنم در روز بین التعطیل کیس جدید رو راه بندازم تلاشم بیهوده اس

عصر با بچه ها قرار میذاریم سن مارکوی شهرک غرب. مهندس دیر میاد کارا دیر پیش میره

در نهایت ساعت 4 تموم میشه. تو شیش و بش خونه رفتن یا از همینجا رفتنم. کاپشن همراهم نیست

احتمال باران عصرگاهی زیاده .میرم سمت خونه کار اتوبان کاپشنم رو میگیرم

 دنبال سیا میرم و میرسیم به رفقا. طعم جدیدی از بستی رو تجربه میکنم

چیزی بین دوست داشتن و نداشتن! میریم سمت فلایلند . اقای مغز بادام هم هست

گلی تمام چیزهایی که اون شب از قل افتاده بود و نگفته بود رو میگه . یک اقای مشکوک

با کیف فلزی اون حوالی میچرخه کاشف به عمل میادکه شعبده بازه. به شوخی میگم بادمجون

هم غیب میکنه یا نه. شب خوبی رو پری میکنیم. اخر شب بارندگی زیاد میشه

خوش شانس بودم که کاپشن همراهم بود

*

بعد از یکماها میرم کلاس. سر کلاس بد نیستم. از خودم راضی امتمام عصر رو

میخوابم کار مفیدی انجام نمیدم . جمعه ی جمعه ام.جمعه باید همین شکلی باشه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو