از وضعیت بیناییم نه تنها راضی نیستم که حتی نگرانم .
وقت میگیرم و میرم مطب دکتر . جای پارک به سختی
پیدا میکنم . مطب شلوغه ولی خیلی معطل نمیشم
وضعیت اونقدری که فکرمیکنم بد نیست و دکتر
میگه بهتر هم خواهد شد نگرانی رفع میشه
*
هفته پر استرس. پرسپولیس و النصر بازی حساسی رو دارن
نگران خوردن گلهای زیادیم . وقتی النصر ده نفره میشه خیالمون راحت میشه
که خب خیلی قضیه ترسناک نخواهد بود . درنهایت مساوی میشه
و مساوی قطعا از باخت سنگین بهتره
*
دستگاه مون به چهارگاه تغییر میکنه. دو قطه جذاب رو تمرین میکنم
یک ساعت درس و دو ساعت معاشرت میکنیم . خیلی وقت بود دلم همچین معاشرتی
رو میخواست
*
چهارشنبه برای اولین بار اقای رضایی داماد احتمالی خانواده همراه با دوستش و سارا
میان خونمون . قبل از اومدن شادی عجیبی توی چهره خواهرمه و تازه
میفهمم که عشق در ادهها چه شکلی داره با خودم فکر میکنم که ح و ژ ایا
هیچ وقت همچین خوشحالی ای رو برای دیدن من داشتن؟؟ بعید میدونم
مهمونا میان . رضایی شکل اشتری به نظرم میاد. دوستش شخصیت
لو لولی داره . همونطور که تصور میکردم . سعی میکنم موجه و منطقی
رفتار کنم .مهمونا میرن شادیش برای خواهرمیمونه و بیخوابیش برای من
بعدها از مامان میشنوم که مهمونا از من خوششون اومده بود
*
پنجشنبه کارم زود تموم میشه و چون برنامه ای نداریم میرم انبار
اونجا ناهار با صولتیو عمو میخوریم و بعد از کار میریم سمت کافه
گوقتی از انبار میخوام بیام بیرون سگها دورم رو میگیرن و دروغ چرا
میترسم! بعد از انبار میریم کافه و صالح و سعید برخلاف اینکه زودتر از من
راه افتاد دیرتر میرسن . عامری کوچک اونجا با صاحب کافه در حال تخته
بازی کردنن. پیرامون مهاجرت سعید حرف میزنیم . تصمیم سختی که
پشتش یا شکست سنگینه یا موفقیت ابدی!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
حالا تو بگو