۱۴۰۱ مهر ۳۰, شنبه



 *

روزهای تکراری . انقدر تکراری که چیزی جدید برای گفتن وجود نداره

آنچه که بیشتر از هرچیزی این روزها در موردش صحبت میشه آینده 

سیاسی کشوره.بعضی روزها فراخوان میذارن و مردم شور انقلابی 

میگیرن و میریزن بیرون .ولی اونقدری که حرفش رو میزنن شلوغ نمیشه

*

دندونی که به تازگی درست کردم اذیتم میکنه. گاهی درد میگیره گاهی حس 

میکنم شکسته به دکترم فحش میدم ومرتب با زبونم باهاش بازی میکنم 

دندونه خیلی توی چشمه و میترسم که بشکنه جای خالیش بمونه 

امیدوار میمونم که بهتر بشه یه روز بهتره و یه روز بدتر

*

خواهر از ترکیه برمیگرده . استرس رفتن و برگشتنش به پایان میرسه . بهش خوش گذشته

و باز هوای مهاجرت به سرش زده. برام یه تیشرت  خوشگل اورده که متاسفانه لک روشه

نمیدونم لک از طرف اون بوده یا دستای من !!برای خودم یه تیشرت کانسپ حاج کریم سفارش میدم 

تیشرت اندازه در میاد و دو روز میپوشم 

*

لا به لای تلفنهای مهندس صدای مجید رو میشنوم که داره با صولت قرار میذاره

ظاهرا برادرزادش میخواد لوازم پله برقی رو جا به جا کنه . مجید با صولت میرن بار رو ببینن

بعدش مجید رو میبره انبار بشکه . قرار بر این میشه که من برم دم انبار یه چیزی بدم به صولت و

مجید رو بردارم . سر راه بنزین میزنم طبق نقشه نشان میرم جلو. اشتباهی از جای دیگه

سر در میارم بالاخره جا رو پیدا میکنم ولی اینبار با پلاک غلط! ماشینی که براشون فرستادیم

 رو میبینم و دنبالش میرم بالاخره میرسم به انبار . صولت در حال انتخاب بشکه های سالم برای

ارسال به اصفهان بود. بشکه ها از زیر اجر در میرن میفتن زمین .میخنده و میگه

چارتا سالماش هم به گا رفتن. با مجید برمیگردیم سمت تهران . دم خونشون پیادش میکنم و میرم 

سلمونی 

*


قطعه هفته ام رو به خوبی در میارم. اگه عشق همینه . بسیار باهاش ارتباط میگیرم

دقیقا همون کثافتیه که دنبالشم . کتاب اموز سلفژ رو باید بخرم . دیجیکالا داره ولی

تاریخ تحویلش غروب جمعس . کنکله . پنجشنبه با دوستام قرار دارم . قرار بود

که ناهار پنجشنبه رو با میترا بخورم اون حرف جدی منو به شوخی میگیره و قرار کنسل 

میشه. ازش ناراحت میشم ولی بعدا بهش حق میدم . منم جدی نگفته بودم . قبل از حرکت نماز میخونم.

 پیمان زنگ میزنه و میگه جاده ساوه ترافیکه. میزنم تو بلد و حرکت میکنم من رو به سمت دهشاد و 

نصیر اباد و اینا میبره . ازاونجا فیلم میگیرم و میفرستم برای دوستام و میگم هوا مثل شمال شده

میرسم به هفت تیر . کتاب مورد نظرم رو چشمه نداره . ثالث و نگاه هم نداره میرسم به یه کتاب فروشی

که ویترینش شبیه مغازه های فروش کتب مذهبیه. به شکل غافل گیر کننده ای کتاب را داره

کتاب رو میگیرم و میرم کافه ثالث . دنوش سیب دارچین سفارش میدم تا زمان بگذره

استاد مسیج میده و میگه سرماخورده و کلاس تعطیل!! قسمت نبود از دیجیکالا بخریم

حوالی ساعت 5 میرم تو ماشینم تا بازی پرسپولیس را ببینم نیمه اول سرد و بی روح 

رو میبینم و راه میفتم به سمت اکوان . روی میز کناری ما یه گربه نشسته

گلی از گربه میترسه و درنهایت گربه به سمت ما حرکت یکنه و اتفاقی که نباید بیفته میفته

شام را میخوریم و میریم برای بستنی . هوا سرد میشه و میریم سمت خونه

پدر سرما خورده و رفته پیش رحمانی و بهش داروهای سنگینی داده

*

جمعه بلورین از راه رسید. کلاس که نداریم .ناهر کباب را میخوریم و حاضر میشم تا برم

به دیدن ژينا . کسی که بیشتر از هر کسی دوستش دارم و کمتر از بقیه میبینمش

لباسهایی رو میپوشم برای اولین بار با عطری که برای اولین بار استفاده میکنم

از اسنانسور که میام بیرون میبینمش که جلوی در وایساده . دوست دارم بغلش کنم

نمیتونم . وارد کافه میشیم .من خوشحالترین ادم روی زمین میشم. از چشام ستاره میزنه بیرون

نمی فهممم چجوری دو ساعت میگذره برمیگردیم خونه اون با برادرش من با تنهاییم

استقلال مساوی میکنه  و من خوشحالترین ادم میشم میرسم خونه .مادربزرگ خونه ماست

شام میخورم و با فاطی حرف میزنم . 

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو