۱۳۸۹ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

هشت خاطره از هشت سال



یک
تصویر چهارشنبه سوری های بچه گیم همیشه تصویر همون حیاط خونه ی قدیمی میدون کلانتریه و فشفشه و آتشی که تو حیاط درست می کردیم . یک تصویر مبهم و دور که به سختی می شه ازش چیزی رو به یاد آورد یادمه یکسال به خاطر ماموریت پدرم ،چهارشنبه سوری رو توهمدان گذروندیم،اون موقع تازه یه چیزایی به اسم دارت اومده بودکه در زمان خودش صدای وحشتناکی می داد. ما داشتیم اتیش بازی مون رو می کردیم و به فکر سیب زمینی زیر اتیش مون بودیم،که دارت یکی از بچه،تو سر اون یکی خورد و صدای گریه اش کل کوچه رو برداشت . یک ساعت بعد ،دیگه بچه ای تو اون حوالی بازی نمی کرد. آتیش ما هم کم کم خاکستر شد و خاموش شد و سیب زمینی ها مون مثل خودمون برگشتند خونه!!
دو
لا به لای صدا های وحشتناک سیگارت و نارنجک راه می رفتم .صبح دانشگاه بودم ،بعد از ظهر دفتر فرهنگ و حالا  داشتم بر می گشتم خونه. هیشکی خونمون نبود. .روی  کاناپه دراز می کشم و یواش یواش خوابم می بره. تو سرم صدا های انفجار لحظه به لحظه بزرگتر می شه. با چشمای بسته،روی کاناپه و لا به لای صدا های وحشتناک اخرین سه شنبه سال رو برای خودم جشن می گیرم. بدون اتش؛بدون دود،بدون صدا
سه
با سیاوش و کمال داریم می ریم که چهارشنبه سوری کنیم. عمو و کمال کلی سیگارت و اینا با خودشون اوردن .طبق معمول من هیچی همراهم نیست . کمال از روی زمین یه کپسول پیدا می کنه . سالمه. می ده به سیاوش و خودش کبریت رو روشن می کنه که سیگارت موسوم به کپسول رو روشن کنه. فیتیله اش کوتاهه و تو دست سیاوش می ترکه . سیاوش دستش بی حس  می شه. نزدیک ترین درمونگاه منطقه رو پیدا می کنیم یارو نگامون می کنه می گه برو اقا این که چیزیش نشده!سانحه تون باید بزرگتر از اینا باشه!!دست سیاوش تا اخر عید لمس (!) کار می کرد و منم گوش چپم به سختی می شنید
چهار
صبح اخرین سه شنبه ساله. با بهروز ارمنی تو تجریش وایسادیم .بهروز داره سیگار می کشه و می گه من امشب جایی نمی رم.شاید برم پارتی. دو سه تا می نی بمب  با صدای وحشتناک زیر پامون می ترکه. تصمیم می گیرم امشب از خونه بیرون نرم. آخر شب هومن زنگ می زنه و میگه من اومدم پیش هادی. انقدر خورده و مسته که تو راه پله از حال رفته . حوصله ام سر رفته بپوش بیام دنبالت بریم پیش سیامک . با هم رفتیم پیش سیامک. سیامک اینقدر مست بود که اصن نفهمید ما براچی اومدم پیشش. شبش رفتیم با هومن هات داک متری خوردیم و رفتیم خونه
پنج
با عمو سیاوش اومدیم چهارشنبه سوری رو عکاسی کنیم .اولین باریه که سیاوش با دوربین حرفه ای از چهارشنبه سوری عکس می گیره. سه بار پلیس منطقه ما رو می گیره و دفعه آخر دوربین رو هم ضبط می کنه و سیا رو مجبور می کنه عکساشو پاک کنه تقریبا دست خالی برمی گردیم خونه
شش
با امین آقا دخل رو جمع می زنیم وبا باقیا  می ریم سمت پیتزا در به در. هومن و رضا هم بعدا میان پیش مون. سه سایز پیتزا سفارش می دیم . سر سیر تکامل پیتزا چهل پنج دقیقه تا مرز خفه گی می خندیم . اخر شب با هومن می ریم سمت خونه ی پایین . هومن تو راه جوی استیک می خره. تا صبح با هم فوتبال می زنیم. تا صبح می بازم و از رو نمی رم
*هفت
جلسه اخر سال رو با حضور بولی و عسلی حمید و باقیا برگزار میکنیم.حمید به ما یه سر رسید کادو می ده . کتاب ذوب شده رو از کتاب فروش ریشوی پارک اندیشه می خرم .تو راه جلو پام انواع خمپاره رو می زنن. چند دقیقه بعد یه نفر از در خونه شون میاد بیرون با تفنگ بادی چند تا شلیک به در خت می کنه. منو یاد معاون کلانتر  و شلیک های هواییش می ندازه. شاخه ها رو برمی داره و می بره خونه. حوصله خونه رو ندارم. می رم پیش سیاوش که تازه از خواب بیدار شده. جفتمون نگرانیم که امیر رو توچهارشنبه سوری دوباره نگیرن. چیپس و ماست می خوریم موزیک گوش می دیم. آخر شب از روی یه اتیش در حال خاموشی
می پریم.
هشت
می خواستم از امروز هم بنویسم. تلخ تر از اینی بود که بشه نوشتش. بهتره سال دیگه در موردش بنویسم . اتفاقای بد زندگی به مرور زمان طعم بهتری به خودشون می گیرن .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو