۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

بزرگ می شیم،می فهمیم


از جمع پر سر و صدا و شلوغ ِ خانواده بیرون میام
و  به پسر دایی می گم پایه باش که بریم و گم شیم!
با تعجب نگام می کنه و  زیر لب می خنده! 
هنوز اینقدر بزرگ نشده که بفهمه گاهی وقتا،گم شدن چه لذتی داره
همونطور که من هنوز اینقدر بزرگ نشدم که بفهمم ،دور هم بودن
اونم تو یه جمع شلوغ ، چقدر لذت بخشه!!
دختر داییم یه دونه از این گل ها که نمی دونم اسمش چیه می کنه
از همینا که می گفتند اول آرزو کن،بعد فوتش کن و بعد منتظر باش
که اون آرزوت براورده بشه!
به من می گه فوتش کن!فوت می کنم و یاد تیتراژ کارتون با خانمان می افتم!
دختر دایی ِ هفت ساله غر می زنه که چرا آرزو نکرده فوت کردم !!
خیلی زور می زنم که قبول کنه که من آرزو کرم و فوت کردم
ولی اون همچان ناراحته و می گه نخیرم!تو اصلا فکر نکردی و فوتش کردی
هنوز اونقدر بزرگ نشده که بفهمه ،آدما برای ارزوهاشون نیاز به فکر کردن ندارند!
اونم بالاخره یک روز بزرگ تر خواهد شد ،و خواهد فهمید 
که آدما از یه سنی،تکلیف شون با آرزوهاشون مشخصه!
دیگه نیازی به فکر کردن ندارند!
هنوز آهنگ کارتن با خانمان تو گوشمه،
و تصویر دختری که با یکی از همین گل ها پرواز می کرد
تصویر شیرینی از کودکی از جلوم رد میشه.
حالا چقدر اون روزا رو دوست دارم!
روزهایی که  هنوز اونقدر بزرگ نشده بودیم
که بفهمیم زندگی یعنی چه!
مثل الان که هنوز برای فهمیدن خیلی چیزا هنوز بزرگ نشدیم!

۱ نظر:

حالا تو بگو