۱۳۹۰ اردیبهشت ۷, چهارشنبه

نقطه سر ِ خط


کمتر از یک هفته ،به یکی از حساس ترین روزهای زندگی من باقی مونده
و شاید،هفته ی دیگه،همین روز ،در همین ساعت 
تکلیف من با خیلی چیزا تو این زندگی مشخص شده باشه
از نذر و نیاز و دعای مادر بزرگ و رفقا 
و محک و نایب و پیتزای ماجرا که بگذریم
به تقدیری می رسیم که نه دست منه و نه دست دیگران
حالا ما موندیم عاقبت داستانی که  آخرش حداقل برای من مشخص شده
خیلی از رفقا ،روی عاقبت این ماجرا باهام شرط بستن
شرط بستن که این شاهنامه هم،عاقبت خوشی خواهد داشت!
شاید دوست دارند به من بفهمونن این زندگی
اینقدر ها هم که من فکر می کنم ،مزخرف نیست!
و همیشه زندگی ِ پیش روی آدم،اونجوری که فکر می کنیم،پیش نمی ره.
به هرحال،آدمی که -ناخواسته-زندگی کردن تو این دنیا رو پذیرفته
مجبوره با تمام اتفاقای ناخواسته اش هم کنار بیاد . 
هنوزم فکر می کنم در هیچ کجای زندگی نباید ترسید ،وقتی 
می دونی که حتی بعد از تلخ ترین اتفاقای زندگی هم،زندگی جریان داره

۱ نظر:

  1. هميشه همين جوراااااااا
    يه كك بنداز تو تمبون و برو
    ولي حداقل مرام بذار بگو چي بود

    پاسخحذف

حالا تو بگو