۱۴۰۲ آذر ۱۱, شنبه

داماد نو مبارک

از وضعیت بیناییم نه تنها راضی نیستم که حتی نگرانم .

وقت میگیرم و میرم مطب دکتر . جای پارک به سختی 

پیدا میکنم . مطب شلوغه ولی خیلی معطل نمیشم 

وضعیت اونقدری که فکرمیکنم بد نیست و دکتر 

میگه بهتر هم خواهد شد نگرانی رفع میشه

 *

هفته پر استرس. پرسپولیس و النصر بازی حساسی رو دارن

نگران خوردن گلهای زیادیم . وقتی النصر ده نفره میشه خیالمون راحت میشه 

که خب خیلی قضیه ترسناک نخواهد بود . درنهایت مساوی میشه

و مساوی قطعا از باخت سنگین بهتره

*

دستگاه مون به چهارگاه تغییر میکنه. دو قطه جذاب رو تمرین میکنم

یک ساعت درس و دو ساعت معاشرت میکنیم . خیلی وقت بود دلم همچین معاشرتی 

رو میخواست

*

چهارشنبه برای اولین بار اقای رضایی داماد احتمالی خانواده همراه با دوستش و سارا 

میان خونمون . قبل از اومدن شادی عجیبی توی چهره خواهرمه و تازه

میفهمم که عشق در ادهها چه شکلی داره با خودم فکر میکنم که ح و ژ ایا

هیچ وقت همچین خوشحالی ای رو برای دیدن من داشتن؟؟ بعید میدونم

مهمونا میان . رضایی شکل اشتری به نظرم میاد. دوستش شخصیت

لو لولی داره . همونطور که تصور میکردم . سعی میکنم موجه و منطقی 

رفتار کنم .مهمونا میرن شادیش برای خواهرمیمونه و بیخوابیش برای من

بعدها از مامان میشنوم که مهمونا از من خوششون اومده بود

*

پنجشنبه کارم زود تموم میشه و چون برنامه ای نداریم میرم انبار

اونجا ناهار با صولتیو عمو میخوریم و بعد از کار میریم سمت کافه

گوقتی از انبار میخوام بیام بیرون سگها دورم رو میگیرن و دروغ چرا

میترسم! بعد از انبار میریم کافه و صالح و سعید برخلاف اینکه زودتر از من 

راه افتاد  دیرتر میرسن . عامری کوچک اونجا با صاحب کافه در حال تخته

بازی کردنن. پیرامون مهاجرت سعید حرف میزنیم . تصمیم سختی که

پشتش یا شکست سنگینه یا موفقیت ابدی!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو