۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

ما هستیم


*به قول شهرام ،ما هستیم !!
این هفته فک کنم تقریبا هیچ پستی ننوشتیم ،بجز انچه که به مناسبت یکسالگی مون نوشتیم ( که با وجود اینکه هیچی هم نداشت دومین پست پر بیننده ی من شد و به قول عزیزی شد بیوگرافی وبلوگم) و به نظر خودمون بیشتر شبیه عدد پنج تو بازی ِ هپ بود!  برای این ننوشتن تا دلتون بخواد دلیل دارم که به وقتش خدمتتون عرض می کنم و حتما در موردش توضیحات کاافی رو می دم .کلا خواستم بگم  که بدونید که چراغ اینجا و یه روز درمیوناش کما کان روشنه و  همچنان-به قول شهرام همایون(!)- ما هستیم!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*شنبه،به وقت صبح
"میثم" ،یکی از بهترین پسرای فامیل ما به حساب می اومد. پسر ِسی و دو - سه ساله ای که فک کنم دو سال از ازدواجش گذشته باشه  .هم تحصیل کرده بود و هم مودب . اهل هیچی هم نبود. نه سیگار کشیدنش رو دیده بودیم ،نه مشروب خوردنش رو. از اون پسرایی بود که بزرگترا هر وقت می خواستن مثال ِ جوون ِ خوب رو بزنن اسمش رو  میاوردن. شنبه ی این هفته ی ما،با خبرتصادف و  فوت میثم شروع شد . پتو رو می کشم رو صورتم و چشامُ می بندم. آخرین دیالوگی که با میثم داشتم چی بود؟؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*برمی گردیم
تو تاریکی ایستادم و دنبال یه ذره نور می گردم که ببینم که تو این چهل و پنج روز چی تو این خراب شده گذشته. بوی نم میاد . تو تاریکی یه دونه از شوکولاتای سپیده رو پیدا می کنم و می خورم . بعد دنبال ظرف سوپی که اینجا جا گذاشته بودم می گردم!خب سالمه. چند دقیقه بعد اوستا اَن کار ِصالحی و بولی میان و برق رو درست می کنن. امین آقا هم میاد. با جَک صندلی بازی می کنه و می گه که چقدر دلش واسه اینجا تنگ شده . هنوز پنج دقیقه از باز شدن در کافی نت نگذشته که مشتری میاد. در ِ اینجا هم مثل در ِ دیگ نذریه،هر وقت باز باشه ملت می ریزن توش!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* شیر!
امین آقا می گفت ،خواهر ِ  اکرامی ،هفته ی پیش تو مترو بوده که دم ایستگاه مصلی،بازدید کننده های نمایشگاه شیر خوارگان حسینی ،سوار مترو شدند. یکی شون که بچه ای هم تو آغوشش بوده،بعد از اینکه نشسته بوده،چادر رو زده بوده کنار ،دکمه ی مانتو رو باز کرده بوده،انداخته بیرون،کرده تو دهن بچه ی نوزاد ِنگون بخت!تو مترو،جلوی شش هزار نفر جمعیت!یاد اون عزیزی می افتم که همیشه می گه :شعور اکتسابی نیست !
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*نمی ترسه!
در مورد میثم حرف می زنیم و عمو مسعود طبق معمول از بالای عینک آلا پلنگیش نگامون می کنه. بلافاصله می گه برای من مردن خیلی چیزه عجیبی نیست!ادم وقتی پنجاه و دوسالش می شه ،همیشه منتظره که ببینه کی مردن میاد سراغش!نصف قرن زندگی کردیم .بسمونه دیگه!تازه زیاد هم هست ! خیلی راحت از مردن حرف می زنه . با خودم فکر می کنم که اگر پدر بزرگم تو چهل سالگی و مادر بزرگم تو چهل و دو سالگی نمرده بودن،باز هم براش پنجاه سال زندگی،زیاد به نظر میومد؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*بشمار !!
فک کنم پارسال هم گفتم که   شب یلدا برای ما مناسبت های مختلفی داره .امسال تصمیم گرفتم آخر پاییز،به جای شمردن جوجه ها بشینم و وبلاگ هایی که نویسنده هاشون رو تشویق یه نوشتن کرده بودم رو بخونم . بعضی هاشون تو همون پست اول متوقف شده بودند ،بعضی هاشون همچنان با اقتدار می نویسند. دم ِ همه شون گرم ایولا(ولا شعلهم و این حرفا)
اتفاقی تو یکیشون یه جمله ی جالب پیدا می کنم: یه روز میرسه که به عقب نگاه میکنم و با خودم میگم چه حماقتی کردم که اینهمه خودم ُ آزار دادم .
خوشم اومد،خیلی خوب گفته،اصلا گفته و رفته 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*و اُ ن بانو ما را ،واکسینه کرد!
چهار تا نره غول کنار هم نشستیم،آستینامون بالاست و منتظریم خانومه واکسن رو بزنه!همه چشاشون به صورت نفر اوله که از واکنشش بفهمن چقدر درد داره! ترس که باشه ،سن و سال نمی شناسه!خانومه گوسفند وار واکسن ها رو می زنه.از دست من مثل چی داره خون میاد!پسره با ترس و وحشت میاد می گه دست شما داره خون میاد؟!می گم اره!مثکه ترکش خوردم! سیدتو کشتن!چطور؟؟
می گه اخه دست منم داره خون میاد!!بابام گفته نباید بیاد!!بهش می گم برو از دکتر بپرس که باید بیاد یا نه!می گه : نه دیگه لابد باید حتما بیاد دیگه با خودم می گم اگه من مرده بودم،مردن بعد از واکسن هم براش حکم همین لابد باید حتما رو پیدا می کرد؟؟

۲ نظر:

  1. واکنش عمو تو این سن عجیبه!!!!!

    پاسخحذف
  2. هر بخشي رو خوندم يه حسي بهم دست داد. مثل الا كلنگ بود!

    خوب بود. غير از خبر هاي بدش!!
    علي جان، از بلاگ نويسي و اينا گفتي، داغ دلم تازه شد كه همين چند روز پيش نامردا به سايتم حمله كردن و زدن چشم صاحاب سايتم رو در آوردن، آره، خودم رو ميگم، همون ديگه،، هك شدم! خودت ببيني ميفهمي!
    داغونم كردن نامردا. بار دوم بود كه بهم حمله شد!

    علي، خوابم مياد...

    پاسخحذف

حالا تو بگو