۱۴۰۱ آبان ۱۴, شنبه

به صرف پیتزا

 


*

داستانهای مریضی های من همیشه طولانی هستن. گلو درد عجیبی میگیرم

جوری که نفسم بند میاد نمیدونم چیکار کنم . به امید بهتر شدن میمونم ولی اتفاقی نمیفته

تصمیم میگیرم برم دکتر از رحمانی وقت میگیرم . وقتش خیلی دیره 

از زارعی وقت میگیرم و میگه یک ساعت دیگه بیا .میرم خونه ماشین رو میگذارم و پیاده میرم

 تا مطب دکتر هفت هشت نفر اونجا منتظر نشستن . دکتر به همه شون گفته یک ساعت دیگه بیاین

یه خانومی از درد به خودش می پیچه . دل درد داره . میگه انگار فشفشه تو دلمه

یاد دل دردهای خواهرم میفتم مریضی که تو اتاقه میاد بیرون و شیش نفر با هم میرن تو

اینجا تعریف دقیق سگ میزنه گربه میرقصه است. یه خانوم چادری با ماسک از در میاد تو سرش رو میندازه

پایین و میره تو! انگار نه انگار که ادمای دیگه ای هم هستند. میاد بیرون و منتظر میشینه

احساس بدی بهش دارم . فکر میکنم میخواد از اپشن زرنگیش استفاده کنه .خانومی اونجا 

هست که میگه از پاسداران اومده قند داشته و این تنها دکتری بوده که تونسته درمانش کنه

خانوم دل دردی و خانوم قندی با هم میرن تو اتاق دکتر .خانوم زرنگ بهم میگه میشه من قبل از شما برم تو 

از دکتر بپرسم میاد پایین ویزیت کنه یا نه . علیرغم حس منفیم میپذیرم . خانوما میان بیرون 

خانوم  دل دردی اهسته اهسته از پله میره پایین بهش میگم برو من حواسم بهت هست

نوبتم میشه و با خانوم زرنگه میریم تو . خانوم زرنگه میگه میشه بیاین پایین مریض ما رو ببینین

دکتر میگه من کمرم درد میکنه و نمیتونم برو بیارش . دکتر ظاهری شبیه فرهاد خواننده داره

با سن فوق العاده بالا و ترکیده . اسلوموشن کامل . پشمام میریزه ولی سعی میکنم به تشخیصش

اعتماد کنم. انواع داروهای الرژي رو مینویسه و قرصی که برای فلج صورتم میخوردم

به داروهاش اعتماد نمیکنم . میرم فقط ازیترومایسین رو بگیرم که اونم دارخونه نمیده

پدر از داروخونه دم خونه برام میگیره . سه روز داروها رو میخورم و خوب میشم

*

خواهر عروسی دعوته در احمد اباد مستوفی از لحظه ای که میره

تا زمانی که برگرده رفتار پدر شبیه دیوونه هاست . همش چشمش به تلفنه

استرس تحملی خواهر تا پاسی از نیمه شب مسیج نمیده 

پدر همچنان روی مود نگرانی به سر میبره شکنجه ای که

خودش به خودش تحمیل میکنه. سر همین چیزای کوچیک دعوامون میشه

اخر شب خواهر به سلامت میرسه و همه چی در ارامش تموم میشه!

*


*

سریعتر از اونی که فک میکردم به پنجشنبه امروز به مناسبت 

تولد کتی مهمونی دعوتم ولی مریضی رو بهانه میکنم و نمیرم

دوست ندارم ادم مریضه که همه رو مریض میکنه باشم

میرسیم ناهار نمیخورم میرم خونه

میخوابم و بعدش با رفقا میریم دان تان. نژادی بسیار عصبانی به

نظر میرسه و میگه کارمندا اعتصاب کردن . منوی ناقصی دارن 

سفارش ها رو ناقص میارن و در کمال نارضایتی میخوریم و میریم

برای ادامه راه میریم شهر کتاب میرداماد . نژادی کتاب هری پاتر رو برام

میخره و میگه بخون ازت میپرسم ! اونجا یه اقای مو فرفری هست

که به سبک عمو اصرار داره تا گریه یه بچه رو در بیاره

تو قسمت موسیقیش بوی مجید عرق خورده میاد . به پیشنهاد من

گلی برای دوستاش یک کتاب از شهریار مندنی و یک کتاب از سدریس 

میخره. میریم برای بستنی . اونجا شلوغه ولی جایی برای نشستن پیدا میکنیم

اخر شب میرم خونه . تو راه یه سیگار از کملی که از مرتضی خریدم میکشم

اول نمیخواست بفروشه میترسید سیگاری بشم . همه ماها از این که مقصر بدبختی دیگران

باشیم میترسیم

*

جمعه اس همه رفتن مهمونی خونه خاله ای که باهاش قهریم و من تنهام 

کلاسم رو میرم مرغ سحرم رو یاد میگیرم و برمیگردم خونه . امروز برای

اولینبار ماهور میزنیم . استاد چهره مریضی داره ماسک زده و از دو هفته سختی

که بهش گذشته میگه. میرم خونه . هوس پیتزایی رو میکنم که دیشب باید میخوردم و نداشت 

از پرپر سفارش میدن میارن و میخورماخر شب اتاق رو اماده میکنم . فردا کارگر داریم

میترا عکس تتویی رو فرستاده که نوشته ژن ژیان ازادی میگم بیا من برات بزنم مرد میهن ابادی!

سر همین مسخره بازیها میخندیم . براش ساعت دوازده شب میزنم باورت میشه هنوز شنبه اس؟

برای هفته سخت اماده میشم!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو