۱۴۰۱ مرداد ۲, یکشنبه

دیو ودلبر

*

هفته هایی که تعطیلی دارن رو دوست دارم  

اینو قبلا هم گفته بودم ولی خب تکرار مکررات

تصمیم گرفتیم بریم به نمایش دیو و دلبر

هفته های بیکاری رو سپری میکنیم

انقدر بیکار که اصلا استرس دیر رسیدن رو ندارم

زودتر از بقیه میرسم . دوستام تو ترافیک گیر میکنن

از شدت گرما میرم توی سالن . صدای ساوند چک میاد

خیالم راحت میشه که حداقل نیم ساعت تاخیر رو شاخشه

بچه ها میان و نمایش دیر تر از زمان خودش شروع میشه

نمایش کیفیت مطلوبی نداره. بعد از نمایش میریم نایب ساعی 

و خوش میگذره بچه ها میگن که اولین قرارشون رو اونجا

گذاشتن 

*

برای روز تعطیل برنامه داشتیم که خانوادگی بریم بیرون

خاله و همسر جدیدش قرار بود که بیان خونه مادربزرگ و برنامه 

لنگ در هوا میمونه . پدر همچنان از مواجهه با باجناق جدید

سر باز میزنه و این باعث درگیری و تنش توخونه میشه

در نهایت قرار بر این میشه که پدر نره و بگن رفته دماوند 

به طور اتفاقیعمورضا زنگ میزنه و میگه عمو حسن عمل کرده

بریم دیدنش و دروغشون راست از اب در میاد. تو خونه میمونم و تو ای 

پری کجایی رو تمرین میکنم

*

شام میخورم میام پای کامپیوتر و وست ورلد رو پلی میکنم

میشینم  به پفک خوردن و تماشا . حس میکنم پشت سرم

در میکنه. یه رگ حوالی گوش و گردن . بی توجهم . ناخواسته سرچ

میکنم که ببینم علتش چیز بدی پیدا نمیکنم . چیز خوبی هم پیدا 

نمیکنم . امیدوارم شب بخوابم و خوب شم . تا صبح چند بار بیدار میشم

خوب نشده. میندازم به گردن گرفتگی رگ گردن 

*پنجشنبه برخلاف باقی پنجشنبه ها میشینم تو خونه 

تلفنی با نژادی حرف میزنیم و قرار میذاریم که جمعه بریم

سنمارکو بستنی بخوریم . سحر ککی دنبال یه نفر میگرده

که لپ تاپش رو براش ببره مغازه درست کنه بیاره

بهش مجید رو معرفی میکنم . مجید حواله میکنه به شنبه

بهم میگه سی دیش رپ برات بفرستم درست میکنی 

میپذیرم متاسفانه

روز جمعه کلاس زودتر برگزار میشه. بعد از کلاس لپ تاپ سحر ککی

رو سر راه میگیرم . حدود 800 متر فاصله داه با خونه نسرین. به نسرین فکر

میکنم که راضی به نظر میومد و اخر کلاس گفت تو تنها امید منی

و کاش زودتر شروع میکردی . عصر لپ تاپ رو با یک سی دی ویندوز 

به ککی تحویل میدم. به بچه ها میرسم و بستنی میخوریم . نژاد گرسنه اش 

هست و میگردیم تا یه جای خوب برای  غذا خوردن پیدا کنیم

در نهایت میریم پیتزا نایت که کیفیت افتضاحی داره . انقدر سیرم که سالاد 

سفارش میدم. سالادش فاجعه اس . مثل پیتزاش . صاحب رستوران با کارمنداش 

درحال حساب کتابه که منو یاد حساب رسی بولی و امیناقا میندازه میرم خونه

تصمیم دارم تمرین کنم ولی سر درد اذیتم میکنه . زودتر میخوابم .دوازده و پانزده دقیقه

میریم واسه هفته جدید با شنبه ای که متقارن با اولین روز ماهه!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو