۱۴۰۲ آبان ۶, شنبه

بی خبری

 *

روزای تکراری و تکراری و تکراری

صبح کار عصر خونه . چیزی برای گفتن و نوشتن نیست

یکشنبه از سر کار میرم سمت ولیعصر . بلیت تیاتر دارم

زود میرسم و تصمیم میگیرم برم کادو تولد بچه های ریس رو بگیرم

فروشنده باحال و پر انرژي ای پشت مغازه هست

برخلاف اونی که همیشه ازش خرید میکردم که طوری بود

که انگار به زور اوردنش سر کار

سه تا انتخاب هیجان انگیز میکنم. میرم سمت سالن

بازم زود میرسم . میرم و یک ذرت و قطره چشم میگیرم

بلیت رو نگاه میکنم تا از ساعت مطمعن شم. ای وای

یک هفته زود اومدم 

*

به مناسبت سالگرد پدربزرگ خونه مادر بزرگ جمعیم 

پرنیان هست پروشات نیست نیما هست نگار نیست 

دایی هست زن و بچه اش نیستند .من هستم شقایق نیست!!

برای اولین بار همه شت میز جا میشن غم بزرگتر مادر بزرگ 

نبودن همه تو جایی که همیشه بودنه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو